درحالی که لم دادم روی مبل اختصاصی خودم (البته اونطور که ادعا میکنم) دارم انجیر میخورم. حقیقتا انجیر یکی از منحصر به فرد ترین و خوشمزهترین میوههای تابستونه.
تیشرتی رو پوشیدم که دیروز وقتی رفته بودیم خرید گرفتم. یه تیشرت خاکستری مایل به آبی ساده با یقه مردونه راهراه که خیلی هم گشاده. به حدی گشاد که وقتی میپوشمش احساس میکنم همین الان از بیمارستان فرار کردم. واقعا هم درک نمیکنم که توی ناخودآگاه من چرا میزان گشاد بودن لباس باید به بیمارستان ربط داشته باشه. و درک نمیکنم که وقتی میتونستم یه تیشرت ورزشی بخرم که واقعا بهش احتیاج داشتم، چرا این لباسه رو برداشتم که تو تنم_ زار میزنه که چه عرض کنم_ پرواز میکنه؟
ولی به هر حال بعد از فرار کردن از بیمارستان، لم دادن روی مبل خودت توی خونه میتونه خیلی لذتبخش باشه، مگه نه؟ منم تقریبا الان یه همچین حسی دارم.
دارم کتاب اعجوبه رو میخونم. دیروز این کتاب رو از فرصت خریدم. جایی که سالهاست پاتوق من و پدرمه. محل خرید و فروش کتاب های دست دوم. یه مغازه کوچیک و ناپیدا توی یه خیابون که از زمین تا سقفش پر از کتابه. البته کتاب های دانشگاهی، درسی و کمک درسی، که ما با هیچ کدومشون کاری نداریم.
فقط یه قفسه چوبی کوچیک هست که همیشه کتاب های دست دوم غیر درسی اونجاست. من و پدرم مرتب به این قفسه سر میزنیم. کافیه یه کتاب درست حسابی پاشو بذاره تو این قفسه، اونوقت ما با فرصت طلبی هر چه تمام تر اونو میقاپیم.
و خرید از فرصت همیشه لذتبخشه، چون:
۱. قیمتش هر چقد هم که باشه از قیمت کتاب نو ارزونتره و این حس رو بهت میده که "آرررره، عجب سودی کردم"
۲. اون کتاب رو اتفاقی پیدا کردی. و من از چیزهایی که اتفاقی پیدا یا کشف میکنم خیلی خوشم میاد. مثل اینه که وسط یه بیابون خشک گمشده باشی، و یهو یه چاه آب پیدا کنی.
۳. اون کتاب به غیر از داستان درونش یه داستان دیگه هم داره... داستانی که خودش از سر گذرونده.
من بارها کتاب دست دومی خریدم که بعد متوجه شدم کسی توش چیزی نوشته یا حتی یه بار وسط یکیشون یه نامه پیدا کردم.
از اونهایی که اول کتابشون مینویسن کِی و کجا اون کتاب رو خریدن یا حتی اسم خودشون رو مینویسن خیلی خوشم میاد. دونستن سرگذشت کتابا حس عجیبی داره...
پ. ن:
Wake me up when September ends
مثل اینه که یکی تو فارسی بگه" وقتی شهریور تموم شد منو بیدار کن"
این چیزیه که عمیقا بهش احتیاج دارم.