ویرگول
ورودثبت نام
Sonia molaei
Sonia molaeiگوشه ای از خاورمیانه کِز کرده و پیرامون اخبار می نویسم!
Sonia molaei
Sonia molaei
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

ضیافت فرشتگان!

تقریبا چیزی از تابلوی پر زرق و برق کارگاه پارچه بافی یاسین نمانده بود،بعد از آخرین حمله هوایی بسیاری از خانه های اطراف محله هوا رفته بود؛این بین هم بخشی از تابلو رقص کنان به هوا پرواز کرده و از (ورشة یاسین للنسیج)،ورشة للنسیج مانده بود.دیگر یاسینی در کار نبود ، جایی همان گوشه کنار ها پاره پاره شده و از دست رفته بود

_سلام آقای رئیس بفرمایید داخل.

_سلام محمود، امروز چند نفریم؟

_یازده نفر آقا.

روزی که احمد تابلو را سر ساختمان آویخت دویست و پنجاه نفری می شدند اما حالا به اندازه یک تیم فوتبال خسته و رخوت انگیز بی جان هم نبودند.زغالی از روی زمین برداشت، دویست و پنجاه نفر را خط زد و نوشت یازده جنازه سر پا.

_کسی زنگ نزده دفتر؟

_چرا آقا، پسرتون یاسین زنگ زد سراغ شمارو گرفت.

-امروز زودتر تعطیل می کنیم.تولد یاسینه میخوام زودتر برم.البته اصلا کار و کاسبی هم نیست.آدم ها دیگه کفن لازم نیستن؛هرچی تولید کردیم مونده رو دستمون.به بچه ها بگو نمیخواد از فردا بیان.نمی تونم حقوقشون رو بدم مدینوشن میشم.بگو به جای حقوقشون هر چقدر که میخوان کفن بردارن.آقا محمود هیچ فکر می کردی آدم ها بمیرن ولی کفن نخوان؟دیروز که بیمارستان رو زدن یه گودال بزرگ کندن و از هرکی هر چی مونده بود رو همون شکلی گذاشتن تو قبر.اونی که چیزی تنش بود سوخت اونی هم که نبود سوخت.مهمونی اون طرف تم جدیدش آزاده،هرکی هر جور باشه میره.جوونی برای فرار از جایی که توش ریشه داره به دریا میزنه غرق میشه،پیرمردی زیر آوار داستانش به سر میرسه،مردمانی از هواپیما برای نجاتشون آویزون میشن.خاورمیانه تو گرداب لجن دست و پا میزنه.

احمد ماژیک را برداشت و بر بردی که اخبار را به اطلاع کارگران می رساند نوشت: تمام شد.در این ممالک دیگر کسی به کفن نیاز ندارد.کارمان به پایان رسید.

صدای زنگ تلفن بلند شد. –الو، بابا جان.

صدای انفجار در گوش احمد پیچید و از سمت دیگر خط هیچ صدایی نیامد.

-لابد خط رو خط شده، یا شاید صدای شکستن قوری بود.شایدم تن ماهی گذاشته بودن حواسشون نبود و ترکید.آره خودشه یاسین تن ماهی خیلی دوست داره.

بین گزاره های ضد و نقیضش شماره خانه اش را می گرفت.اضطراب انگشتانش را به رقص گرفته بود و نمی گذاشت درست شماره بگیرد.صدای ممتد بوق در مغزش پخش میشد.فکر حمله به محله اش آخرین چیزی بود که می خواست بدان فکر کند اما سلول به سلول بدنش تصمیم گرفته بودند درست مانند یک ارتش بی رحم سرزمین وجودش را با غم فتح کنند.خودش با خودش به جنگ برخاسته بود.فروشگاهی باز نبود تا کادوی تولد یازده سالگی پسرش را بگیرد،چند متر از کفن های باد کرده را برداشت و به راه افتاد به امید آنکه وقتی به خانه رسید با فرزندش قلعه ای پارچه ای بسازد و با هم در جهان بازی پناه گرفته و مرگ را به بازی بگیرند فارغ از آنکه حتی در رویا هم خانه ای با سایه ای تاریک و بوی تعفن جنازه داشتند.کمی بعدتر سر خیابان خانه ای بود که صبح آنجا با خانواده اش صبحانه خورده بود،اما کوچه به نظرش بیگانه می رسید.مدام مسیر را بالا و پایین می رفت و نمی توانست حدس بزند کدام یک از ویرانه ها خانه امن امیدش بوده است.کفن به دست روبه روی آواری زانو زد.منتظر بود بوی تن ماهی را حس کند اما جز بوی خاک و خون چیزی دیگری به مشامش نمی رسید.دوست داشت لباس چرکی باشد ودر تشت بین لباس های دیگر کسی آنقدر چنگش بزند تا آب تمام غصه هایش را به فاضلاب تاریخ جهان بفرستد،اما غم هایش دیگر یک لکه ساده نبودند و تار و پود وجودش را پاره کرده بودند و این پارگی با هیچ وصله ای در جهان ترمیم نمیشد.می خواست بر بند رخت بام خانه ای آویزان باشد و باد در نهایت آرامش او را تکان دهد درست مثل زمانی که در گهواره کنار مادرش در خواب بود،همان قدر سبک ،سبک از هر حس سنگینی در این دنیا؛ باد هم با این دیار قهر کرده و همراه آب و هوا کوچ کرده بود.همسایه ای گفت:احمد به پسرت یاد دادی اینجور مواقع چیکار کنه؟مثلا اگه بیرون از خونه بود یه جای امنی بره یا وقتی زیر آوار موند سوت بزنه؟

احمد هرچه فکر کرد یادش نیامد که با پسرش درباره این چیزها حرف زده باشد،حتی در کلام هم بدبختی را باور نکرده بود.فکرمیکرد اگر چیزی را به زبان نیاورد یعنی آن در جهان وجود ندارد.

-آخرین چیزی که به یاسین یاد دادم بوس کردنه.همه چیز رو مادرش بهش یاد داد ،اولین قدم،اولین کلمه.اما بوس کردن رو من بهش یاد دادم.وقتی از لپش ماچش می کردم از صدای ماچ خنده اش می گرفت.کم کم یاد گرفت وقتی لب هاش رو به صورت کسی بچسبونه یعنی خیلی دوسش داره.این آخری ها از منم بهتر شده بود.یاسین انقدر مهربونه که حتی میتونه دشمن رو هم ببوسه.

عزراییل لحظه ای برای سر خاراندن وقت نداشت.دوستانش اسرافیل و جبرییل به کمکش شتافته بودند و هر سه بر سر آواری نشسته و پاهایشان را تکان می دادند.جمعیتی فریاد کشید:جنگ جنگ تا پیروزی.

جبرییل چشمانش را ریز کرد و با دقت به مردم خیره شد.

_اینا چی میگن عزراییل؟

-میگن انقدر می جنگیم تا پیروز بشیم.

-پس هنوز همون خنگ های قدیمن.با اینا سر و کله زدن سخته واقعا.

-آره جبرییل .این همه داستان هابیل و قابیل گفتیم که بفهمن قابیل آدم نبود؛حالا همه برا ما قابیل شدن .

-قابیل زمانه ات را بشناس.حالا واقعا قابیل کدومه؟

در این بین یاسین از روی آوار دوید و عزراییل را یک ماچ آبدار کرد.اسرافیل از بین آوار دفتری بیرون کشید.روی دفتر کنار برچسب بن تن نوشته شده بود یاسین.آخرین نوشته یاسین:

امروز تولد من است.احتمال اینکه تولد بعدی خود را ببینم کم است اما خدا را شاکرم که همین امروز را هستم.این شعر رابرای این روزها می نویسم.

انس آن خالق رحمان با نسان،گشت کمال آدمی شد انسان

فردی بر سجده همچون پادشاه،دیگری در پی نان گشته تباه

عارفی احسان به آرد کرده سفید،طفلکی چشم بسته پیرو او شد همین

تاجر عابد بی خیر ترازو کرد خراب،بازار آخرتش رفته بر آب

ابر باران نمی بارد آسمان خمپاره می زاید،شیطان هم ز حال آدمی نالد

محمد و موسی دست بر گردن ، رهروان داس در دست

مرگ جنین آغاز زندگی ،بشر این گور دسته جمعی

جا نماز به خون آغشته، هرکس پی جنت برادر کشته

مسلسل ...

شعر نصفه مانده بود.اسرافیل که معلوم بود از شعر خوشش امده به یاسین لبخندی زد و گفت:خب ادامه اش بچه؟

یاسین نگاهی به پدرش انداخت،پدری که فکرش را نمی کرد آغاز و اتمام زندگی فرزندش به کوتاهی یک روز باشد.

-ما از این جهان خیری ندیدیم.

ابلیس تفنگ را به دست ابلیس انسان نمایی سپرد و پیامی برای خداوند نوشت:پروردگارا.جهانت را به جایی رساندم که صبر ایوب تمام شد،نوح پسرش را آق کرد،یوسف برادرانش را کشت و آدم به آدمی رحم نکرد.

جبرییل زیر لب گفت: کم کم باید فاتحه دنیا را خواند.

اسرافیل مدام با کوله اش سر و کله میزد.

-چی داری اون تو؟

-عصای موسی رو آوردم بلکه بین دریای جنگ راهی باز بشه بچه هارو رد کنیم ولی کار نکرد،حتی کشتی نوح رو هم گذاشتم تو کیفم ولی بچه ها خیلی زیادن.قالیچه سلیمان هم هست ولی با سوخت اینجا این هم کار نمی کنه.چیکار کردن با خودشون؟

-هیچی اسرافیل،به حرف محمد گوش نکردن.

جبرییل با فریاد خواند: وَإِن جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّـهِ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ( و اگر به صلح گراييدند، تو [نيز] بدان گراى و بر خدا توكل نما كه او شنواى داناست)

-آروم باش برادر اینا نمی شنون.

-آره اسرافیل شنیدن شرط اوله ولی این جماعت حتی اگه بشنون هم نمی فهمن.دوستان بلندشید.بیمارستان بعدی رو هم زدن.


۲
۰
Sonia molaei
Sonia molaei
گوشه ای از خاورمیانه کِز کرده و پیرامون اخبار می نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید