ویرگول
ورودثبت نام
آفتاب
آفتاب
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

هزاران قصه مدفون

چی شدکه این عکس رو گرفتم؟

خودم هم نمیدونم چرا اون لحظه این عکسو گرفتم.
اون موقع روی چمن پارک نشسته بودیم، شب بود و نور چراغ برق کفاف تاریکی رو نمی‌داد، دور هم بودیم و پانتومیم بازی میکردیم و بوی شور دریا میومد. اون شبی که دوستانه دسته جمعی رفته بودیم بیرون. این عکس کفش من و اونه.

اون لحظه بیخودترین عکسی بود که میتونستم بگیرم. مثل خیلی از  کارهایی که انجام میدم، همینطوری یهویی. ولی مسئله اینه : چرا حذفش نکردم؟
نمیدونم.
اون موقع هم نمیدونستم. خیلی چیزا رو. مثلا اینکه این شخصی که کنارم نشسته قراره بشه بهترین دوستم.
حتی فکرشم نمیکردم که ممکنه چه چیزایی توی روح عمیقش وجود داشته باشه. فقط از بیرون یکم عجیب و حتی گاهی اعصاب خرد کن به نظر میومد. همین. صرفا چون بعضی از رفتارهاشو درک نمیکردم.
اما حالا که به این عکس نگاه میکنم باعث میشه لبخند بزنم. چقدر دنیا زیادی گرده و چقدر چيزهاست که ما ازشون خبر نداریم! چه چیزهای عجیبی در انتظار کشف شدن توسط ما هستن و چه دنیاهای جالبی پشت درهای بسته‌ای که هنوز بازشون نکردیم وجود داره، که حتی فکرشم نمی‌کنیم.
با اینکه عکس خوبی نیست و با اینکه نمیدونم چی شد که گرفتمش، خوشحالم که این عکسو گرفتم.


داستان عکس مندوستیادمهاچگونه عکس های داغان خود رابا نوشتن خوشگل نماییم
یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید