ویرگول
ورودثبت نام
<sora>
<sora>
<sora>
<sora>
خواندن ۲ دقیقه·۱۸ ساعت پیش

پیچک

این یه وبلاگ نیست، یه آرشیوه!

آرشیو ردِ یک آدم قبل از اینکه حافظه خیانت کنه.

مدتها راجع به این موضوع فکر کردم. هیچوقت دلم نمی‌خواست تسلیم بشم قبل اینکه انجامش بدم.مسخرس نه؟

همیشه از بچگی فکر میکردم خیلی متفاوتم و با بقیه فرق میکنم، ولی هرچی بزرگ تر شدم بیشتر به این نتیجه رسیدم که منم یکی هستم مثل بقیه، نه خاص تر نه متفاوت تر و نه حتی قراره کاری کنم که دنیارو تغییر بده.

توی درد و رنج خودم، عمیقا در سکوت زندگی کنم و در نهایت پایانی مثل پایان همه آدمها.

توی تمام روزها موقعیت ها سختی ها سخت دنبال رسالت خودم می‌گشتم اخه مگه میشه یه نفر بدون رسالت زندگی کنه؟ بدون تغییر دادن؟

و این روزها که ۲۰ ساله شدم بیشتر از همیشه به این نتیجه رسیدم که شاید رسالت من همین دووم آوردن باشه

داووم آوردن توی سختی ها سردی ها غم ها...

غم هایی که گاهی مثل پیچک دور تنم میپیچن و منو خفه میکنن.

گاهی دلم میخواست به جای یک جوان نسل Z

سربازی بودم در جنگ جهانی اول یا شاید دوم

یا قبل تر، خیلی قبل تر

سربازی که میجنگه تا کشورشو حفظ کنه میجنگه به امید دیدن دوباره معشوقش و هزاران امیدی که هر سربازی توی جنگ داره. ولی حداقل امیدی داره، امیدی برای زندگی کردن نفس کشیدن و مهم تر از همه جنگیدن.

ولی بعد به ذهنم میرسه حتی اگر سرباز هم بودم برای چه چیزی می‌جنگیدم؟

کشورم؟ معشوقه ام؟

من جزء اون دسته از آدما بودم که به چیز های کمی اهمیت میدادم و خودم هم جزء این دسته نبودم.

چون به خودم اهمیت نمی‌دادم به علایقم افکارم خط قرمز ها، به اینا هم اهمیت نمیدادم

چه فرقی داشت حمایت من از چیزی! وقتی قرار نبود تاثیر گذار باشه؟ ولی مگه همیشه باید کاری رو انجام داد که تاثیر میذاره؟ سوالات بی پایان مغزم

مشکل من این بود، چیزهایی که اهمیت داشتن برای من مهم نبودن و جزئیات بی اهمیت بسیار مهم بودن.

مثل الان که کلاس دانشگاهم رو نرفتم با احتمال بالای حذف شدن، تا کاری که دوست دارم را انجام بدم.

وقتی پیرمرد های نشسته توی پارکو میبینم از ته دل آرزو میکنم کاش من به جای تو بودم، بدون دغدغه و کار

آروم...

ولی واقعا اون بدون دغدغه و آرومه؟ مسئله من همین بود که فکر میکردم اگه اینطور باشه یا آنطور بشه یا بزرگ بشم یا پیر بشم یا جنسیتم عوض بشه یا بمیرم، مشکلات و دغدغه هام کمتر میشن و از بین میرن.

گاهی راه نجاتمو دوباره بدنیا اومدن میدیدم.

گاهی مردن در همین بازه زمانی میدیدم.

گاهی توی عوض کردن رشتم و گاهی به مشغول شدن توی شغل مورد علاقم.

داستانم اینه

هرچیزی که آروزشو داشتم وقتی بدست آوردم منو غمگین کرد، پس حالا دیگه هیچ آروزیی ندارم و فقط می‌خوام این شرایط درست بشه

گاهی به مرگ توی اوج فکر میکنم! خودم رو الان توی اوج میبینم. دانشجوی رشته برتر توی دانشگاه برتر؟

ولی اگه این برای من نقطه اوجه پس ای کاش زودتر تموم بشه.

همیشه شنیدم اولین رد همیشه لرزونه ولی در نهایت فقط همون رد میمونه

ولی حالا من موندم و خطخطی های ناشی از اون رد لرزون و پوچی‌ بی اندازه.

-اتاق بی ساعت۱۶۱۰-

۰
۲
<sora>
<sora>
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید