سکانسی از فیلم «زاپاس» هست که مونولوگی در آن بیان میشود. این مونولوگ هر چند کلیشهایست، چون با لحن درست بیان میشود، در ذهن میماند :
مهم دله، که گیر کنه؛ که گره بخوره!
شب است. نیستی. وقت هست برای عرضه گفتار. برای ارائه حس. برای برون ریزی افکار. برای ابراز علاقه. وقت هست برای شنیدن موسیقیمان و سپس، نواختن قلم بر روی کاغذ. شاید این بار سورنا نیست که مینویسد. این بار، نویسندهایست که با قلمش، موسیقی جدیدی مینوازد که تا ابد در یادمان بماند.
از خود میگویم. هیچ بودم در میان همه، همان هیچها که از من هم هیچتر بودند. تنها بودم. حتی خودم هم حاضر نبود با خودم خلوت کند. من همان ملخی بودم که میدانستم از تک تک این مورچههایی که دارند جانم را میخورند بزرگترم، ولی دیگر رمقی برای جهش نداشتم. آرام آرام، ریز میشدم. ریزم میکردند.
آخرین قلابم اما صید بزرگی گرفت. از آن «جیرینگ»هایی بود که خدا میخواست دوست داشتنش را نشان دهد. ماهی اما تنها هدیهی خدا به من نبود. مروارید درونش، بهترین هدیهی عمرم بود.
از تو میگویم. تو که دهانت هنگام خنده، زیباترین قندان جهان را خجل میکند.میگویند ذهن انسان گرد و منحنی دوست است؛ و خب ذهن من، بیضی صورت تو را دوست دارد. تو آمدی و ملودرام را به من فهماندی. من، دنبال اقیانوس در چشمهای جهان بودم ولی، آن را جاری در شالِ آبیِ تو یافتم. تو، که روسریهایت، زیباترین مربعات جهان را میسازند.
تو را که میبینم، تصاویر اطراف، به احترام زیبایی تو کنار میروند. تا چنین زیباییای برای دیدهشدن است، کدام زشتیای جرئت میکند که دیده شود؟ صدایت را که میشنوم، مانند صدای آب، آرامش بخش است و مشکلات را، میشوید و میبَرَد. وقتی حرف میزنی، دوستداشتنیترین گویندهی جهان میشوی و من، در تلاش برای بهترین شنونده بودن. گاهی اوقات نگران میشوی و ناراحت از این که چرا احوال و حالت عوض میکنی. اشکالی ندارد. آسمان هم آب و هوا عوض میکند تا تکراری نشود. البته، تو از آسمان هم زیباتری.
حالم امروز بد بود. بسیار بد. از کم بودنت در روز من. از کمبود تو در مکالمات من. از کم دیدنت. اما نمیدانم جادویت از کدام افسانهات است که وقتی میآیی، انگار نه انگار که نبودی. جایت را پر میکنی؛ در زمان و مکان. حالم دگرگون میشود و ذهن، مزد عشق ورزیدنش را میگیرد و اعتصابش را کنار میگذارد.
مگر میشود پایانی نوشت برایمان، وقتی همیشه آغاز میکنیم. وقتی هر قدر هم که از هم دورباشیم، مثل دوسرخط هستیم. وقتی تقدیر برایمان این همه خیال دارد، اصلا چرا باید پایانی نوشت ...
دستهای تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همهی بدبختیها نجات میدهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهی خداها سرشار میکند … یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروتهای دنیا، تمام لذتهای دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ” آیدا ” خلاصه میشود. تو باش، بگذار من به روی همهی آنها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزهای است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!
- نامه های شاملو به آیدا
فعلاً، ارادتمند شما!