soltaninegin
soltaninegin
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

می‌نویسم تا در خاطرم بماند که این روزها چه گذشت

الان ساعت ۶ و نیم عصر روز دوشنبه ۱۷ مردادماه سال ۱۴۰۱ است و حال من تقریبا خوب است به گونه‌ای خوب، که می‌توانم دوباره در اتاق و پشت میزم بنشینم و چند خطی بنویسم.

می‌خواهم از روز یکشنبه هفته پیش شروع کنم. روز یکشنبه‌ای که حس می‌کردم دارم مریض می‌شم ولی مطنئن نبودم تا اینکه ساعت ۱۱ رسیدم خونه. دردی عجیب و خستگی مفرطی همه وجودم را فراگرفته بود. دردی که اصلا آشنا نبود و فقط بود.

به محض ورود به خانه به مامان گفتم مامان فک کنم من کرونا گرفتم. چیزی نگذشت که آتشی داغ روی صورتم نشست عجیب بود و فقط می‌سوزاند. استخوان پایم درد می‌کرد. نمی‌دانم تا حالا درد استخوان را تجربه کرده‌ای یا نه. یه فشاری از لایه‌های گوشت و پوست وارد بدنت می‌شه و درست به استخوان که می‌رسه چنان فشاری میاره که تو توان حرکت نداشته باشی.

اون شب را سرم گرفتم و خوابیدم فردا که بیدار شدم یکم احوالات بهتری داشتم ولی باز هم دردی سراغ سر و بدنم می‌آمد و می‌رفت. دوباره سرم و نوشیدنی و ... .

شب کمی بهتر بودم و با مامان و خواهرم رفتیم پارک پردیسان، کمی دوچرخه‌سواری کردم حالم خیلی بد نبود کمی ناخوش احوال بودم که فکر می‌کردم قسمتی از زندگیه و باید باشه درست مثل دفعه‌های پیشی که کرونا گرفته بودم.

اما برنامه از شب همان روز شروع شد و برنامه اینگونه بود بی‌قراری‌های شبانه. شب که شد بیخوابی سراغ من آمده بود و حالا من تنها نبودم، بیماری سراغ مامان هم رفته بود و خواهرم هم که از قبل بیماری را داشت و همزمان از ما مراقبت و پرستاری هم می‌کرد.

امان از بی‌قراری و بیخوابی شبانه که بیماری به ما داده بود. در حالت عادی وقتی شب نمی‌تونی بخوابی، لااقل بیدار می‌شی کاری مفید انجام میدی یا لااقل کاری که انجام میدی اینه که گوشی را باز می‌کنی و شبکه های اجتماعی را چک می‌کنی اما در این بی‌قراری تو قادر به هیچ کاری نیستی. حتی نمی‌تونی از این پهلو به اون پهلو شی.

اینقدر بیدار می‌مانی تا صبح شود، صبح که شروع می‌شود کرونا می‌رود. تو می‌مانی و کوهی از خواب که باید در تمام طول روز انجام دهی. اختیاری وجود ندارد، تو مجبوری و باید بخوابی این قانون کروناست. تو باید کل روز را بیهوش باشی تا شب دوباره برسد.

دو سال پیش که کرونا همه‌گیر شده بود، شنیده بودم که می‌گفتن چون بیمارها در طی روز می‌خوابن، دیگه نمی‌تونن شب بخوان. الان که خودم تجربه کردم اینطوریه که هیچی دست بیمار نیست که چه زمانی بخوابد و چه زمانی بیدار باشد. بیمار محکوم به این است که همه طول روز را بیهوش باشد تا شب دوباره سر و کله کرونا پیدا شود.

با این که حس می‌کردی کرونا در طی روز نیست و رفته تا انرژی بگیرید و دوباره برگردد ولی کاملا حواسش به بیمار است. گاه تب را می‌فرستد سراغت. در حالی که نشستی و فکر می‌کنی یکم حالت بهتر شده، چنان بدن دردی را سراغت می‌فرستد که باید سرم بگیری تا بلکه کمی درد را التیام دهی.

