آشنایی و تصمیمگیری من برای دوچرخهسواری از سال ۹۸ شروع شد. اول اینو بگم که من سال ۹۸ در یکی از ادارههای دولتی کار میکردم و در قسمت روابط عمومی بودم. یه روز قرار شد یه رویداد دوچرخهسواری برای حمایت از بیماران سرطانی برگزار کنیم. با مسئول گروه دوچرخهسواران قرار داشتیم اومد دفترمون. چای خوردیم و در مورد برنامه صحبت کردیم. در آخر جلسه به خانم بهرامی، که خیلی هم خانم خوش صحبت و با انرژی مثبت بود، در مورد علاقه خودم به یادگیری دوچرخه و دوچرخهسواری گفتم. ایشون هم با روی باز استقبال کرد و گفت من خودم بهت آموزش میدم. بعد از جلسه من در فکر فرو رفتم که اگه منم دوچرخه داشته باشم و با دوچرخه سرکار برم چقدر خوب میشه.
هماهنگی برای دوچرخهسواران با من بود از لباس گرفته تا عکاسی از رویداد و غیره. روز رویداد دوچرخهسواران صبح زود همراه با شهردار تهران، از میدان توحید شروع به رکاب زدن کردند تا به محل کار ایشون رسیدند و در انتها به محل کار ما. کار من هم عکاسی از داخل ماشین بود، همزمان خودم را سوار به دوچرخه هم تصور میکردم.
خلاصه دیدن دوچرخهسواران و حال و هوای آنها باعث میشد که پشتکار و شوق به یادگیری در من هی بیشتر شه.
بعد از تمام شدن رویداد به خانم بهرامی زنگ زدم برای آموزش دوچرخهسواری، در وصف سختی کلاس اینو بگم که دوبار کنسل شد و اینکه من صبح زود، تقریبا از غربیترین نقطه تهران به سمت شرقیترین نقطه تهران میرفتم و حدود دو ساعت در روز تعطیل تو راه بودم که بتونم یکونیم ساعت در هوای بسیار داغ تابستان دوچرخه یاد بگیرم. بالاخره جلسه اول شروع شد و من برای اولین بار در زندگیم و در سن ۳۲ سالگی سوار دوچرخه شدم و این همون لذتی بود که دنبالش بودم.
بعد از ۳ جلسه یادگرفته بودم که چطور دوچرخهسواری کنم و پیشرفتم به صورتی بود که خانم بهرامی روز آخر دوچرخه شخصی خودشون (دوچرخه دندهای) را برام آورده بودن و اجازه دادن از محیط آموزشی بیرون برم و در فضای اطراف دوچرخهسواری کنم. منم از یه شیب تقریبا تند پایین رفتم و همون را به صورت سربالایی با زحمت زیاد دوباره بالا اومدم. خیلی کیف داشت و اینجا بود که دوچرخهسواری بهم مزه داد عجیب و غریب.
هر وقت که با خانم بهرامی صحبت میکردم، ایشون بحث را سمت خرید دوچرخه میبردن و تاکید داشتن هر چه زودتر دوچرخه بخرم. خانم بهرامی آقایی را به نام آقای کیوان نصرتی به من معرفی کردن برای خرید دوچرخه. آقای کیوان هم بسیار محترم و با شخصیت بودن و من بالاخره بعد از مشاوره و راهنماییهای زیاد به ایشون درخواست دادم تا برایم دوچرخهای متناسب با قد و وزنم اسمبل کنند و ایشون هم که واقعا کاردرست و حرفهای بودن دوچرخه من را آماده کردند.
روز موعود فرا رسید و بالاخره من در روز ۲۷ مهر سال ۹۸ با پولهایی که از کارت هدیههای مختلف و عیدی و ... جمع کرده بودم موفق شدم دوچرخه خودم (چاو رهش) را بخرم. توصیف از خوشحالی من در اون روز واقعا سخته و شاید هیچ وقت نتونم از خوشحالی خودم بتویسم. راستی اسم دوچرخه من چاو رهش هستش و از این به بعد او را چاو رهش صدا میزنم.
وقتی من در کوچه اقای نصرتیاینا سوار چاو رهش شدم، ایشون با نگرانی تمام گفتن با این وضعیت تو خیابون نرو اول کامل یاد بگیر و بعدش برو تو خیابون. تو اول باید در پارک سوار شی و بعد بری تو خیابون. چون خیلی خطرناکه با این وضعیت بری خیابان، و اینم بگم که من دوچرخه را به هدف تردد در شهر میخواستم.
صحبتی که آقای نصرتی گفته بودن مثل یه غول سیاه هی توی ذهن من میچرخید که تو نمیتونی تو خیابون دوچرخهسواری کنی. از خواهرم و هر کسی که دم دست بود و ماشین داشت درخواست میکردم که منو تا پارک پردیسان ببرن که بتونم دوچرخهسواری کنم. یه مدت به همین صورت گذشت و هی پارک پردیسان و دریاچه چیتگر رفتم و با چاو رهش کلی صفا میکردیم و در واقع خوشحالترین بودم.
در این تمرینهای که داشتم، در مسیر با دوچرخهسوارانی آشنا میشدم که نکتههای را بهم یادآوری میکردن که برایم مفید بودن و ازشون استفاده میکردم.
ولی یه وقتهایی هم کلافه بودم، کلافهگیهایی که همه ما آدمها در زندگی داشتیم و داریم، هر کدوم به نوعی شاید بیدلیل کلافه میشم و به خودمون و زمین و زمان گیر میدیم.
