آفتاب
آفتاب
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

فریاد

هر چی میگذره بیشتر از منتشر کردن چهل تیکه نوشته‌هام پشیمون میشم. همینطوری بنویسم، قاطی پاتیشون کنم، یا هم بنویسم و هم یه تیکه از اون قدیمیا رو بذارم؟ اصلا چه فرقی میکنه. فقط چندتا کلمه باشه کافیه.
احساساتی دارم که میخوان فوران کنن، بپاشن بیرون، مثل بچه‌ها بدون و بپرن. اما من؟! تو دلم نگهشون داشتم. و الان انگاری تو دلم دارن رخت میشورن، اصلا کف پام انگار دارن کف یه حوض لجن بسته رو میسابن، یه جایی زیر ترقوه چپم هم آهنگریه. یکی چکش رو میکوبه رو آهن نیمه مذاب.
حرف زدن سخته.
فکر کردن زیاد بدون درمیون گذاشتنش با دیگران آدم رو به یه احمق تبدیل میکنه.
احساساتی بودن آدم رو احمق جلوه میده.
بروز ندادن احساسات هم آخرش عقل رو آچمز میکنه.
آه... یاد گرفتنش سخته ولی، من باید قدرتش رو داشته باشم. من از پسش باید بر بیام. یعنی...
چی دارم میگم اصلا؟
فقط... احساس حماقت میکنم. به خاطر تمام احساسات عزیزی که داشتم. به خاطر تمام اون چیزها و اشخاصی که هیچ کس درک نکرد چقدر دوست داشتنشون برام باشکوه و عمیق بوده. و به خاطر عقل لعنتیم که تمام احساساتمو پرت می‌کرد تو سطل آشغال و من مدام بیشتر و بیشتر احساس حماقت میکردم. از خودم متنفرم بابت تمام اون احساسات لعنتی... ولی نباید باشم. فقط میتونم درد بکشم و گریه کنم. چه کاری از دستم برمیاد؟ منی که حتی جرئت ندارم هیچ وقت خودمو نشون بدم؟؟؟ تا کی میخوام خودمو خفه کنم...؟ تا کی اون ماسک بی حالت ترحم انگیز رو میخوام رو صورتم نگه دارم؟!
از خودم خسته‌ام...
میخوام تو چشمهاش نگاه کنم و بلند داد بزنم. میخوام تو خیابون بدوم، همه چیز رو بسپرم دست باد و فریاد بزنم...





فقط منم
و پرواز کبوتری تنها
در آبی آسمان پاییز
خیابان،
زیر آفتاب تنبل بعدازظهر
چرت می‌زند



نشسته بودم زیر درخت سیب حیاط خانه مامان‌بزرگ و سیب های سرخش را دید میزدم که یکی از آن رسیده‌هایش شروع به سقوط به سمت دماغم کرد. و البته که کم و بیش به مقصد رسید. خواستم به آبا و اجداد آن سیب ناسزا نثار کنم که یاد آدم و حوا افتادم. ناسزاهایم را نثار ننه حوا و بابا آدم کردم. آخر میلیارد میلیارد آدم را باید بدبخت می‌کردند به خاطر یک سیب؟! واقعا سیب؟! سیب؟؟؟!
مرگ و زندگی به اختیار ما نیست. ولی باز هم رقم زدن مرگ خود، چیزیست که از آن محروم نمانده‌ایم.
اما، چه می‌شود کرد. من هم از نواده‌های همان بابا آدم و ننه حوا هستم. من هم در برابر وسوسه زندگی، نمی‌توانم مقاومت کنم.


اندوهگین نیستم
من اندوه جهانم!
و در سینه ام سرزمینی می‌گرید ...

#غادة السمان


چرا دارم این شعر غادة السمان رو اینجا مینویسم؟ این هم نمیدونم. فقط میدونم که دلم میخواد برم... برم یه جایی. یه جایی زیر آفتاب. اصلا زیر مهتاب. زیر آب. توی داستان های قدیمی، تو افسانه‌ها. زیر درخت‌ها. روی درخت ها هم خوبه. فقط یه جایی، یه جایی.
چرا اینقد دلتنگ شدم؟ چرا چرا چرا و چرا؟
اینا همش کشکه. مغز من! یکم خفه شو. و قلب من! تو هم خفه خون بگیر.
آخه هوای خوبیه. پنجره رو باز گذاشتم. ببینین گاچی ها چطوری میپرن و دمشون رو تند تند تکون میدن؟ نسیم بهاری رو حس میکنین روی پوستتون؟ مگه دماغاتون کیپه که بوی بهارنارنج رو نمی‌فهمین؟
بسه دیگه، بسه، انقد نق نزنین به جون من. والا به خدا.






باز هم،
لبخند تو
و آفتاب ظهر
زیر آن اکالیپتوس ده متری

از آن دریچه‌های کوچک
سرسبزی‌های امید پیداست،
وقتی باد می‌وزد لای شاخه‌های اکالیپتوس.
و من
چقدر آرامم
وقتی آفتاب
وجودم را لمس می‌کند

اما بستنی‌ها دارند آب میشوند
و دوباره به پایان نزدیکیم

این خیابان‌های کج و معوج
و این عقربه‌های تیزپا
همه آن لحظه بینهایت را از من باز پس می‌گیرند
و من دوباره تنها می‌مانم
با تمام خداحافظی های نگفته...



پ. ن: از اونجایی که در حال خوبی نوشته نشده، احتمال اغراق زیاده. قرار بود چهل تیکه از نوشته‌های قدیمی باشه، اما بیشترشون رو دور انداختم و در لحظه نوشتم.

شاید یه چهل تیکه دیگه هم ساختم.

اکالیپتوس
یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید