هنوز مردمی هستند که از قصهها وقضاوتهای ذهنیشان لذت ببرند...
خانم میم از وقتی با آقای دال ازدواج کرد ریزش مو گرفت. این حرفی بود که خیلی از همسایهها میگفتند. که ریزش موی خانم میم به خاطر آقای دال است. شاید چون آقای دال فقط خشک و منزوی بود و با همسایهها حرف نمیزد او را مسبب عارضه میدانستند. او حتی سعی نمیکرد ادای مرد های با جذبه را برای همسایهها در بیاورد. حتی بلد نبود تظاهر ضعیفی به جذبه مردانه اش در برابر زنان همسایه کند. اگر این کار را هم میکرد باز هم تاثیری در همسایه ها نداشت، آنها این جمله را تکرار میکردند که خانم میم از وقتی با آقای دال ازدواج کرد ریزش مو گرفت.
چند سال بود که میگذشت و ریزش موهای خانم میم همچنان ادامه پیدا کرد تا جایی که همه ی موهای خانم میم ریخت. البته کسی از این موضوع خبر نداشت تا زمانی که یکی از همسایه ها به بهانه آش، در خانه شان رفته بود تا ببیند خانم میم چه شکلی شده است و وضعیت ریزش موهایش به کجا رسیده است. خانم میم هم که بوی آش را حس کرده لابد تصور کرده از آن آش های نذری ست که پشتش هزار سلام و صلوات و دعاست، چراغ امید در دلش روشن شده و دوان دوان بدون روسری طرف در رفته است. اما خانم همسایه که تصور دیگری داشته، دیده که خانم میم همه ی موهایش ریخته ، تازه مژه و ابرو هم ندارد و توی دلش داد زده: یا خدااا یه شبح دیدم.
همسایه شوکه شده ظرف آش را سریع تحویل داده و به سرعت برگشته است. دقیقا نمیدانم بین همسایه ها چه حرفی رد و بدل شد اما به گوشم رسید که دوباره میگفتند: خانم میم از وقتی با آقای دال ازدواج کرد ریزش مو گرفت. حتما او کاری کرده که این زن به این روز افتاده است.
حتی یکی از زنان همسایه گفت: طفلکی کچل شده از دست دال.
برای من باورش سخت بود که آقای دال باعث ریزش مو و کچلی خانم میم شده باشد. من بر خلاف همسایه ها از آقای دال بدم نمی آمد. اما یک روز آقای دال را دیدم که برای خانم میم کلاه گیس خریده بود. فکر کردم شاید همسایه ها راست میگویند، شاید آقای دال برای راضی کردن احساس عذاب وجدانش برای خانم میم کلاه گیس خریده بود تا حداقل زنش را یکبار دیگر با مو ببیند.
همه ی این تصورها وقتی برای همسایه ها پررنگ تر شد که خانم میم مُرد و آقای دال سر خاک او کناری ساکت نشسته بود و در سکوت خود چنان غرق شده بود که انگار آب چشمش خشک شده است. دیدم یکی از همسایه ها در گوش همسایه دیگر گفت: گفتم کار خودشه! گریه هم نمیتونه کنه!
آقای دال چند ماه بعد از ساختمان ما رفت. حالا سالهاست کسی از او خبری ندارد اما هنوز وقتی حرفش شود همسایه ها میگویند:خانم میم از وقتی با آقای دال ازدواج کرد ریزش مو گرفت!
پ.ن : داستانم را تقدیم به آدمهایی میکنم که از سنتها و رسومات غلط پیروی نمیکنند.
س.س