ویرگول
ورودثبت نام
آفتاب
آفتاب
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

بارون تابستون

خاله می‌خندد. با همان لب و دهانی که می‌گویند لب و دهن من به آنها رفته‌اند. می‌خندد و چشمهایش پشت عینک توی گونه‌ها گم می‌شوند. لبخندش را خیلی دوست دارم.
میگوید:"من دیگه گرگ بارون دیده‌ام خاله، این چیزا منو اذیت نمیکنه" و دستش را می‌زند روی شانه‌ام.
و من به روزی فکر میکنم که من هم لبخندم همین شکلی می‌شود و با خودم می‌گویم "من دیگه گرگ بارون دیده‌ام..."


چی بگم؟ آفتاب که نیست. باده و باده و بارون تابستونی. گل‌های کاغذی و برگ‌های خشک با پیچک باد توی حیاط مدرسه میچرخن و شاخه‌های افتاده و لَخت اکالیپتوس توی باد تکون میخورن.
بارون تابستون غریبه. سبکه ولی تند. طوفانی ولی نرم. اشک‌های آسمون تابستون. اشک‌های من. چقدر برگ‌ها تازه شدن. و سبز. و چه نسیم خنکی... حداقل امروز به هوای مصنوعی کولر احتیاجی نیست.
چقدر زمان دیر میگذره، وقتی منتظری. فاصله بین دو خط ساعت اینقدر کش میاد که حس میکنی زمین، پیست دوی ماراتنه.
تمام روز بیهوده اینجا بودم، به خاطر یه امتحان فیزیک ناقابل. اونم درحالی که دوستام رفته بودن. تنها و منتظر.
ولی هوا اونقدر غریبه که امروز در تنهایی و سکوت مثل پرانتزی وسط زندگی بود. یه چیزی خارج از این دنیا، بیرون از خط ثابت گذر زمان.
صبح توی قرائت خونه مدرسه تنها نشسته بودم و فیزیک میخوندم. فیزیک! چقدر اعداد و تئوری‌ها در برابر امروز بی‌ارزش بودن. باد می‌پیچید و هو می‌کشید و درِ بدون چفت و بست قرائت خونه رو به هم میزد. بارون هم نم‌نمک می‌افتاد روی خاک و بوی تازه خاک نم‌خورده از پنجره‌ها می‌اومد تو.
کتاب رو بستم. مزه شیرکاکائو چقدر امروز التیام‌بخش بود.

به تمام غم‌ها فکر کردم و مشکلات. همشون در برابر اشک‌های آسمون و جنب‌و‌جوش طبیعت؛ بیهوده بودن. اصلا انگار که از اول نبودن. لبخند زدم. خنده‌دار بودن. بلند خندیدم!
هیچ چیز تابه‌حال نتونسته بود اینقدر به من اطمینان خاطر بده.
انگار فقط توی تنهایی و سکوته که میشه صدای خدا رو واضح شنید.

_12 اردیبهشت_


اینم همینطوری

یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید