ویرگول
ورودثبت نام
سورنا صدری
سورنا صدری
سورنا صدری
سورنا صدری
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

رکاب دنده عقب ندارد!

خیلی وقته که اینستاگرام کم میرم، خودم رو محدود کردم به 3 تا 10 دقیقه و اکثر روزها با 2 تا 10 دقیقه کار جمع میشه، اینجوری خیلی گزیده‌تر میبینم، ولی تو همین زمان کم، یه پست دیدم که جالب بود، عکس رنو 5 با یه تیتر تو این مایه‎‌ها: دنده عقب به گذشته...
ویرگول رو باز کردم و اول 2 تا پست قدیمی خودم رو خوندم، بامزه مینویسما، نه؟ واسه خودم که بعد از چند سال خوندنش شیرینه.

حالا بریم سر اصل مطلب، دوچرخه و ماشین تو زندگی من یه چیز مشترک دارن: عاشق هر دوشون هستم! در حدی که موقع خرید ماشین، اینکه چجوری دوچرخه رو توش/روش/پشتش جا بدم از دغدغه‌های اولیه‌م بوده (و هست).

ولی الان میخوام یه خاطره از 8-9 سالگی بگم براتون، که توش ماشین و دوچرخه همپوشانی دارن!

خاله فریده خاله‌ی واقعی‌م نیست، عمو ایرج (شوهرش) هم همینطور، ولی از هر خاله و عمویی بیشتر تو قلبم جا دارن، 8 سالگی من میشه معادل 9 سالگی سپهر (پسر خاله الکی)، تابستون‌ها 24/7 با هم بودیم، جفتمون عشق ماشین در حدی که شبها که همه میخوابیدن، ماشین عقب‌کشی‌ها رو بر میداشتیم میرفتیم تو پذیرایی و فرش میشد شهرمون، حاشیه فرش خیابون بود، خونه‌هامون 2 تا کتاب بزرگ بود، که رمپ ورودی پارکینگش یه جعبه نوار کاست با در باز بود، اداره جفتمون یک‌جا بود (کتاب بزرگتر و با محل پارک حاشیه‌‌ی خیابان) و یه مرکز خرید داشتیم (پاساژ گلستان شهرک) که ساختمونش رو با لگو درست کرده بودیم و همیشه اون حوالی بودیم!

دوچرخه اما وسیله بازی طول روز بود، برخلاف الان خواب رو دوست نداشتیم، اگر 3-4 صبح ماشین بازی تموم میشد، 8 صبح دوچرخه به دست تو کوچه بودیم و پی عشق و حال، اما ماجرا جایی سخت میشد که میخواستیم بریم شمال، بی دوچرخه هرگز!

ما یه بنز معماری داشتیم و عمو ایرج (یادش گرامی) یه پیکان پژویی، که واضح و مبرهن است که هیچکدوم مناسب حمل 2 تا دوچرخه نبودن!

اینجا بود که عمو ایرج شِنِل قهرمانی رو میپوشید، پیکان رو میذاشت اداره و یه وانت مزدا آبی که مال اداره بود رو برمیداشت و 2 تا دوچرخه رو میذاشت پشتش، مامان و بابای من هم فداکاری میکردن و 4 تا بچه (2 تاشون همچین بچه هم نبودن، 16-17 ساله بودن) روی صندلی عقب میچپوندن و دِ برو که رفتیم...
لاکوده، نوشهر، محمودآباد و از همه جذابتر، خانه دریا... خانه دریا واسه ما بچه‌ها یوتوپیا بود، شهرک در بسته‌ای که توش امن بود و میتونستیم تا شب تو کوچه‌هاش بچرخیم، دخترهایی که نمیدونم تو اون سن چه چیزی باعث میشد جذبشون بشم، هوای خوب، سرسبز و دوچرخه‌های عزیزمون!

اما این سفرهای با وانت هرچی برای ما لذت بخش بود، برای روزبه (برادر سپهر) تلخ بود، چرا؟ چون تو 17 سالگی به جای اینکه با پیکان پژوئی (که اون موقع بعد از پاترول و 2-3 مدل بنز و بی‌ام‌و جز ماشینهای خوب به حساب میومد) بره دور دور، مجبور بود با وانت آبی بچرخه و خب سگ هم بهش محل نمیداد!

خلاصه که، عمو ایرج یادت گرامی، خاله فریده، مامان، بابا و سولماز ممنون ازتون، سپهر، دلم تنگته و از همه مهمتر، روزبه عزیز، من ازت عذر میخوام...

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

عکس از Pinterest مشابه دوچرخه‌ای که در خاطره بالا استفاده میشد
عکس از Pinterest مشابه دوچرخه‌ای که در خاطره بالا استفاده میشد

دوچرخهدنده عقب با اتو ابزاروانتمزداماشین
۸
۰
سورنا صدری
سورنا صدری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید