soraya
soraya
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دنیای کودکی ام

به نام خدا ☘

گاهی اوقات مینشینم و با خودم فکر میکنم ، میرم به کودکیم ، به فصل بهار میرسم ، دوباره خودمو وسط دشتها میبینم ، یه دختر با یه بلیز و دامن کوتاه .

من تنها نیستم ، دوستم هم آمده ، همین جاست . دوان دوان از دشتی به دشت دیگه میریم و صدای خنده ها ی ما تو این دشتها می پیچه ....

بهار خانوم ، دامن پر گلشو واسه ما باز کرده و گل تعارف میکنه ، ما هم زرنگی می کنیم و همه ی گلاشو میچینیم ...گلای ریز سفید و پنج پر ، گلای ریز بنفش ، و زرد رنگ ،این همه قشنگی واسه خانم بهاره دیگه ....

ابرای رام و سفید بالا سرمون هستن ، زیر پامون هم فرش سبز گل گلی ، خدایا شکرت به این سقف و فرش و حال خوب .


مشاممون سرشار از اکسیژن تازه میشه . حالا منو دوستم و بهار دستامونو بهم دادیم . هر کدوم هم یه بغل گل داریم. بهار داره تو گوشمون زمزمه میکنه...تا ابد خوشحال باش ، در لحظه باش ، گل لبخند بر لبت باشه ، و قلبت بزرگگگگ و پر از امید باشه ،

یاد شعر وحشی بافقی افتادم :

بهار آمد و گشت عالم گلستان

خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان .

گله ی گوسفندان و آرامش چوپان نگاه ما رو دزدید . گوسفندان چنان در آرامش علف میخورند انگار ملالی جز چریدن ندارند!

چوپان مهربان به ما میگوید اگر اهل خوردن شبدر هستید کمی جلوتر دست راست یه نفر شبدر وقف کرده میتونید برید و بخورید! و ما دو متر بالا میپریم و و خوشحال و ذوق زده در چشم هم نگاه میکنیم و فقط میدویم ....

کلاغها آرام و خاموش بالای سرمان پرواز میکنند و ما ... ما در میان شبدرها نشسته و با ولع مشغول خوردن شبدر جان هستیم .

لطفا با همین ژست از منو دوستم عکس بگیرید و بدون ادیت آنرا به اشتراک بگذارید!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید