soraya
soraya
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

ناسازگاری با کرونا

همین اول کاری بگم کرونا بری که دیگه برنگردی نه بخاطر خونه نشین کردنمون که این قسمت خیلی هم بد نبود در این ماجرا، بلکه بخاطر دور کردن ما از عزیزانمون که حسرت یک لحظه کنار هم نشستن و یه چای خشک و خالی با هم خوردن رو ، رو دل ما گذاشتی . تحمل این دوری به مراتب سخت تر از تحمل خود کرونا بود ولی خب چاره ای هم نداشتیم . واقعیتش اینجانب از همون لحظه ای که شنیدم این اسمشو نیار به مملکت ما پا گذاشته ، تلاش کردم این قضیه رو هیجانی و با دید مثبت نگاه کنم. گفتم شاید ما در گذشته غفلت هایی در زندگی داشته ایم که دقیقا همین الان زمان جبرانش هست . غفلت هایی ازجنس خانواده ، خودمان وتنهایی هایمان ، استراحتمان ،اطرافیانمان ، حتی غفلت از خانه ی خودمان مثلا همین محیط خانه رو چطوری میشود سرحال و پرانرژی نگه داشت یا چگونه می شود قدر داشته های کوچک در زندگی را دانست؟ مثلا من خودم چندتا گل آپارتمانی خریدم، خرابی های منزل را تعمیر کردم و یه سری بشقاب چینی و سفالی خریدم به دیوار روبه رویی ام زدم ، دقیقا مقابل مبلی که اغلب اوقات خود را روی آن سپری میکنم .
بعدش وسایلم رو مرتب کردم دستی به سر و روی اتاق ها کشیدم .با خودم گفتم از کجا معلوم شاید من هم کرونا گرفته باشم یه دفعه خدایی نا خواسته من هم دست از این جهان شستم ، زشت است کسی بیاید خانه ی مرا این طور ببیند.
آخر فرزندانم چگونه این همه ریخت و پاش را جمع کنند من خیلی اونها رو مامانی بار آوردم .اونا خسته میشوند و گناه دارند و از این حرفها .
خلاصه در ادامه ی صحبت قبلی ام بگویم که همچنان دنبال تکه های گم شده پازل زندگی ام میگشتم رسیدم به وقت گذرانی با اعضای خانواده ام ، صحبتهای ناگفته و مانده ، سر آن صحبتها را دست گرفته و با زبان محترمانه ادامه دادم تا به سرانجام رساندم که تعدادی از این صحبتها همان بهتر که نیمه کاره رها شده بود چون من هرچه تلاش کردم به هیچ سرانجامی نرسیدند . روزی هم چند ساعتی گپ انگیزشی و روانشناسی با فامیل داشتم و آنها را به زدن ماسک و دستکش و استفاده از ضد عفونی کننده دعوت میکردم. بازار دمنوش ها هم که دیگرحسابی در خانه ی ما گرم شد .... لیوانی پس از لیوان دیگر می آمد .
بعضی چیزا اولش داشت خوب و آرام پیش میرفت یه دفعه خیلی گازشو گرفت . مثلا رفتار منو همسرم و بچه هام و همسایه هام .اولش همه چی آروم بود ولی بعدش دور تند شد همه چی ...تا جایی که چشم دیدن همدیگر را نداشتیم ...
مثلا غذا پختن تا یه جایی هروز یه غذای خوشمزه با تنوع بالا میپختم ولی خب از یه جایی به بعد احساس کردم تو یه رستوران استخدام شدم و بهم بر خورد . دیگه بعدش تخم مرغ وروش های مختلف پخت اونو جایگزین کردم .
تو تمیزکاری هم اولش خیلی کمال طلب شدم ساعت ها جمع و جور میکردم .و همه چیز سرجای خودش بود تا اینکه احساس کوزت بودن بهم دست داد و آرتروز دست و گردن و دیسک کمر، سرانجام این کمال طلبی شد . که باعث شد برنامه تمیزکاری جور دیگری ادامه پیدا کند لابد میپرسید چطوری ؟ باید بگم من تصمیم گرفتم ازصبح استراحت کنم و آخر شبا یک ساعت جمع و جور کنم چون دیدم بیشتر از اینکه کرونا جان منو بگیره این تمیزکاری بلای جانم شده بود که سریعا به روال سابق برگشتم .رعایت فاصله ی اجتماعی هم اولش خیلی خوب بود . مهمونی اصلا و ابدا نمیرفتیم ولی بعدش که دلمون پوسید و افسردگی به مراتب نزدیک تر از کرونا شد کم کم شروع به آمد و رفت کردیم و نسبت به دوستامون خوش بین شدیم وگفتیم اینا که اصلا معلومه کرونا ندارند مثل خودمون اهل رعایت بهداشت هستن ، خب نمودار رعایت همه ی موارد شبیه به یک کوه شد، اولش خیلی زیاد رعایت و توجه کردیم ولی به اوج رعایت که رسید نمودار دوباره با شیب زیاد پایین اومد.
الان که میبینم‌ انقدر کرونا اوج گرفته خداروشکر میکنم که بهش مبتلا نشدم چون خیلی تو دلش بودم و حسابی بیخیال شده بودم .الانم خیلی دلم زندگی معمولی میخواد مخصوصا یه سفارش غذا بدون استرس و نگرانی...


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید