امشب نیاز دارم که نامَت را بر زبان بیاورم
و مشتاق ِتکتکِ حروف ِنام تو هستم،
مثل کودکی که مشتاقِ یک تکه شیرینیست.
مدتی ست که نامت را بالایِ نامههایم ننوشتهام
و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشتهام
و از آن گرم نمیشوم.
اما امشب که پاییز به من تاخته
و هوای حوصله ام بارانی ست
نیاز دارم که نامت را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
و بیش از هر چیز نیاز دارم به تو ...!
ای رَدایِ بافتهشده از شکوفهی سیب ؛
و گلهایِ شببو ...!
نمیتوانم بیش از این نامت را در دهانم حبس کنم.
نمیتوانم بیش از این تو را در درونم حبس کنم.
گل با بویِ خود چه میکند؟
گندمزار با خوشههایش چه میکند؟
کجا پنهانت کنم؟
در حالی که مردم تو را در حرکت ِدستانم، در لحنِ صدایم و در بغض پنهانِ گلویم میبینند.
مردم تو را میبینند،
مثل قطرهی بارانی روی بارانی ام
و مثل دکمهیِ سرآستینام
...
حال با اینهمه، گمان میکنی نیستی و دیده نمیشوی؟
مردم از عطر ِلباسم میفهمند تو محبوبم هستی.
از رایحهی پوستم میفهمند با من بودهای.
از بازوی به خواب رفتهام میفهمند که تو روی دستم خوابیدهای.
من مدتهاست دیگر نمیتوانم پنهانت کنم،
از درخشش نوشتههایم میفهمند، برای تو مینویسم
...چگونه از من میخواهی قصهی عاشقانه هایمان را از حافظه ام پاک کنم؟
بقلم بهمن سامنی
✍#بهمن_سامنی