کودک که بودم ساعت های زیادی را در دریای خیال ذهنم میگذراندم . برای من از همان موقع تا به امروز دنیای ذهنم جذاب تر و واقعی پسندتر بود . تمام چیزهای که با آنها زندگی میکردم معادلی خودمانی تر درون خیالاتم داشتند . انشای کلاس چهارم نیز یکی از همین چیزها بود . آن موقع زیاد شغل ها و در کل نیاز انسان به شغل را درک نمیکردم. شغل را کار جذابی می دانستم که هر آدم بزرگی از 20 و اندی سالگی شروع میکند و چون برای دیگران هم سود دارد به او نیز پولی می رسد . بنابرین موضوع انشا را تنها شغلی انتخاب کردم که می تواند پاسخگوی نیاز خلاقیت ذهنی من باشد . آن موقع نمی داستم که مخترع بودن شغل نیست و کسی نیست که هر روز صبح پا شود و بگوید : (( خب بریم برای یه اختراع دیگه ! )) . فقط تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که از شغلم لذت ببرم . چیزی که به تعریف به واقع اشتباه من از شغل برمی گشت .
اصولا آدم تنبلی بوده و هستم ! آن زمانها هم ، بعد از اینکه خود را سراپا در قامت یک ادیسون میدیدم ؛ هر چیزی را که حوصله نمیکردم در ذهنم وسیله ای برای انجامش میساختم . در واقع دغدغه ی هر چیز مرا به چاره جویی مجازی در آن سوق می داد . مداد مشق نویس و قرص خستگی بر ( می دانم همچین چیزی الان هست و چیز مناسبی هم نیست ولی آن موقع چه میدانستم :) ) مثال هایی از اختراعات مجازی من بودند
کمی که بزرگتر شدم و خودم را بیشتر شناختم و صد البته وقتی فهمیدم مخترع بودن شغل نیست ! دنبال چیز دیگری میگشتم تا خلاقیت من را سیراب کند . نه مانند مخترع بودن سرابی باشد که هر چه بزرگتر شدم برایم ناپدیدتر شود . میخواستم کاری انتخاب کنم که هر بار چیزی نو بیافرینم تا چیزی عوض شود . و هر چه جهان جلوتر میرفت این نیاز تغییر بیشتر می شد .
وارد دبیرستان که شدم اولین نوشته ام را نوشتم . نوشته ای که از رودخانه ی پشت سدی جاری شده بود که با تکامل عقل روز به روز داشت ترک می خورد و نهایتا شکست . نهیب یکی از همشاگردی ها شاید آخرین تیر بر پیکره ی این سد بود که گفت " امروزی بنویس ! " متنی که خودم هنوز نمیدانم چگونه کلماتش را کنار هم قرار دادم تا سر آغازی باشد برای کاری که مدت ها همدمم بود ؛ ولی من هنوز آن رانشناخته بودم .
نویسندگی چیزی بود که دنبالش بودم . نویسندگی خود شغل اختراع کردن بود . اینکه هر روز می توانی با جهان خیالت پیکره ای بر صفحه ی کاغذ بیاوری و با آن چیزی را عوض کنی یا حتی ، از تغییر چیزی جلوگیری کنی یعنی تو همان انسانی که هر روز اختراع میکند. اختراعاتی که گاه ماندگار تر از صد دستگاه برقی می شوند و گاهی چهره ی جامعه را دگرگون میکنند . با کدام وسیله ای جز قلم می شود چیزی اختراع کرد که احساسات یک نفر یا یک جمعیت را تنها با خواندن یک متن برانگیزد ؟
من یک مخترع هستم . هنوز هم به نسبت تنبلم و هنوز دغدغه مند . اما دیگر برای رفع دغدغه هایم به عالم مجازی ذهنم پناه نمیبرم . قلم برمیدارم یا دست به تایپ میشوم و بر روی کاغذ یا مانیتور ، چیزی اختراع میکنم که در آن واحد پاسخگوی من می شود . من هر روز اختراع میکنم . هر روز متنی اختراع میکنم که میدانم می تواند تاثیر گذار باشد . می دانم از همان روز که شروع کردم به نوشتن "من میخواهم مخترع شوم ..." شروع به اختراع کردم و همیشه در هر متنی که مینویسم از خودم این سوال را میپرسم : آیا این متن این جهان خاکستری را روشن تر می کند ؟
برای روشنایی است
که مینویسم
اگر همیشه همه جا تاریک بود
هرگز نمی نوشتم
شعر از بیژن جلالی
------------------------------------------------------
اگه از این نوشته خوشتون اومد اونو لایک کنین و اگه حوصله داشتین کامنت بذارین و نظرتون رو بگین . 100% جواب میدم ! همینطور اگه خیلی حوصله داشتین میتونین این متن رو به اشتراک بذارین !