دوباره در حالی که نشستی و داری گلویی تر می‌کنی که شاید با مایعات از بدن خارج شود، بی حالی ممتدی را سراغت می‌فرستد که حتی توان حرکت نداشته باشی و فقط بتوانی خودت را در رختخواب دراز کنی. در حالی که هیچ دردی نداری ولی در بی‌حال‌ترین وضعیت ممکن به سر می‌بری و حالی عجیب و جهنمی است.

کم کم شب فرا می‌رسد و تو باید خود را برای پذیرایی شبانه از کرونا آماده کنی. بهترین فکری که به ذهنت می‌رسد این است که بروی بیرون هوایی تازه کنی، قدمی بزنی تا بتوانی دوباره مهیا شوی. چند ساعت بیشتر فرصت نداری پس هر خوراکی را که فکر می‌کنی شاید برای حالت خوب باشد، می خوری و دوباره به رختخواب برمی‌گردی این را به خاطر داشته باش که تو مجبوری و چاره‌ای نداری.

شب که شد و به رختخواب برگشتی، حالا نوبت خواب همه‌ی آدم‌های روی زمین است. این قانون است و باید منتظر بمانی تا همه آدم‌ها بخوابن. حالا که همه خوابیدن و شب به نیمه رسیده، نوبت توست. خواب سراغت آمده و چشم‌هایت پر از خواب است ولی حق خوابیدن نداری. باید به زمانی برسد که کرونا اجازه دهد تو بیهوش شوی، الان اجازه پیدا کردی تا کمی چشم‌هایت آرام بگیرد. اما فکر نکن الان خواب راحتی را تجربه می‌کنی، نوبت به کابوس‌ها رسیده است. کابوس‌های که با دیدنش قلب درد می‌گیری. به گونه‌ای باید در خواب بدوی که نفس نفس بزنی که همه بدنت خیس عرق شود، کابوس‌های کرونا هم قانونی است که ناگزیر هستی و باید ببینی.

صبح که شد کرونا می‌رود تو فرصت داری کمی خودت را تقویت کنی کمی راه بروی تا مهیا شوی. من بازم از بیمارهای کرونایی شنیده بودم که نفس کم میاری و هیچگونه نفسی برایت نمی‌ماند. تصمیم گرفتم که یکم دوچرخه‌سواری کنم تا خسته شوم و شاید شب بتونم از خستگی بخوابم.

من روزانه ۱۳ کیلومتر تا سرکار و ۱۳ کیلومتر تا خانه را به صورت مرتب رکاب می‌زنم. تصمیم گرفتم تا از کوچه پشتی خانه بروم و از کوچه بغلی دوباره برگردم سوار دوچرخه شدم کمی که رکاب زدم نفسم شروع به شماره کرد و دهنم کامل خشک شد. بدون اینکه هیچ سربالایی را برم نفسم بالا نمیامد و تجربه همراه با ترس و وحشتی بود. هر چقدر از تجربه‌های تلخ و جهنمی این روزها بنویسم بازم کم نوشتم.

دوباره شب می‌شود و تو درگیری، دست و پنجه نرم می‌کنی با این بیماری تا شاید فردا نجات پیدا کنی. انتظار می‌کشی تا زمانی که پیروز شوی. گاهی انتظار بسیار تلخ است و مثل زهر می‌ماند و گاهی که کمی بهبود پیدا می‌کنی شیرین می‌شود. تقلای تو برای زندگی کردن عجیب و جالب است، با تمام توان می‌جنگی، باور نمی‌کنی، کم نمی‌آوری، خودت را برای مبارزه آماده می‌کنی. الان هم که دارم می‌نویسم، کرونا به صورت کامل نرفته است و همچنان تب، گاه و بیگاه درد، بی‌قراری، کابوس‌های وحشتناک را به سراغ من می‌فرستد.

برای همین در اینجا چند مورد از سختی‌های این روزها را نوشتم که در خاطرم بماند که چه تجربه‌های تلخی گذشت این روزها.

شبکه‌های اجتماعیکرونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید