خانه من آنجاست که غذا باشد و دست نوازشی. البته این را هم بگویم خواب و نور و گیاه هم در اولویتهای بعدی هستند. اصلا به نظرم این ویژگی مشترک ما و آدمهاست. اما خب، من از این گربههای تنبل نیستم که دم بالکن خانه مردم مثل گداها کز کنم تا یک آدم مهربانی پیدا شود و پسمانده غذاهایش را با منت و دلسوزی جلویم پرت کند. با اینکه از نوازش خوشم میآید اما اصلا چرا اینها، این آدمهای از خود راضی که ادای دلسوزها و حامی حیوانات را در میآورند فکر میکنند ما گربهها عزت نفس نداریم؟ یا بهمان بر نمیخورد؟
من که سالهاست از این بشر دست شستم و منت غذا نمیکشم. نیازی هم به این غذاها ندارم.
انتهای یکی از کوچههای بن بست محلهمان یک سطل بزرگ هست که همه نوع خوراکی و خوردنی شاهانه در آن پیدا میشود. گربههای محلهام به تقلید از من راه این رستوران آبی سر کوچه را پیدا کردند. پشمک خان پیر گربههای محل اسم این سطل آبی سر کوچه را رستوران آبی گذاشته است. به هر حال هرچه هست اینطور پیداست که ساکنین این محله از خوش اقبالی من آدمهای ثروتمندی هستند که غذا کم میخورند تا گرسنه به نظر نیایند.
رستوران آبی شب به شب پر میشد، پر از غذاهای چرب و گوشتی. آنقدری غذا بود که همهی گربههای محل را سیر کند. زندگی گربهای من هم به کیف و کوک میگذشت تا اینکه یک شب که برای شام به رستوران آبی میرفتیم دیدیم تلی از خاک ته کوچه است، دو کامیون بزرگ که خاکها را توی کوچه میریزد و اینکار را ادامه میدهد. متوجه شدم که سه تا از خانهها در حال تخریب است. به سمت جلو رفتم تا رستوران آبی را پیدا کنم که با ضربه محکمی به طرف دیوار پرت شدم. به قدری دست و پاهایم درد گرفت که توان حرکت نداشتم. تک و تنها بودم و متوجه شدم یکی از کارگارها با پا پرتم کرده. شدت گرسنگی و درد استخوان امانم را بریده بود. کارگر بیرحم به طرفم یورش آورد و فحشهایی تو صورتم گفت و رفت!
کشان کشان خودم را به گوشهی امنی پشت درخت رساندم. آنجا بود که بیهوش افتادم.
چند ساعت بعد به زور و زحمت چشمانم را باز کردم و دیدم دو تا از پاهایم گچ گرفته شده و من در آغوش دختر جوانی هستم که قربان صدقهام میرود. تا چند دقیقه پیش یکی از همین آدمها با لگد من را به این روز انداخت و حالا یکی از آنها تیمارم کرده و مهربانی میکند. عجب دنیای عجیبی است. تمام ناراحتیام دور شدن از رستوران آبی بود که حالا دیگر نه تنها با خاک یکسان شده، که حتی نمیتوانم دوستهایم را ببینم.
یک ماه است در این خانهام و روزهایی که دختر جوان خانه نیست، مادرش جلویم غذا پرت میکند و مدام غر میزند که "چرا این گربه رو بیرون نمیاندازی.. موهاش ریخته تو خونه زندگیمون. بسه دیگه"
و من لحظه شماری میکنم برای دور شدن از این آدمها که با منت و طعنه محبت میکنند. اینها احترام به حیوان سرشان نمیشود.
راست است که میگویند از هرچه بدت بیاید سرت میآید. آخر هم باید مثل گداها منتظر غذا باشم.
پ.ن: یک داستان فیالبداهه از زبان گربه نوشتم. چون عطش نوشتن داشتم.