طبق تعاریفی که از ویکی پدیا پیدا کرده ام "ماریجوآنا در فرهنگ عامه با نامهای علف و گل نیز شناخته میشود، یک داروی فعالکننده روان است که ازبرگ و گل گیاه شاهدانه بهدست میآید و از آن برای مقاصد تفریحی یا درمانی بهره میبرند. به جز ماریجوانا، ترکیبات دیگری از گیاه شاهدانه نظیر حشیش وروغن حشیش نیز بهدست میآید.".
نمی دانم تعریف کلمه اعتیاد چیست.آیا این همان وابستگی مذکور غیر قابل کنترل است؟ از آن جملات شکسپیر گونه که تنها مرگ و یا سرنوشت ما را از هم جدا خواهد کرد؟
شاید در جامعه ی بزرگ جهانی امروز مثلا مصرف ماده ای مثل ماریجوانا یا همان علف به عادی ترین شیوه ی ممکن جوان پسند و غرور آفرین در محافل هنری و دوستانه تعریف و تمجید و بعضا قابل تقدیر تلقی شود.تو همان آدم خطرپذیر هستی یا تو همان آدم شجاعی هستی که برای تجربه هر درست و نادرستی را انجام میدهی. میخواهم بگویم اگر از آن دست آدم ها هستی, به من ربطی ندارد,من اعتیاد خودم را دارم.ماریجوآنای خودم.ماریجوآنای محبوب خودم را.
مسئله از زمانی برای من شروع شد که اصلا یادم نمی آید.شاید هم یادم می آید اما به روی خودم نمی آورم که یادم می آید.بحث ,بحث شیرین و جذاب اعتیاد بود.این اعتیاد دوست داشتنی این اعتیاد که همیشه اسمش برای من یک نوع وابستگی محض بدون ثانیه ای کنترل مطلق است, به کتاب,گل و گیاه ,شاعران معاصر, منظورم از معاصر خیلی معاصر است مثلا همین دیروز, و حتی به عینکم. من 12 سال به عینکم اعتیاد داشتم که با یک عمل لازک مهر مختوم را زدم.اما اعتیاد واقعی من از مادرم شروع شد و مادرم اولین مصرف من بود,حضور مداومش اولین چیزی بود که در زندگی برای نفس کشیدن و برای امیدوار بودن نیاز داشتم.قطعا شما اسم این نوع از وابستگی را غریزه.دوست داشتن. یا هر احساس دیگری میگذارید.اما برای من نبودنش از همان استخوان دردهای ممتد چیزی میان بودن و نبودن در جهان بود.
کم کم فهمیدم اعتیاد به عینکم, کتابهام, پنجره ی اتاقم, و مهم تر از همه بالش ام دارم.یعنی نبود همه ی اینها از آن دست درد کشنده هایی بود که قطعا شبیه یک مصرف کننده ی شیشه که از نرسیدن ماده به بدن نمی تواند درد را تحمل کند, زجر می کشیدم.
اعتیاد کم کم بزرگ شد,پخش شد و خودش تبدیل به یک عادت همه گیر مضحک در زندگی من شد و من به همه چیز و همه معتاد بودم.
این عادت مضحک جایی به نقطه ی اوج خودش رسید که عصر.خارجی.در خیابان فردوسی قدم می زدم.از کنار یک مغازه ی چوبی تاریک که شبیه کافه های دنج پاریس بود میگذشتم که بوی قهوه ی غریبی من را تا چهار خیابان بالاتر, دو میدان پایین تر و یک پس کوچه ی نمناک مست که نه, دیوانه هم که نه اما به معنی یک کلمه کشت.
اعتراف میکنم بوی قهوه از کتاب کاهی, بوی خاک بعد از شستن بالکن,خیار در مهمانی, گلفروشی و حتی میوه فروشی هم برایم مست کننده تر است.اما اعتیاد به بوی قهوه به اینجا ختم نشد.شروع کردم به خوردن قهوه, مزه ی تلخ آن از من یک نویسنده ی شب بیدار ساخت که بدون حضورش هیچ نوشته ای روی کاغذ سر نمی خورد و هیچ فکری در سرم روشن نمی شد.روزی بدون قهوه شروع نمی شد و شبی بدون آن تمام نمی شد.به تدریج همه ی اعتیاد ها در فنجان ها خلاصه شدند و من ماندم و بی خوابی محض فکر میکنم دو سال شده که نخوابیدم فقط قهوه خوردم و نوشتم و قهوه خوردم و نوشتم تا اینکه به نظر رسید به یک کمپ ترک قهوه نیاز پیدا کردم.توی اینترنت جست و جو میکردم عباراتی مثل " نحوه ترک قهوه". بهترین کمپ های ترک قهوه یا حتی مرگ راحت با قهوه. اما دیدن این ویدیو (که پیشنهاد میکنم برای کمک به خودتان ان را ببینید ) به من فهماند که قهوه همان ماریجوآنای محبوب خودم وقت دارد, حساب و کتاب دارد, اداب دارد, بلد بودن میخواهد.
اگر شما ماریجوآنا مصرف میکنید قطعا هنوز بوی قهوه به دماغتان نخورده, وگرنه این کجا و آن کجا!