کلافهگی من از این جهت بود که چرا نمیتونم تو خیابون برم مگه دوچرخه را واسه سرکار نگرفتم؟ به این فکر میکردم که اصلا چرا تو این اوضاع دوچرخه خریدم؟ منکه نمیتونم تو خیابون برم چرا خریدم و هزار یک سوال منفی که وقتی سراغ آدم میاد و آدم را از بیخ و بن فرسوده میکنه.
سرخورده و ناامید، دوباره یهو تصمیم میگرفتم برم بیرون و یکم یاد بگیرم. گاهی وقتها سعی داشتم از میلاد داداشم یه سری نکات مثل دور زدن و تسلط به دوچرخه را یاد بگیرم که خیلی اوقات هم بیفایده بود چون باید تمرین زیادی میکردم و نیاز به گذر زمان داشت.
بعد از یه مدت جسارت به خرج دادم و همراه با خواهرم که اون با ماشین بود و من با دوچرخه در خیابان ستارخان یکم دور زدم و البته کاملا با ترس و لرز تا کمی از ترسم ریخت.
سال ۹۹ بود که کارم را تغییر داده بودم و از سمت کار دولتی به کار خصوصی و دنیای آنلاین روآورده بودم، این تغییر در زمینه کاری بسیار سخت بود که عصرها با دوچرخهسواری حالم بهتر میشد. در لوپی بودم که سختی زیاد بود و باید دوام میاوردم.
بعد از مدتی محل کارم عوض شده بود و رفتم خیابان کارگر شمالی. رفت و امد خیلی آسون نبود و اغلب مواقع میلاد منو میرسوند. سه یا چهار ماه به همین روال گذشت تا اینکه تصمیم گرفتن شرکت را به خیابان فاطمی انتقال بدن.
حالا اوضاع کمی بهتر شده بود و لااقل میلاد راحت شده بود از دستم ))) چونکه با تاکسی رفت و آمد میکردم. ولی بازم از ستارخان تا فاطمی تاکسی به سختی گیر میامد و این منو کلافه کرده بود و هر روز یه سری آدم میدیدم (اغلب آقایان) که دوچرخه سواری میکردن و این بار روانی قضیه را بیشتر میکرد که چرا من نمیتونم.
یه روز دیگه تصمیم نهایی را گرفتم و در محل کارم صحبت کردم که اجازه بدن من چاوهرش را در پارکینگ بذارم. با مدیریت صحبت شد و اجازه داده شد.
من آدمی هستم که وقتی به کسی بگم میخوام فلان کار را انجام بدم باید حتما انجام بدم و رودربایستی زیادی دارم و همیشه فکر میکنم که همه منتظرن ببینن کار مد نظر را انجام میدم یا نه))). (یه جور مریضی هستش که خودمم هم هنوز واسش اسمی پیدا نکردم) و حالا از یه طرف چون همکاران واحد و ريیس شرکت می دونستن و مداوم سوال میپرسیدن که کی با دوچرخه میایی؟ هیجان داشتن که منو با دوچرخه ببینن، و از طرف دیگه استرسی که داشتم که چطور میتونم تو خیابان دوچرخه سواری کنم، ولی شرایط طوری شده بود که حتما باید با دوچرخه میرفتم. این باعث شد که جرات پیدا کنم و برای اولین بار در خیابان سوار چاو رهش شم.
بالاخره یه شب در اواخر سال ۱۳۹۹ بود که تصمیم گرفتم فرداش با دوچرخه برم سرکار، لباسها و وسایلم را آماده گذاشتم و خوابیدم حسی شبیه به بچهای داشتم که میخواد فردا برای اولین بار مدرسه رفتن را تجربه کنه. صبح زود از خواب بیدار شدم و با کلی نام خدا و صدقهای که مامان کنار گذاشت راهی سرکار شدم.
هر چی از سختی روز اول بگم کم گفتم البته که هر کاری سختیهای خودشو داره ولی رفتن تو خیابون با دوچرخه انگار بعد از کار معدن سختترین کار دنیاست. از بس سخت بود، که راهی که با ماشین میشه در عرض ۱۵ دقیقه رفت، برای من حدود ۱ ساعت و نیم طول کشید تا برسم محل کارم.
اما چطور بود؟ اکثر مسیر را در پیادهرو بودم و شاید بیش از صد بار از دوچرخه پیاده شدم و دوباره سوار شدم. یه جاهایی که باید وارد خیابان میشدم خیلی سخت بود و وحشتآور، باید همه عزمت را جزم میکردی تا وارد یه کار بسیار سختی شی. با هر زحمتی که بود به محل کارم رسیدم خسته و داغون، انگار که به اندازه یک ماه پشت سرهم رکاب زده باشم، بیشتر هم خستگی روحی بود.
دوباره عصر شده بود و باید همان مسیر را برمیگشتم درست به یادندارم که در برگشت به چه اندازه اذیت شدم، همینقدر در خاطرم است که از پیادهرو آمدم تا به چمران برسم. به جایی رسیدم که دیگه پیادهرویی نبود و به دیوار رسیدم و همراه با چاورهش با دیوار برخورد کردیم، یه موتورسوار که پشتسر من بود کمک کرد تا به زمین نخورم.
بالاخره با سختیهای زیاد سالم و سلامت به خانه رسیدم و بعد از دوش گرفتن چنان به خواب عمیقی فرو رفتم که حس میکردم با این خواب رو ابرها هستم.
آغاز رسمی من با دوچرخهسواری از اواخر سال ۱۳۹۹ شروع شد. تا اینجا خیلی صحبتهام طولانی شد و این بود از قسمت اول خاطراتم. در نوشتههای بعدی از خاطرات دیگری از دوچرخهسواریم را تعریف میکنم.