خانومجان همیشهی خدا به جان حاجیبابا غر میزد. از صبح خروسخوان که چشم باز میکردند بگیر تا آخر شب که بالآخره خوابشان میبرد .
«مرد جوراب بوگندویت را از پا بکن.»
«مرد کلهات را شانه بزن شبیه لانهی مرغ شده.»
«مرد ترابهخدا بادگلویت را سر سفره خارج نکن. »
«مرد یک کم به سر و ریختت برس.»
آنوقت حاجیبابا «اوهومی» میگفت و لبخند میزد، طوری که با دندانهای مصنوعیاش لج خانومجان را در بیاورد.
خانومجان هم صورتش از خشم قرمز میشد و زیر لب غرغر میکرد:« این مرد از وقتی پیر شده ،خر شده.» و بعد تا آخر شب با خودش بگومگو میکرد.
با اینکه خانومجان هیچوقت روی خوش به حاجیبابا نشان نمیداد اما با این حال هیچکس حق نداشت بگوید بالای چشمش ابروست. شام و ناهارش سر وقت حاضر بود و قرصهایش همیشه سر ساعت یادآوری میشد. میدانید میخواهم بگویم خانومجان خیلیوقتها از رفتارهای حاجیبابا دلگیر بود و با او بحث و جدل میکرد ، اما پشت آن چهرهی خشن دوستش داشت. دوستش داشت و تا آخرین لحظهی عمرش کنارش ماند. کنار مردی که به قول خودش از وقتی پیر شده خر شده و هزاران رفتار بد پیدا کرده. خانومجان نرفت . ماند. خواستم بگویم من در دورهی تعویض ، « نو که میآید به بازار، کهنه میشود دلآزار» به دنیا آمدم اما از نسل تعویض نیستم. میفهمی؟ من هم کسی هستم همجنس خانومجان. از همان ماندنیها !
بقلم#بهمن_سامنی
🌼تمنا :
••• زود دیر میشود. لطفاً عاشق بمانید. لطفاً بمانید. لطفاً
پ.ن اول :کامنت های شما را قدرمیدانم حتما میخوانم !
پ.ن دوم :تاخیرم در بودن را به گاه غمهای « آه» و «دم» آدمیان عفو بفرمایید !
پ.ن سوم : گاهی تمام کسی میشود همان ته مانده های باقی مانده اش ...
مراقب ته مانده های آدمیان در این سردینه ی ناجوانمردانهی ایام سنگ و آهن و آتش باشیم ..
پ.ن چهارم : دوستتان دارم و ایکاش شما نیز مرا گاهی کمی دوست بدارید ...
بقلم بهمن سامنی
ارادتمند شما #بهمن_سامنی