انسان در طول رشد خود، هر چه ساختار اجتماعی بیشتری یافت، همراه آن برای حفظ بقای گروه و تولید امنیت در آن به نظام های نگهدارنده نیاز پیدا كرد. قانون از همین ریشه به وجود آمده است. بخشی از این قانون اجتماعی است و بخشی فردی، بدین معنا كه هر فرد هم با قوانین اجتماع روبه رو است و هم با قوانین روان خودش. اغلب انسان ها با قوانین اجتماع تا حدی آشنا هستند و می دانند كه بنیان این قوانین بر پایه مفهوم «تبعیت در غیر این صورت مجازات» است. اما قوانین فردی چیست و چگونه در روان به وجود می آید و تاثیرش در زندگی فرد چگونه و نتایجش چه است؟
در این نوشتار سعی شده این مفاهیم تا حدی باز شود تا خواننده بتواند هم در روان خود با این پدیده ارتباط برقرار كند و هم آن را در دیگران تا حدی بازشناسد. شاید جوابی باشد به برخی پرسش هایی كه ممكن است در ذهنی جست وجوگر ایجاد شده باشد.طبق برخی تقسیم بندی های روانكاوانه، روان انسان شامل سه بخش است كه به تدریج در سیر رشد شكل می گیرد.اولین بخش روان كه از بدو تولد وجود دارد بخش غرایز و خواسته های غریزی انسان است كه «آن» (id) نامیده می شود. البته غیر از این بخش، عواطف بدوی بشر مانند خشم و شادی و برخی تكانه های عاطفی دیگر نیز از بدو تولد در ساختار روانی بشر موجود است كه این بخش عواطف در اثر ارضا یا عدم ارضای خواسته های غریزی در روان تولید می شود. وجود این بخش ابتدایی در روان برای بقای حیات اساسی است. به تدریج در سیر رشد از حدود هشت ماهگی بخش دیگری در روان شكل می گیرد كه به آن هسته مركزی روان یا «من» (ego) می گویند. وظیفه اصلی من انسان سنجش و تشخیص واقعیت است و به دنبال آن ابزارهای خاصی دارد كه با آن ارتباط فرد را با جهان بیرون ممكن و اداره می كند. از حدود یك سالگی ساختار دیگری در روان شروع به شكل گیری می نماید كه در واقع همین بخش مورد نظر ما یعنی وجدان اخلاقی است. به این بخش «فرامن» (superego) می گویند. كلمه وجدان اخلاقی معادل مناسبی برای سوپرایگو نیست چرا كه تنها بخشی از سوپرایگو است. این بخش روان شامل تمام باید _ نبایدهای زندگی، معیارها و ارزش ها منجمله ارزش های اخلاقی یعنی خوب و بدها، سنت و بخشی از فرهنگ است. این بخش از باید _ نبایدها و خوب و بدهای والدین شروع به شكل گیری می كند و به تدریج در سیر رشد كامل می شود و در دوران بزرگسالی خود بدون حضور دیگرانی كه در ابتدا این معیارها را تولید كرده اند در روان فرد وجود دارد و كار می كند.بخش وجدان اخلاقی با دو وسیله من انسان را وادار به اطاعت از فرمان های خودش می كند؛ یكی تولید ترس و دیگری تولید احساس گناه. ترس های ذهنی مختلف مانند ترس از مجازات و تنبیه، ترس از قضاوت بد دیگران و... احساس گناه از بد بودن. از این سه بخش تنها بخشی كه در تماس با واقعیت قرار دارد بخش من (ego) است. بخش غرایز و بخش وجدان اخلاقی ارتباطی با واقعیت ندارند. در واقع بخش غرایز با خواسته های تكانه ای خود زندگی می كند و بخش وجدان اخلاقی با بایدهای خود. طرز كار این سه سیستم بدین گونه است كه انسان با هر واقعیتی كه در هستی خود روبه رو می شود، بخش غرایز یك سیگنال به من می دهد و بخش وجدان یك سیگنال. من انسان واقعیت را می سنجد، هر دو سیگنال را با واقعیت تطبیق می دهد و یكی از این دو سیگنال یا فرم تعدیل شده آنها را انتخاب می كند و عمل نهایی را انجام می دهد. به عنوان یك مثال بسیار ساده خواننده فرض كند به یك میهمانی شام رفته است. میز غذا چیده شده اما صاحبخانه به دلایلی هنوز سر میز نیامده. در این زمان بخش غرایز سیگنال گرسنگی شدید را می دهد كه بخش من را وادار به خوردن كند. از طرف دیگر بخش وجدان اخلاقی سیگنال می دهد كه اگر قبل از آمدن صاحبخانه غذا بخوری آدم بد و بی تربیتی هستی بنابراین نباید غذا بخوری. این بخش من است كه باید واقعیت را بسنجد مثلاً میزان گرسنگی و امكان تحمل آن را. میزان صمیمیت با صاحبخانه و فضای میهمانی را. آیا میهمانان دیگر غذا می خورند یا صبر كرده اند و... در نهایت با سنجش این واقعیت ها و دریافت دو سیگنال عمل نهایی را انجام می دهد. شكل گیری بهنجار بخش من و بخش وجدان اخلاقی موجب سلامت روان و قدرت پخته و تعادل روان می گردد. اما اگر درست شكل نگیرد چه اتفاقی می افتد؟
بخش «من» می تواند در سیر رشدی انسان قوی شود یا ضعیف بماند (مثلاً در صورت وجود یك مادر بیش از حد حمایت كننده). وجود یك من قوی باعث ایجاد تعادل در دو سیستم دیگر روان می شود. شكل گیری وجدان اخلاقی اما سه مرحله دارد. ممكن است به دلایلی اصلاً شكل نگیرد یا ساختار بسیار ناقصی داشته باشد در این صورت فرد بی وجدان می شود. بسیاری از بزهكاران و جنایتكاران در این گروه قرار می گیرند. یعنی به دلیل عدم وجود وجدان اخلاقی یا سوپرایگو غلبه بر بخش غرایز است و ساختار روان بسیار بدوی باقی می ماند. این افراد همه كار را برای ارضای نیازهای غریزی خود انجام می دهند و ارضای لذت در اینها در بدوی ترین نوع خود باقی می ماند.در حالت دیگر كه حالت سلامت است یك وجدان اخلاقی سالم شكل می گیرد یعنی وجدان اخلاقی نرم و پخته و منعطف كه زیاد سختگیر نیست و ترس و احساس گناه بیش از حد در من انسان برنمی انگیزد. گرچه دارای باید و نبایدها و معیارها و قوانین و سنت های خاص خویش است اما در یك تعامل تنگاتنگ با بخش من كه واقعیت ها را تعبیر می كند و می سنجد، می تواند این معیارها و ارزش ها را براساس واقعیت تغییر دهد. در این حالت سه بخش روان در یك هماهنگی زیبا با هم قرار می گیرند. بخش غرایز با وجدان اخلاقی كنار می آید و من قوی استادانه این دو بخش را براساس واقعیت اداره می كند و تمایلات هر دو بخش را می تواند به گونه ای كنترل كند كه هر دو بخش راضی باشند. در یك انسان سالم نه بخش وجدان اخلاقی سختگیر است و نه بخش غرایز غیرقابل كنترل. مسئله مهم این است كه انسان با بخش وجدان اخلاقی خود همانندسازی می كند (identification with the superego) یعنی مانند وجدان اخلاقی خود می شود. در نتیجه با دیگران همان گونه رفتار می كند كه وجدان اخلاقی خودش با من درونش عمل می كند. یعنی فردی كه وجدان اخلاقی سختگیر در مورد خودش ندارد با دیگران هم ملایم و منعطف است، پخته عمل می كند، سختگیر نیست، بخشنده می شود، مدارا می كند و بنیان روابطش با دیگران نه بر پایه انتقال ترس و احساس گناه به دیگری بلكه بر پایه انتقال عاطفه می شود. یعنی مهر می دهد و مهر می گیرد. چنین انسانی سالم و یك بالغ تمام عیار است. صورت سوم شكل گیری وجدان اخلاقی نوع بدوی آن است یعنی در این مرحله وجدان اخلاقی شكل می گیرد اما ابتدایی است و رشد نایافته. در این صورت سختگیر می شود، ناپخته است، منعطف نیست، استثناپذیر نیست، بخشش ندارد و مرتب در من فرد تولید احساس ترس و گناه شدید می كند.(این احساس ترس و گناه لزوماً به خودآگاه فرد نمی آید) و اینقدر از این ابزار استفاده می كند كه باعث تضعیف بخش من و سركوب بخش غرایز می شود و حكومت بر روان فرد را در دست می گیرد. به این نوع ساختار وجدان اخلاقی، سوپرایگوی آزارگر (Sadistic Superego) می گویند. یعنی وجدان اخلاقی كه آزارگر است و بخش های دیگر روان را آزار می دهد را تحت سلطه و كنترل خود در می آورد. چنین انسانی برخود بسیار سختگیر است، خود را نمی بخشد، انباشته از امیال سركوب شده است، معیارهای اخلاقی غیرقابل تغییر دارد و ارزش هایی كه در او شكل گرفته هرگز در ارتباط با واقعیت تغییر نمی كند. انگار این باید و نبایدها و معیارها و ارزش های اخلاقی را روی سنگ نوشته اند، هرگز قابل پاك شدن و تغییر نیست. اینگونه افراد را به همین دلیل متحجر می گویند (متحجر از حجر به معنای سنگ می آید). این فرد زندگی را به خود سخت می گیرد، همیشه در چارچوب های بسیار محكم زندگی می كند، گاهی اوقات ریاضت می كشد یا مثل مرتاض ها زندگی می كند و بخش غرایز وجود خویش را بسیار زیاده تر از حد بهنجار مهار می كند و تحت فشار قرار می دهد. نمونه چنین انسانی در ادبیات جهان در كتاب بینوایان نوشته ویكتور هوگو آمده. آن پلیس معروف به نام ژاور كه ژان والژان، قهرمان داستان را هرگز به خاطر دزدیدن یك قرص نان نبخشید و تا آخر عمر برای مجازات او در پی اش روان بود. حال این نوع شخصیت دو عارضه مهم پیدا می كند كه یكی در رابطه با دیگران است و دیگری در رابطه با خودش. این فرد در رابطه با دیگران چگونه می شود؟ دیكتاتور می شود. یعنی پدیده ای كه قبلاً گفته شد اینجا هم اتفاق می افتد یعنی فرد شبیه سوپرایگوی خودش می شود. با وجدان اخلاقی خود همانندسازی می كند كه این بار آزارگر است.(identification with the sadistic superego) پس این فرد همانگونه با دیگران می شود كه با خودش است. سختگیر، بدون بخشش و غیر قابل انعطاف. دیگران را مجبور می كند كه طبق قوانین وجدان اخلاقی او زندگی می كنند و پایبند معیارهای ارزشی او باشند و اینكار را با تولید ترس و احساس گناه در دیگران انجام می دهد. واقعیت یا معیارهای دیگران تاثیری در امكان تغییر معیارهای او ندارند. استثنا نمی تواند بپذیرد و قوانین همانی هستند كه او می گوید. چنین انسانی بالقوه می تواند یك دیكتاتور تمام عیار شود و اساس روابطش با دیگران بر رابطه سلطه- زیرسلطه گردد. (همانگونه كه وجدان اخلاقی خودش بر دو بخش دیگر روانش سلطه كامل دارد). بنابراین نتیجه وجدان اخلاقی سختگیر در یك انسان در رابطه با دیگران می تواند دیكتاتوری باشد. اما در رابطه با خودش چه عاقبت دیگری می تواند پیدا كند؟ گفته شد كه وجدان اخلاقی آزارگر و سختگیر بخش غرایز را به شدت تحت فشار قرار می دهد و از ارضای به موقع تكانه های آن جلوگیری می كند. این سختگیری و فشار از یكسو چارچوب های سخت را برای بخش غرایز به وجود می آورد و از سوی دیگر بخش من را كه كنترل كننده و ایجادكننده تعادل بین این دو بخش بوده، بسیار ضعیف می كند. خوب چه احتمالی پیش می آید. این احتمال كه بخش غرایز در یك انفجار غریزی این چارچوب ها را بشكند و طغیان كند. (مانند نوجوانی كه یك پدر سختگیر ارتشی دارد و به ناگهان قوانین پدر را می شكند و بزهكار می شود.)
من انسان هم كه ضعیف شده دیگر نمی تواند طغیان غرایز را براساس واقعیت مهار كند. در این حالت ترس و احساس گناه انكار می شود (در یك سیستم دفاعی روان) و فردی كه قبلاً اینگونه تابع اخلاق سختگیر خود بوده تبدیل به یك بزهكار و فاسد می شود. چنین انسانی درگیر هر نوع فسادی می تواند بشود. چه فسادهای مالی یا فسادهای اخلاقی و...بنابراین دیكتاتوری و فساد دو رهاورد شوم یك وجدان اخلاقی نابهنجار و آزارگر است.به همین دلیل فرهنگ اعتدال، فرهنگ رشد است. اعتدال یعنی سلامت و قدرت پخته یك روان بالغ، حفظ تعادل و میزان در تمام معیارها و ارزش ها منجمله اخلاق و سنت، باعث رشد روان یك جامعه می شود. من جامعه قوی می شود و ارتباطش با واقعیت هر روز بیشتر می شود و باعث از بین رفتن روابط سلطه-زیرسلطه و بسیاری از فسادهای رایج در جامعه می شود.نویسنده امیدوار است روزی فرا برسد كه از نظریه های عمیق علمی و به خصوص روانشناختی بتوان هرچه بیشتر برای ایجاد تعادل در روان جامعه استفاده كرد. استفاده از این نظریه ها توسط دیگران چه مردم و چه مسئولان مستلزم وجود وجدان اخلاقی بهنجار و منعطفی است كه قادر باشد معیارها و ارزش های دیگران را هم درك كند و به آنها بها بدهد.
*روانپزشك و روانكاو
دكتر آذردخت مفیدی