آفتاب
خواندن ۷ دقیقه·۲۲ روز پیش

سلام


چیزهای آزاردهنده زیادی وجود دارن، ولی چیزهای امیدوار کننده و خوب زیادی هم هست. مثلا رولت‌های خامه‌ای، کیک فنجونی های نرم و پفی، پشمک های شکلاتی، آجیل های توی سفره (که خودم و داداشم تمومش کردیم)، تخمه ژاپنی (شاید باورش براتون سخت باشه ولی من عاشق تخمه ژاپنی‌ام. محض اطلاع میدونم اسمش جابانیه😁) آهنگ های بهاری و قدیمی که میذارم و میرقصم. و فامیل! بله فامیل. مهم نیست کی‌ان، چی‌ان، چی کاره‌ن و چه دعواهایی با ما و اونا وجود داشته. مهم نیست که عمه‌هام با مامانم مشکل دارن یا بابابزرگم نمونه زنده اسکروج بر روی زمینه. درسته که عموم یکم زیاد دروغ میگه، اما ته دلش دوست داره به همه کمک کنه. درسته که شوهر خاله‌ام فلان اخلاق بد رو داره ولی اونقدرا هم آدم بدی نیست. درسته که خاله‌ام یه سری نظرات افراطی داره، ولی خیلی مهربونه. درسته که پسر عمه‌ام یکم  رو مخه، ولی شخصیتشه و به کسی هم آزاری نمیرسونه. درسته که دختر عمه‌ام زیاد حرف میزنه، اما خود منم خیلی پرچونه بودم. درسته که عمه‌ام همیشه چشماش نگرانه و استرسیه، ولی دست‌پختش محشره و دست و دلبازه. کلا عمه‌هام دست و دلبازن. درسته که خاله‌ام به دلیل بیماری و تفاوتی که با بقیه داره تحملش سخته، ولی منو واقعا دوست داره.
من اینو حس میکنم که منو دوست دارن. این حس قشنگیه. من هم دوستشون دارم. واقعا دوستشون دارم، همینطوری که هستن. چون به هرحال مسئول تغییر دادنشون نیستم و چون خود من هم عیب‌هایی دارم.
***
امسال سال ماره. مار رو دوست دارم. حیوون نجیبیه. اگه ماری رو اذیت نکنی و از طرفت احساس خطر نکنه یا تازه بچه‌دار نشده باشه، کاری به کارت نخواهد داشت. به علاوه اگه ماری آب ‌ونمکتو بخوره دیگه هرگز اذیتت نمیکنه. این یه تجربه است. وقتی من کوچیک بودم توی خونه قدیمی پدربزرگم زندگی می‌کردیم که یه حیاط بزرگ و درندشت داشت. با یه درخت بزرگ جنبو( یه درخت بومی بوشهره). من عاشق اون جنبو بودم که پر از کندوی زنبور عسل هم بود. اون زنبورا رو هم دوست داشتم و فهمیده بودم که به من آسیبی نمیزنن برای همین کنارشون وایمیسادم و باهاشون حرف میزدم. اونجا مار هم داشت. یه مار بود که تا در خونه‌مون اومد. مامانم به بابام گفت اونو بکشه ولی بابام این کارو نکرد. گفت براش آب و نمک میذاریم. توی همون محلی که میومد و میرفت یه ظرف کوچیک آب و نمک گذاشتیم و واقعا دیگه اونو طرف خونه ندیدیم.
اون خونه جن هم داشت. البته من کوچیکتر از اون بودم که این چیزا رو بفهمم ولی بابام و عمه‌ام اونا رو دیده بودن.
پشت درخت جنبو هم یه قسمت بود که پر از نخاله و چیزهایی بود که دور انداخته شده بودن. خودم و پسرعموم علیرغم تهدیدهای مامانا محض فضولی و بازی میرفتیم اونجا. اگه از اون تپه نخاله ساختمونی به سلامت عبور میکردی میرسیدی به یه در کوچیک سفید که در پشتی خونه عمو بود. جالبه، نه؟
اون خونه قدیمی بود، فضای سنگینی داشت، و هر روز توش مهمون میومد(خانواده پدرم عادت داشتن هر شب دور هم جمع بشن) و از طرفی جایی بود که مدام دعواهای خانوادگی بین مادرم و عمه‌هام وجود داشت. من عاشق دو تا عمه مجردم بودم که پیش ما زندگی میکردن ولی اونا کاملا محل زندگیشونو از ما جدا کرده بودن. تو پذیرایی بزرگ خونه زندگی میکردن که یه در جدا از در اصلی هال داشت. یه در دیگه پذیرایی هم که به داخل خونه باز می‌شد قفل بود. تنها کسی که در رو براش باز میکردن من بودم. و من هم درحالی میرفتم اونجا که مادرم راضی نبود. از طرفی عمو "م" هم همسایه‌مون بود و من و پسرعموم که همسن بودیم با بچه های کوچه و کوچکترین عموم که فقط دو سال از من بزرگتر بود! از صبح تا شب تو کوچه بازی میکردیم.
زن عموم آدم عجیبی بود. یه روز از دنده راست بلند میشد و کدبانو ترین و بهترین زن دنیا بود. برای من و پسرعمو هر چی میخواستیم درست می‌کرد و توی وان حموم کلی اسباب بازی می‌ریخت و اجازه می‌داد آب بازی کنیم و یهو میومد خونه ما و به مامانم کمک می‌کرد و همچین چیزایی. ولی یهو یه روز از دنده چپ بلند میشد و پسرعموی بیچاره منو تا می‌خورد میزد و با عموم دعوا می‌کرد. بعد میومد خونه ما و یهو یه چیزی میشکوند، یه فتنه راه مینداخت، یا یه متلک مینداخت. بعد میرفت. آدم نرمالی نبود. تو چنین روزهایی پسرعموم فرار می‌کرد میومد خونه ما. واقعا گناه داشت.
من اون موقع این چیزا رو درک نمیکردم، ولی زندگی تو اون خونه برای مادرم زجر بزرگی بود. که البته تموم شد.
عموم از زن عمو طلاق گرفت، ما هم بعد از هفت سال از اون خونه اسباب کشی کردیم. عمه های مجردم هم رفتن تو یه سوئیت کوچیک زندگی کردن. یکیشون مدتی بعد رفت سوئد و اون یکی هم مثل قدیما هنوز مربی تکواندوعه. عموم بعد از کلی در‌به‌دری بالاخره ازدواج کرد. زن عموی جدیدم خیلی خیلی زن مهربون و خوبیه. دوستش دارم و البته که پسرعموم هم دوستش داره. اینطور فکر میکنم.
ما نه تنها از اون خونه رفتیم، بلکه کلا از اون محله رفتیم. تقریبا بیشتر خونواده‌مون اونجا زندگی میکردن. حتی خونواده مادرم. بعد از اینکه اومدیم این محله جدید رفت و ‌آمدمون کمتر شد. دعوا و ماجراهای دیگه هم تموم شد البته. به قول مادرم : دوری و دوستی.
***
سی و شیش روز تا کنکور اردیبهشت مونده.(البته اون روزی که اینو نوشته بودم، نه الان) این برام نگران کننده است.
من آدم عجولی‌ام. دوست دارم بدون هرگونه برنامه قبلی با کله بپرم تو همه چیز. یعنی نه اینکه دوست دارم، راستش یه جورایی تنها راهیه که برام قابل تحمله. حالا هم دارم همین کار رو میکنم. به طرز مسخره‌ای همینطور هر روز صبح بیدار میشم و با خودم میگم : خب، الان حوصله خوندن چیو دارم؟! بعد همونو برمیدارم. روزایی هست که خوب پیش میره، اما روزایی هم هست که هر چی میخوام بخونم نصفه میمونه.
خب، از این وضعیت ناراضی نبودم. ذهن همواره شلوغ من از پس دسته‌بندی این همه مطلب شلم شوربا برمیاد، اینو میدونم. ولی آیا با این کندی که دارم پیش میرم، از پس خوندن چیزهایی که باید برمیام؟
وقتی درست حسابی بررسی میکنم میبینم که خیلی عقبم. درسته که تا اینجا سر حوصله و با دل راحت خوندم اما این اصلااااا جواب نمیدهههه.
کنکور برای من چالش سختی شده. این برام جالبه. من قبلا هم آزمونی تو همین مایه‌ها دادم. برای ورود به دبیرستان.همه چیز رو تو دو ماه آخر جمع کردم و تصور ذهنیم راجع به کنکور هم همینقدر ساده بود. طبق معمول همیشگی، برنامه‌ریزی من بعد از چک کردن تمام چیزایی که باید میخوندم این شکلی بود :
خب، اینقد میخونم تا تموم شه!! بریم تو کارش!
من از اول مهر تا الان مثلا "خوندم". ولی چرا حس میکنم هنوز یه عالم چیز نخونده وجود داره؟؟ یعنی درواقع حس نمیکنم، بلکه واقعا یه عالم چیز نخونده هست. خیلی رو مخمه.خیلی زیاد. بدم میاد که کنکور یه گوشه ذهنم وایسه پوزخند بزنه بگه : تو واسه من عددی نیستی!!
نههههههه. من دوست دارم فقط خودم باشم که همچین پوزخندی به کسی میزنه، مخصوصا به اون پهلوون پنبه عوضی کنکور نام. برای همین واقعا این وضعیتی که دارم رو مخمه. باید دوباره به قوه لجبازیم متوسل بشم و اینقد بخونم تا چشش در آد. (عبارت "چشش درآد" رو با غلظت کوکب زن همسایه‌ بخونید لطفا)


پ. ن: خودمم نمیدونم به این درددلای آخرم بخندم یا بشینم به در نگاه کنم 😂 درده به خدااا



شیزوکو خیلی منه، خیلیییی زیااااادد. زمزمه قلب رو ببینید به نظرم، عاشقشم
شیزوکو خیلی منه، خیلیییی زیااااادد. زمزمه قلب رو ببینید به نظرم، عاشقشم


پ. ن. اضافه:

یه لیست بلندبالا از کارایی دارم که قراره تابستون انجام بدم. ولی قبلش میخوام تمام تلاشم رو کرده باشم. راستش اولش فقط دلم نمیخواست از یک سری اشخاص نسبتا محترم! کم بیارم، ولی الان برام خیلی مهم تر از این حرفا شده. یه جورایی خیلی برام امیدبخشه. منظورم تصور اینه که چیز خوبی قبول بشم.
تنها نگرانیم سرعتمه. من همیشه لاک‌پشتی بودم و همیشه هم استراحتم برام مهم بوده. هر وقت احساس کنم یه ذره دارم نمیفهمم، درسو میذارم کنار و میرم سراغ انواع کارهایی که خودم بهشون میگم یللی تللی😂.
خیلی جالبه، نه؟ هم به شدت نگرانم که نتونم درس های دوازدهم رو تا قبل از کنکور اردیبهشت تموم کنم و هم طبق روال عادی همیشگیم رفتار میکنم. واقعا کندم. پیشنهادی برام دارین؟


پ. ن(بازم) : میدونم این نوشته زیادی آشفته است، به خوشگلی خودتون ببخشین🤓😂

یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید