حانیه را در خانه مرحوم پدربزرگم به دستشویی بردم، نگاهش که به مسواکها افتاد، گفت: مامان چرا بابا علی(مرحوم بابا بزرگم) مسواکشو با خودش نبرده(اون دنیا منظورشه)? منم گفتم آخه لازمش نیست، بعد با ناراحتی گفت: آخه دوندوناشو کرم می خوره.
– همسرم معمولاً در مورد قرصهای ویتامین به من تذکر می دهد که خورده ام یا نه؟ حانیه که خیلی دقتش بالاست خیلی آروم به همسرم گفت: بابا چرا اینقدر قرص می دی مامان. همسرم گفت: آخه این قرصها بدنو قوی می کنه، دوست نداری مامان و بابات قوی باشن؟ حانیه خیلی با ناراحتی رو کرد به همسرم و گفت: بابا من دوست ندارم تو و مامان قرص بخورید.
– در حال خوردن عرق دارچین بودم که حنانه گفت: مامان چی می خوری، گفتم عرق دارچین. با تعجب گفت: مگه دارچینم عرق میکنه!