soraya
soraya
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خاله زینب


امروز برای من روز شلوغی بود . با این که هنوز هم سرم خلوت نشده ، ولی آنقدر ذوق نوشتن دارم که میخواهم فقط بنویسم . پس بی معطلی شروع میکنم .در همسایگی خانه ی پدری ام در روستا خانه ی پیرزن و پیرمردی است که ۹۰ و ۱۰۶ ساله هستند . مطلب من هم در مورد همین پیرزن که اسمش خاله زینب است می باشد . راستش رو بخواهید نمیدونم چطوری و از کجا شروع کنم و چطوری بنویسم و ادامه بدم تا حق مطلب رو ادا کرده باشم . فقط بخاطر علاقه ای که به خاله زینب دارم فکر میکنم که بتوانم کمی از خاله برایتان تعریف کنم و توصیفش کنم . از زرنگی و چابکی این شیرزن برایتان بگویم که ایشان در روستا بی رقیب و بی مثال هستن . چنان که در سن ۹۰ سالگی همچنان با انرژی و توانمند و در سلامت کامل کارهای روزانه اش را انجام میدهد . از شش فرزند خاله یک دخترش در روستا زندگی می کند و بقیه در تهران و شهرستان های دیگر زندگی میکنند . اما خاله از این اخلاق ها ندارد که از دوری فرزندانش آه و ناله کند و همیشه به آنها افتخار می کند . از کودکی ام خاله را زیاد می دیدم . در مسجد ، اما‌‌‌‌‌مزاده ، نذرگاه ، کوچه ، در بازارهای هفتگی روستا ، و همینطور در مراسم های مذهبی و عروسی و ... .خاله صدای رسایی دارد . رنگ پوست صورتش گندمگون و چشم و ابرو مشکی است . یک خال سیاه هم بر گونه ی سمت راست صورتش دارد . .خاله موهای بلند مشکی اش که با موهای سفیدش ترکیب جذابی شده ، میبافد و بر روی دوشش می اندازد . همیشه ی خدا هم جلوی موهایش فرق باز می کند . او لباس های رنگی بلند مرتبی می پوشد و انگار بر خلاف روحیه ی جنگجو و سفت و سختش از رنگ و لباس گلدار غافل نشده است . از روسری های سفید گلدارش هم بگویم که بسیار چشم نواز و جذاب است و زیبایی صورت خاله با آن روسری ها صد چندان می شود .

خاله لبخند که می زند ، چشمانش را گره به چشمانت میزند ، انگار که میخواهد تو هم لبخند بزنی ... صراحت کلام و قاطعیت خاصی در کلامش وجود دارد . اعتقادات مذهبی قرص و محکمی دارد بعد از نمازهای اول وقتش در مسجد بست می نشیند و باصدای بلند دعا می کند . برای همه دعا می کند . برای فرزندانش ویژه دعا می کند . مخصوصا برای علی یار پسر کوچکش . گویا او را خیلی دوست می دارد . البته علی یار هم لطف ویژه ای نسبت به پدر و مادرش دارد . با اینکه در ۱۰۰ کیلومتری روستا زندگی می کند ، ولی هر هفته به دیدار پدر و مادرش می آید ، با کلی سوغاتی شهری .

در مورد شوهر خاله صحبت خاصی ندارم . کشاورز بوده و دامدار و تا جاییکه من یادم هست اهل تلاش و زحمت بوده ، خیلی هم خلق و خوی آرامی دارد .

اما دوباره برویم سراغ خاله که ایشان بسیار همسر دوست تشریف دارند ، از آنجاییکه خاله علاوه بر قالی بافی که تقریبا کار زنانه ای است ، در کارهایی مثل : بنایی ، گچکاری ، آسیابانی ، دامداری و کشاورزی هم دستی بر آتش دارند . در زندگی روز مره هم برای خودش کدبانویی بی مثال است . تا یادم نرفته بگویم گاهی وقت ها در مسجد برای خودش روضه میخواند و مداحی هم می کند . روز تاسوعا و عاشورا بدون چادر و با همان لباس بلند محلی اش در روستا راه می افتد و به سمت تکیه ، جاییکه تعزیه اجرا می شود ، میرود و آنجا را صبح زود آب و جارو می کند . خلاصه از انرژی دستهایش و صدایش و چشمهایش برایتان چه بگویم که حق مطلب را ادا کنم . خاله با محبت است ، هر وقت مرا میبیند با صدای بلند قربان صدقه ام می رود و می گوید قربان چشمان سیاهت دختر قشنگم ...

هر وقت او را مشغول صحبت با کسی دیدم ، از کوچکترین فرصت استفاده می کند و به زمان های دور میرود و خاطرات ناب و شیرین کودکی و جوانی اش را تعریف می کند . از اسب سواری و شترسواری اش ، از غذاهای قدیمی پر قوت ، و از نگه داشتن حرمت بزرگترها می گوید . این را اضافه کنم با اینکه عاشقانه و با ذوق و شوق از قدیم یاد میکند ، ولی عجیب عاشق تنقلات جدید است . پفک نمکی ، بستنی حصیری ، و دلستر انگور علاقمندیهایش هستند .چرا که از مغازه ی پدر من خرید می کند و من شناخت کامل دارم . خب رسیدیم به اصل مطلب ، خاله عاشق زندگی و همسرش بود ، با اینکه متاسفانه در دوره ای از زندگی اش از همسرش کتک میخورده ، ولی انگار نه انگار آنچنان به همسرش محبت می کند و عشق می ورزد ، که در این سالهایی که همسرش به علت شکستگی لگن و پا در بستر افتاده بود از شدت محبت و خدمت به همسرش ، صدای همه ی همسایه ها و فامیل درامد شاید باور نکنید حتی صدای بچه هایش هم درآمد که مادر چقدر زیاد به پدر توجه میکنی؟ از محبت خاله زینب به همسرش می توان یک کتاب نوشت ، محبتی که تعجب همگان را برانگیخته بود .هر موقع خرید میرفت از تنقلات و خوراکی ها جفت میخرید یکی برای خودش و دیگری برای همسرش . همین تازگیا شوهرش یک تشنج کوچک کرده بود ، تمام محل را روی سرش گذاشت . آی جوونا به دادم برسید ، شوهرم ، همدمم ، عزیزم از دستم رفت ... بدبخت و آواره شدم کمکم کنید ...

راستش همسایه ها به او میخندیدند . مادرم شنیده بود یکی از پیرزن های بیوه ی محل به او گفته بود بگذار بمیرد ، چقدر میخواهی خودت را اذیت کنی ؟ سن و سالش کم نیست ، ماشالله ۱۰۴ سالشه !

مادرم میگوید :همانجا نعره ای بر سرش کشید و گفت : اصلا به تو چه ؟

راستی امشب اولین شبی است که خاله دیگر همدمش را ندارد .دیروز شنیدم که شوهرش ۱۰۶ ساله اش آسمانی شد . از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم ، به مادرم زنگ زدم و از مادرم پرسیدم از خاله خبر داری؟ مادرم گفت : صبح یه سر برای عرض تسلیت دم در خانه شان رفتم ، فقط سه نفر خاله را گرفته بودند آنقدر که ضجه و ناله می کرد . اصلا هم تعجب نکردم ، خاصیت عشق است دیگر ...سن و سال نمی شناسد ...

از خاله هم خاطرم جمع است . او یک زن صبور و قویه که میدونم مثل همیشه تو زندگیش موفق میشه .


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید