شاید در میان کارآفرینان، ثروت آفرینان و اساتید ایرانی زندگی استاد خندان، از ویژگی های متفاوتی برخوردار باشد که همین تفاوت، سخنرانی های او را برای مشتاقان یادگیری به گونه قابل توجهی اثرگذارتر کرده است.
ایشان در سن ۲۵ سالگی بنیانگذار و مالک حدود ده شرکت تجاری بوده اند، که ماهانه درامدی بالغ بر ۲۰۰ میلیون تومان داشته اند، یکی از جوان ترین اشخاصی که مفتخر شده است تا در سن جوانی لقب کارآفرین برتر و تولیدکننده نمونه را از طرف استانداری، فرمانداری، شهرداري و دیگر مقامات کشوری کسب نماید.
و در کنار همه ی موفقیت های کاری، موفقیت های شخصی بسیاری را هم به دست بیاورد، از جمله با بالا بردن سطح مطالعات و آگاهی خود و با بهره گیری از تجارب و دانشی که معتقدند موثرترین ابزار برای موفقیت شان بوده است تا کنون توانسته اند در بسیاری از همایش ها، دانشگاه ها و سازمان های دولتی و خصوصی، در کشورمان ایران و همچنین در کشورهای آسیایی و اروپایی برای هزاران نفر سخنرانی ایراد کنند و در تغییر و تحول زندگی بسیاری از افراد نقش موثری داشته باشند. همچنین از ایشان در بسیاری از برنامه های تلویزیونی به عنوان کارشناس دعوت به عمل آمده است و مشاور و مربی بسیاری از مقامات بلند پایه و صاحب نام نیز هستند.
اغلب کسانی که با او به مذاکره نشسته اند و یا در سمینارهای او شرکت کرده اند، اقرار می کنند که از ایشان دانش، تجربه، انگیزه، شادی، الهام، و مطالبی اثربخش را فرا گرفته اند، و پس از آشنایی، زندگی فردی، کسب وکار و شرایط اقتصادی آنها کاملا دگرگون شده است.
اینها جالب است اما حیرت آور اینجاست که ایشان همه این موفقیت ها را بدون داشتن حتی ذره ای سرمایه مالی کسب نموده اند و برخلاف انتظاراتی که هر شخصی در مورد موفقیت دارد، استاد خندان هم جزو آن دسته از افرادی ست که این موفقیت ها را در انبوهی از محدودیت ها، مشکلات و ناملایمت های زندگی به دست آورده اند.
خود اینگونه تعریف می کند:
از سر شوق رویاهایی که در سرم داشتم، در سن کم کودکی ترک تحصیل کردم و وارد بازار کار شدم.
مانند اغلب مردم آرزوهام بسیار بزرگی داشتم و میخاستم به یه آمدم کارافرین و ثروت آفرین تبدیل بشم.
پس با این رویاها کارمو شروع کردم، از اونجایی که هیچ مهارتی رو بلد نبودم، مشغول به کارهایی مثل کارگری در دامداری و مرغداری، کشاورزی، صافکاری و بنایی و کارهای دیگه ای شدم.
سالها به همین منوال ادامه دادم، پدرم مردی خودساخته، ملاک و ثروتمند بود، اما هیچ وقت از حمایت مالیش برخوردار نشدم که البته این بهترین اتفاق خوب توی زندگیم بود و در واقع خودم هم با این نیت کارمو شروع نکردم، چرا که میخاستم مستقل باشم و روی پای خودم بایستم.
در طول این مسیر اتفاقات بسیاری برام پیش اومد، من کودکی کم سن و سال بودم و از دنیای پیرامونم کاملا نامطلع بودم، و به این خاطر تحت تاثیر کلام های دیگران قرار می گرفتم، من داشتم مسیر ثروت آفرینی رو طی می کردم، اما از نظر دیگران کودکی بدبخت و شکست خورده ای بیش نبودم که در سنین چنین کمی داشتم کار می کردم.
از یکطرف این قضاوت ها که باعث رنجش روح من می شد و از یکطرف کم صبری من که هیچ چشم انداز زیبایی رو نمی دیدم و می بایست سرسختانه کار کنم و در شرایط بسیار تحقیر آمیز زندگی کنم، و از طرفی هم با توجه به اینکه آموزشی ندیده بودم و مهارت های فردی من بسیار پایین بود، روحیم از دست رفته بود.
همه و همه اینها مسبب شدن که روز به روز اشتیاقم کم بشه، و در نهایت پس از گذشت حدود یه دهه از زندگیم، در سن ۲۱ سالگی به یه آدم کاملا افسرده، شکست خورده و فقیر تبدیل شدم.
در آخرین ماه های گذشته ی فلاکت بارم، من به شدت افسرده بودم، دچار دیسک کمر و درد پا شده بودم، و به تبع اون بیکار شدم و بعدش هم که به بی پولی گرفتار شدم، هر روز از این بیمارستان به اون بیمارستان برای علاج درد کمرم و از این روانپزشک به اون روانشناس برای درمان افسردگیم مراجعه می کردم، بسیار سخت بود، منی که یه دهه زندگی رو سرسختانه کار کرده بودم، بازیچه قضاوت ها و مسیر نشان دادن های دیگرانی می شدم که خودشون هم نمی دونستن باید چکار کنن و من رو اینگونه راهنمایی می کردن که تو از عهده این کار و اون کار بر نمیای و کارهایی رو بهم پیشنهاد می دادن که بیشتر شبیه به مسخره کردن بود تا راهنمایی و کمک.
این گرفتاری، من رو به انجام همه کارها وادار کرد، از کشیدن مواد مخدر بگیر تا خوردن مشروب، کشیدن سیگار و روانگردان ها، که البته همه و همه از روی غم بود و نه لذت.
و گاهی هم به دعواهای بیرون از خونه صورت می گرفت، و گاهی نیز پرخاشگری های داخل منزل که در برخی اوقات از شدت عصبانیت با مشتم شیشه های داخل خونه را می شکستم و مثل دیوونه ها با دست هایی پر خون خونه رو ترک می کردم.
از تند رفتن با موتور که گاهی به تصادف منجر می شد تا میل به خودکشی که خوشبختانه در این هدف موفق نشدم.
اما در همین گیر و دادها و انجام بسیاری از کارها که دیگه هیچ فکری در مورد درستی یا نادرستی هیچ کاری نمی کردم و دست به انجام هر کاری می زدم تا شاید روزنه ای از امید برام آشکار بشه، اتفاقات عجیبی افتاد.
و این اتفاقات من رو وارد مسیری کرد که امروزم رو تشکیل داده. قصه از اونجا شروع شد که معمولا شب های متعددی بود که می رفتم حرم امام رضا و تا صبح مشغول دعا و گریه زاری می شدم، از قضا یه شب بسیار خسته بودم و حدود ساعت ۱ نیمه شب به صورت نشسته خوابم برد، که خادمی اومد و گفت پسر جان اینجا جای خواب نیست و بلند شو برو خونت بخواب، از اونجا بلند شدم و رفتم جای دیگه ای نشستم و دوباره یه نفر دیگه با پرهایی که در دست داشت روی صورتم کشید و گفت اینجا نخواب پسر جان. من خیلی خوابم گرفته بود و نمی تونستم بیدار بمونم، پس دوباره یه گوشه ای پیدا کردمو اونجا در حال نشسته خوابیدم که بازم یه خادم اومد و از اونجا با عصبانیت بلندم کرد، منم خیلی ناراحت شدم و همینطور که غر می زدم از حرم خارج شدم، حدودا ساعت ۳ نیمه شب بود، انگار از همه جا طرد شده بودم، خیلی خسته بودم، خسته روحی، درونم یه درد بود که می گفت تف به این روزگار، که هیچ جا آدم جا نداره، هنوز چند قدمی از حرم دور نشده بودم که انگار دستی به هیبت یه کوه پشت شونمو لمس کرد، شونه هام گرم شد، و صدایی توی گوشم نجوا کرد: که دنبال چی هستی؟ به چی یا کی میخای برسی؟ پسر جان همه اونی که دنبالشی توی خودته، خودتو پیدا کن.
مطمئن بودم که اون دست، دست کسی نبود جز خدا، خیلی خوب حسش کردم، و از اون روز به بعد هنوزم خدا رو میبینم، خدایی که هر جا کم میارم پشت شونه هامو لمس میکنه و میگه نترس من اینجام.
اونشب عهد دیگه ای هم با خدا بستم، بهش گفتم اگه منو از این زندگی نگبت بار نجات بدی، قول میدم سعی کنم تا توی این دنیا آدم مفیدی بشم.
اونشب تلنگری بود برام که منو به فکر فرو برد، نیرویی گرفتم که انگار بهم می گفت تو خودت همه چی هستی، به خودت بیشتر ایمان بیار.اینطوری شد که اون شب رو در خوشحالی تا خود مسیر خونه که روستایی در نزدیکی مشهد بود آواز کنان گذرونم.
و اما یه روز دیگه رفته بودم پیش روانشناسی که قرار بود منو از افسردگی نجات بده، چندین جلسه قبلتر هم پیشش رفته بودم که البته هیچ تغییری در من صورت نگرفته بود و من با توجه به اینکه پولی نداشتم تصمیم داشتم که اگه توی این جلسه خوب نشدم دیگه اونجا نرم.
این جلسه هم مثل جلسات قبل تموم شد و اما هیچ تغییری در من صورت نگرفت، به دکتر گفتم نتونستی منو خوب کنی و دیگه هم اینجا نمیام، و بعد کلی صحبت با روانشناس، ایشون من رو به یه سمینار دعوت کرد و گفت دوای درد تو اونجاست.
قبلا هم گفتم هر کاری که پیش میومد انجام میدادم و هیچ فکری در مورد خوب و بدش نمی کردم و تنها میخاستم به امید و آرامش برسم، که البته بهترین تصمیم زندگی من رفتن به همون سمینار بود، اون شب مطالب تازه ای رو شنیدم، مطالبی که تا به اونشب کسی در موردش باهام صحبت نکرده بود، سخنران از هلن کلر صحبت کرد کسیکه با وجود نداشتن چشم و گوش تونسته بود کتاب های متعددی تالیف کنه، در اجتماعات سخنرانی و به یه انسان مشهوری تبدیل بشه.
از مارتین لوترکینگ، تونی رابینز، مهاتما گاندی و از افراد بسیاری صحبت شد که تونسته بودن بدون هیچ ثروت، یا تحصیلات و شانسی به موفقیت های بزرگ برسن.
از سرمایه گذاری فردی صحبت شد، اینکه میشه آدم خودشو تغییر بده، اینکه میشه زندگیشو تغییر بده، برام خیلی جالب شد، ابتدا فکر می کردم دارن دروغ میگن، و باور نکردم که موفقیت انقدر به انسان نزدیک باشه، اما به خودم گفتم من که چیزی برای از دست دادن ندارم، اینها هم که خیلی چشم اندازهای شیرینی هستن و حتی اگه دروغ هم باشن دروغای شیرینین، ولی اگه یه میلیون درصد حرفای اینا درست باشه چی؟ به خودم گفتم من حاضرم اون یک میلیون درصده باشم.
حاضرم هر بهایی که داشته باشه رو پرداخت کنم، هر چند که بعدها فهمیدم بهایی بسیار ناچیزی داشت، اون شب هم اینطوری گذشت تا اینکه چند روز بعد یکی از دوستامو دیدم و در مورد این مطالب و سمینار متحیرانه باهاش صحبت کردم، اونم بهم گفت اتفاقا منم سی دی هایی رو خریدم که مطالبشون شبیه به مطالبیه که تو میگی، فکر می کنم برات مفید باشه، و دقیقا همونایی بود که من لازمشون داشتم، مطالب برام بسیار شیرین و کاربردی به نظر اومد، پس مشتاقانه و با ولع سیرناپذیری مطالعشون کردم.
وارد مسیری شدم که برام لذت بخش بود، هر روز به یه کتابخونه می رفتم و کتاب های متعددی در مورد روانشناسی ذهن، ثروت، مهارت های فردی، کسب وکار و قوانین جهان هستی و روانشناسی موفقیت می خریدم و می خوندم، در بعضی از کتابها چنان غرق شدم که گاهی تا صد مرتبه اونا رو مطالعه کردم، برنامه هر روز من این بود که ساعت ۴ صبح بیدار بشم و کتاب بخونم و در روز هم هر جایی که حتی چند دقیقه فرصت می کردم شروع به مطالعه می کردم، روزانه چیزی حدود یه کتاب و در مدت چند سال حدود ۱۰۰۰ کتاب رو مطالعه کردم.
این تحقیقات بینش و نگاه من رو تغییر داد، انگیزه مند و هدفمند شدم، توانایی های خودمو باور کردم و به گونه ای ذهن و وجودم پر شد از اطلاعات و مهارت هایی که مطمئن بودم برای رسیدن به هر هدفی میتونم با کمک اونا موفق بشم.
دوباره شروع به کار کردم، خودمو باور کردم و از اون شخصیت شکست خورده و افسرده که نمی تونست حقشو از زندگی طلب کنه به کسی تبدیل شدم که حاضر شدم دست به انجام هر کار ریسک پذیری بزنم، کسب و کاری رو برای خودم راه اندازی کردم، روحیم خیلی خوب شد، اعتماد به نفسم بالا رفت، سلامتی جسمیم به مقدار بسیار زیادی بهبود یافت، کم کم و با پشتکاری که داشتم کسب و کارم رونق گرفت و به سود آوری بالایی رسیدم.
حدود یکسال بعد اوضاع مالیم هم خیلی خوب شد. اما از کم تجربگی که داشتم، از یه طرف عده ای کلاهمو برداشتن و از یه طرف هم با درگیر شدن فارم مرغداریم با سه ویروش آنفولانزا، نیوکاسل و گامبرو همشون در مدت کمتر از ۳ روز تلف شدن و از بین رفتن و کل سرمایه ای که تازه جمع کرده بودم رفت و تا حدودی هم در بازار مقروض شدم.
اما چون می دونستم موفقیت، شکست هم داره به هیچ عنوان ناراحت نشدم و با وجود اینکه در زمان زیان دو تا شریک دیگه هم داشتم که از اشخاص نزدیک خوانوادگیم بودن و از این زیان بسیار ناراحت شده بودن، پس کل زیان رو یه تنه پذیرفتم.
پیش طلبکارایی که داشتم رفتم، که البته اونا از ورشکستگی من مطلع بودن، بعد از موضوع شکستم صحبت کردم و ازشون مهلت خاستم، عده ای شرایطم رو درک کردن و از اونجایی که کاملا میشناختنم و مورد اعتمادشون بودم بهم مهلت دادن و حتی خاطرم هست که یه نفر بهم گفت پسر خیلی مرد شدی، یه لاخ سبیل اینجا بزار و بلند شو برو و هیچ مدرک و سندی هم نمیخام بدی، هر موقع شرایطت خوب شد پولمو بیار، و عده ای هم بهم گفتن چکشو به همراه سود تاخیرش باید بدی و عده ای هم اصلا نپذیرفتن و مجبور شدم از افرادی قرض بگیرم و پولشونو بدم.
پدرم آدم بسیار آبرومندی بود و از اینکه یه روزی طلبکاری دم خونش بیاد خیلی می ترسید، و با وجود اینکه من، همه مشگلات بدهیمو با طلبکارام حل کرده بودم، اما باز هم ترسیده بود و یه روز بهم گفت تا به امروز هیچکس به خاطر پول دم خونه من نیومده و امروز نمیخام به خاطر تو طلبکاری بیاد اینجا، پس عروسیتو بگیر و برو خونه خودت.
در ماه سرد زمستون عروسیمو گرفتم، با کلی قرض و بدهی وارد زندگی مشترکم شدم، شب دوم بعد عروسیم با همسرم رفتیم سر کار تا به صورت شبانه روزی روی کارمون باشیم، خودمون کارگر و کرفرما بودیم، مقداری از اساس منزل که نیاز داشتیمو با خودمون بردیم اونجا، اون زمان شغلم مرغداری بود، یه اتاق ۲/۵ در ۲/۵ متر بود که داخلش کاه گلی بود، خودم یه سطل گچ برداشتم و بدون توجه به اینکه چقدر خونه زیبا میشه یا نه، داخلشو گچ کردم و از کف دستم به عنوان ماله استفاده کردم، اون هم صرفا به این خاطر که خاک های کاه گل ها روی سرمون نریزه، چون معمولا جایی که کاه گلی هست مقداری ریزش خاک داره.
زندگی مشترک ما در اون اتاق کوچیک و با کمترین امکانات در یه مرغداری خارج از آبادی که اجاره کرده بودم شروع شد.
پولمو از دست داده بودم اما هنوز اعتباری که بتونم از بازار نسیه خرید بکنم رو داشتم، پس دوباره استارت کارمو زدم، اما قبل از اولین اقدامم روی زمین نشستم، به آسمون نگاه کردم و با گلوی پر بغض به خدا گفتم: خدایا آبروی کسی رو نریختم آبرومو نگه دار، و با توکل به خودش قدم به جلو گذاشتم.
کسب و کارم دوباره رونق گرفت، در کمتر از شش ماه شرایط مالیم خیلی خوب شد و تمام بدهی هامو پرداخت کردم، انقدر خوب شد که جدا از اون مجموعه، مجموعه دیگه ای رو هم اجاره کردم و حتی برادرمو هم شریک کردم، اوضاع روز به روز بهتر شد و باز مجموعه های دیگه ای رو استارت زدم و باز برادرای دیگم شریکم شدن، دامادمون، پسرعموم، پدرخانمم، عموئم و افراد بسیار زیادی مشغول به کار در این مجموعه ها شدن، به تعداد این مجموعه ها یکی یکی اضافه شد و درامد من مدام رو به افزایش بود، بعد اون یه شرکت بازرگانی تاسیس کردم و در کنار مجموعه های تولیدی به صادرات و واردات هم مشغول شدم، که در همون ابتدا کلاهمو برداشتن و چالشی در شرکتم به وجود اومد، اما این شکست نتونست منو زمین گیر کنه، چرا که مجموعه هام دارای درامد بودن و به این خاطر خیلی راحت سپریش کردم و به کارم ادامه دادم.
در سن ۲۵ سالگی تعداد مجموعه هام به بیش از ۱۰ تا رسید، در شهرهای مختلف، از پایتخت ایران بگیر تا شهرهای کوچکتر، در شهرهای مختلف مجموعه های متعددی داشتم، حدود ۱۰۰ نفر نیروی مستقیم و حدود ۲۰۰ نفر نیروی غیر مستقیم به استخدام داشتم، درامدم به حدود ۲۰۰ میلیون تومان در ماه رسیده بود، تخصص و مهارتم در کار به جایی رسید که به عنوان کارافرین برتر و تولید کننده نمونه انتخاب شدم.
تونستم با تحقیقات و مطالعات بسیاری که داشتم به درجه دکترای افتخاری از دانشگاه گرجستان نایل بشم، و در واقع به همه اون چیزهایی که کودکی در رویا می دیدم رسیدم، خونه ای ویلایی، در بهترین نقطه شهر، اتومبیلی برند و گران قیمت، کارخونه هایی بزرگ، گردش مالی میلیاردی، احترام و اعتباری غیر قابل وصف، دلخوش و رضایتمند از زندگی.
در واقع از همه لحاظ خودمو خوشبخت می دیدم، به هر کشور و هر جایی که میخاستم میتونستم سفر بکنم، زندگیم شاد و پر از هیچان شده بود. و همه این ها رو توسط دانشی به دست آوردم که در اون روزهای سخت یاد گرفتم.
اما بازهم زندگی تجربه دیگه ای رو بهم نشون داد و خاطر نشان کرد که هیچ چیز مطلق نمی مونه و اگه قرار باشه کمی به روزگار فعلی دلخوش بشی و احساس پرباری کنی، همینطور که از هیچی به همه چی می رسی، امکان داره از همه چی به هیچی برسی.
من خیلی مغرور شده بودم، فکر می کردم که دیگه همه چی رو می دونم، فکر می کردم که دیگه همیشه ثروتمند و موفق خواهم موند، خیالم این بود که خیلی توانمندم و دیگه احتیاجی به مطالعه و تحقیقات ندارم.
شرکت بازرگانی ما در ابتدای دولت روحانی گردش مالی بسیار بالایی داشت. ده ها میلیارد تومان پول و اعتبار در بازار در گردش داشتیم، همینطور که اقتصاد کشور وارد رکود شد، برگشت پولهایی که از مشتریان طلب داشتیم به مشگل خورد، در این برهه از زمان، خیلی ها به مشگل خوردن و پول ما بایکوت شد، عده ای که به پرداخت حقوقات مردم اعتقاد داشتن خورد خورد بدهی شون رو به ما پرداخت کردن و عده ای هم خرابی اقتصاد رو بهونه کردن و به هیچ عنوان تصمیم به پرداخت بدهی نگرفتن که در نهایت چندین میلیارد تومان پول ما سوخت و باعث شد ما به ضرر سنگینی دچار بشیم.
اینبار اصلا توقع همچین ضرری رو نداشتم و حاضر به پذیرش دوباره شکست نشدم، این چهارمین شکست زندگیم بود، نمی تونستم بپذیرم که پس از سه بار شکست امکان داره دوباره هم شکست بخورم، اینبار نومید شدم، و این نومیدی و قبول باخت و استرس های شدید مالی دوباره مریضم کرد، طوری که هر روز درمانگاه و یا بیمارستان بودم و آمپول و سرم های تقویتی و آرام بخش بهم تزریق می شد، به خاطر تزریق های سرم های آرامش بخش مچ های دستام سوراخ سوراخ شده بودن،. این استرس ها مسبب شدن که حتی چندین مرتبه در موقع صحبت کردن صدام بالا نیاد، خاطرمه یه روز که حسابدارم این صحنه رو دید با برادرم تماس گرفت و گفت بیایید و آقای خندان رو ببرید بیمارستان، ایشون نمی تونه صحبت کنه، که چندین دقیقه بعد تونستم به حال نرمال برگردم.
اصلا دلم راضی نبود سرمایه هایی که با عمری تلاش و همت به دست آورده بودم رو دوباره از دست بدم. بسیار عصبانی و به هم ریخته شده بودم، و به خاطر اضطراب های روحی، مدام تصمیمات اشتباه می گرفتم، نزد بدهکارام می رفتم و گاهی باهاشون دعوام میشد، اتفاقات بد پشت اتفاقات بد می افتاد، بعضی از افرادی که بهم بدهکار بودن در حقم نامردی های بیشتری رو کردن، تا جایی که حتی به زندان افتادم.
یکبار دیگه تجربه برام تکرار شد، اما یکروز همینطور که زیر تخت بیمارستان دراز کشیده بودم به خودم گفتم چکار داری میکنی با خودت؟ چه خبره، مگه چه اتفاق تلخی افتاده که انقدر مستاصل شدی؟ تو توانایی این رو داشتی که این همه پول رو بسازی، این یعنی اینکه چیزی به دست آوردی که چیزی برای از دست دادن داشتی، حالا برفرضی دوباره از دستشون بدی، خوب، پس میتونی با همون دانشی که به دست آوردیشون، دوباره به دست بیاریشون، که البته اینبار باز از این شکست هم یه تجربه و درس تازه گرفته ای که مطمئنن زودتر از قبل موفق خواهی شد.
اون شب با خودم خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم با انگیزه و انرژی قبل به کارم ادامه بدم، و از فرمولی که یاد گرفته بودم دوباره استفاده کنم، ملک هایی داشتم که اونا رو فروختم و چاله های مالیمو باهاشون پر کردم، با عده ای از طلبکارام صحبت کردم و به توافق همکاری دوباره رسیدیم، کسب وکارم لحظه ای تعطیل نشد، کم شد اما تعطیل خیر، روحیم برگشت به همون روحیه انگیزشی و شادی و انرژی بخشی که داشتم، و درامدم رو همچنان بالا نگه داشتم.
جالب اینکه در زندان نیز با دانشی که در دست داشتم مشغول به کار شدم، از بیکاری متنفرم، دوست دارم هر جایی که هستم زندگی پویا و فعالی داشته باشم، در قسمت اداری زندان که مشغول به کار بودم از زندانی های دیگه مصاحبه می گرفتم، و با کادرهای رسمی زندان، اونا رو راهنمایی می کردیم تا بتونن زودتر از اونجا آزاد بشن.
زندان برام تجربه ی بسیار خوبی بود، اونجا تنفس و فرصتی شد برای تفکر، تا قبل از اون بارها میخاستم دست به نوشتن کتاب ببرم، اما یه چیزی بهم میگفت هنوز زوده و هنوز خامی، باید بیشتر تجربه کنی یا به مثالی بیشتر زندگی کنی، در زندان به فکر نوشتن کتاب افتادم، اونجا یه چیزی بهم گفت الان دیگه موقع نوشتنه، کتابتو شروع کن، در واقع استارت توشتن کتاب نتیجه از اونجا شروع شد، کتابی که بیشتر از نتایج گفتم، از واقعیت ها و درس های زندگی، از راهکارها و میانبرهای سریع در رسیدن به ثروت و موفقیت.
حال چند سالیه که از اون روزها می گذره، و من کسب وکارهای پررونق و خوبی رو دارم. زندگیم سراسر عشقه، ازش لذت می برم و خدا رو به خاطر چیزهایی که دارم شکر می کنم.
در حوزه تولید، بازرگانی و آموزش فعالیت دارم، حدود ۱۰۰ نیروی مستقیم و ۲۰۰ نیروی غیر مستقیم به استخدام دارم و در واقع این تجارب شکست و موفقیت، محتواهایی رو بهم بخشیده که با این محتواها برای بسیاری سخنرانی کرده و به بسیاری از افراد راه های شکست و پیروزی رو نشون میدم. بیشتر از مسیری صحبت می کنم که به نام مسیر ثروت آفرینی نام گذاریش کردم.
از نگاه من موفقیت یه مسیره، همینطور که شکست هم یه مسیره، هر کسیکه از موانع و فرصت های داخل مسیر مطلع باشه میتونه اون رو به راحتی طی کنه، مثل یه کوهنورد که در مسیر رسیدن به قله ابزارهایی رو لازم داره، یه انسان ثروت آفرین هم مستلزم داشتن ابزارهاییه که بتونه به قله موفقیت برسه، من در سمینارها و فیلمایی که در قالب پکیج طراحی کردم این ابزارها رو شرح میدم و اینکه چگونه میتونیم به این ابزارها برسیم.
امیدوارم که بتونم ابزارها و نقشه های خوبی از مسیر ثروت آفرینی به تو دوست عزیز بدم و باعث بشم که زندگیتو متحول
کنی، شاید روزی مطالعه سرگذشت زندگی تو نیز الهام بخش زندگی من شد.
استاد خندان با توجه به تجربیات متفاوتش در حوزه ی کارآفرینی، تجارت، سرمایه گذاری، تدریس و نیز تحقیقات و مطالعات
متعددش در کتاب های مختلفی که در ایران و جهان منتشر شده، به فرمولی در کسب ثروت و موفقیت دست یافته است که می تواند زندگی بسیاری از انسان ها را به شکل شگفت آوری متحول کند و از این رو سخنرانی های متعددی در حوزه موفقیت های فردی، کاری و مالی دارد.
اگر جوینده ی آگاه شدن از مسیر ثروت آفرینی هستی، پیشنهاد ما این است که با آموزش های استاد خندان در این سایت و اثر بی نظیر « کتاب نتیجه » که شرح کلیه وقایع شکست ها و موفقیت های خودش را در آنجا به قلم و نتیجه گیری نموده است، و همچنین با همایش های مختلفی که در همین سایت اطلاع رسانی میگردد همراه شوی تا آرزوها و رویاهای زندگی خود را در قالب برنامه ای مدون و دقیق به تحقق برسانی.
موفق بودن حق شماست و می توانید با یادگیری و اقدام درست، آن را به چنگ آورید
نویسنده: کتاب نتیجه ( تنها با داشتن هزار تومان وعمل به نکات این کتاب، کامیابی در چنگ شماست )
چاپ مقاله: چگونه اعتماد به نفس خود را افزایش دهیم در شماره ۸۷ مجله راز
چاپ مقاله: بازاریابی و دیگر هیچ در شماره ۱۱۸ مجله راز
گواهینامه مشاور و کارشناس خبره مدیریت پروژه
گواهینامه مدرس دوره فروش و بازاریابی از معاونت برنامه ریزی و معاونت توسعه مدیریت رئیس جمهور
گواهینامه مدرس و مربی مهارت های فردی و ارتقاء کارایی
از نهاد ریاست جمهوری اسلامی ایران BODY LANGUAGE گواهینامه روانشناسی
انگلستان ITCC به عنوان رضایتمندی مشتری از ISO 10004 گواهینامه