soroush.sarabi
soroush.sarabi
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

اراده آزاد یا جبر زیست-محیطی

تاریخ تکامل، ژنتیک، اپی‌ژنتیک و محیط چگونه انتخاب‌های ما را شکل می‌دهند

سروش سارابی . پژوهشگر منشأ حیات




طراحی توسط آمنه شادلو
طراحی توسط آمنه شادلو

به‌سختی چشمانم را باز می‌کنم، همه‌چیز تیره ‌و تار است، بوی علف و چمن مرطوب را حس می‌کنم، پوست دستم کمی نمناک است، بر اساس فشاری که روی پشت خود احساس می‌کنم می‌فهمم که بر پشت، ‌روی زمین افتاده‌ام، حس هیجان و ترس فراوانی تمام وجودم را فراگرفته است. انقباض شدیدی در عضلاتم حس می‌کنم. احساس می‌کنم موهای بدنم سیخ شده است. حال بسیار عجیبی درون خودم احساس می‌کنم. همیشه در موقعیت‌های ناشناخته و هراس‌انگیز این‌گونه می‌شوم. دستانم را حرکت می‌دهم مطمئن می‌شوم که آزاد هستند، به‌سختی سعی می‌کنم که بنشینم، چشمانم را چندین بار باز و بسته می‌کنم، نور کم است، اما به‌مرور اطراف برایم واضح‌تر می‌شود و جزئیات بیشتری می‌بینم، اکنون می‌توانم حدس بزنم که در یک فضای دشت‌مانند در اوایل صبح، حدود گرگ ‌و میش هستم. یادم می‌آید اولین‌بار گرگ ‌و میش را از وقتی کوچک بودم از پدرم شنیدم. اولین‌باری که می‌خواستیم صبح اول وقت به مسافرت برویم این زمان از صبح را با عبارت گرگ ‌و میش خطاب می‌کرد، بعدها فهمیدم که در این ساعت از صبح به علت مقدار نور و حالت خواب‌آلودگی چوپان‌ها تشخیص گرگ از میشِ در گله برایشان سخت بوده است و نام گرگ و میش را برایش انتخاب کرده بودند. بوی علف‌های اطرافم شدید بود، یک‌لحظه تلاش کردم به یاد آورم اولین‌بار کی بوی چمن را استشمام کردم و یاد گرفته بودم که این بو مربوط به چمن و علفزار است. اغلب اوقات حس بویایی زودتر از سایر حس‌هایم فعال می‌شد، یاد تصاویر حیات‌وحش از جوندگان کوچکی افتادم که حس بویایی مهم‌ترین ابزار بقایشان بود. من هم از بچگی حس بویایی‌ام بسیار قوی بود و قطعا دارای ژن خوبی برای حس بویایی هستم. با کمی تلاش ایستادم، متعادل بودم، بر اساس مقدار نیرویی که بر کف پایم وارد می‌شد وزن بدنم را مثل همیشه و محیط زیر پایم را سخت و محکم حس می‌کردم. این حس را مدیون فیدبکی که از اندام به مغز می‌آید، هستم. این فیدبک‌هاست که به مغز من می‌فهماند که من زنده هستم. احساس خاصی درونم جریان داشت. کاملا وضعیت درونی‌ام را حس می‌کردم و می‌فهمیدم که این حس جریان مداومی از سیگنال‌های برگشتی از همه اعضای درون بدن است. هوا کمی روشن‌تر شده بود و بازتاب نوری که به چشمم می‌رسید اجازه می‌داد اطرافم را بیشتر و واضح‌تر ببینم. هنوز نمی‌دانستم کجا هستم، ولی حداقل می‌دانستم که خودم هستم، همه دریافت‌هایم از اطراف و بدنم مثل همیشه بود، می‌توانستم چیزهای کمی از اطرافم را بشناسم. بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که خارج از یک جنگل در بیشه‌زار هستم. جنگل عجیبی بود درختان خاصی که حتی نمی‌توانستم نام درخت به آنها بدهم، بیشترین چیزی كه می‌توانستم برای آن شکل‌های مقابلم درک کنم خواصی شبیه درخت بود. مغز ما فرگشت یافته تا اطرافمان را با تجربه خواص چیزها درک کند، برای همین بود که خواص درخت را می‌دیدم، شاید هم واقعا درخت بودند، نمی‌دانم. چرخیدم، پشت سرم با فاصله شاید چند متری یک کلبه بزرگ چوبی قرار داشت. دو پنجره و یک در داشت مانند همه کلبه‌هایی که در داستان‌ها خوانده بودم. نوری در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. چیزی درون مغزم می‌گفت که خالی از سکنه است، همه آن داده‌ها این‌طور نشان می‌داد و مغزم بر اساس تجربه‌های پیشین آن کلبه را خالی از سکنه ادراک می‌کرد. کمی جلوتر از درب کلبه یک میز بزرگ دیدم و بلافاصله چشمم به سه بطری بر روی آن افتاد، ناگهان متوجه شدم اصلا فراموش کرده بودم که چقدر تشنه‌ هستم. با دیدن بطری‌ها به‌یک‌باره حس تشنگی شدیدی درون من ایجاد شد، به سمت میز رفتم، نزدیک‌ترین بطری را برداشتم و آن را بررسی کردم. پشت آن‌ یک برچسب بود که روی آن علامت خطر مرگ دیده می‌شد، اما کم‌رنگ و رنگ و رو رفته بود. مشخص بود قدیمی است. این علامت همیشه نشانه خطر مرگ بوده است، اما آیا واقعا فقطقبلا حاوی ماده کشنده‌ای بوده است و اکنون داخل آن آب است؟ شاید هم چیزی بیشتر از نشان شرکت سازنده آن نباشد. عقلم بر اساس آنچه پیش ‌از این آموخته می‌گوید وقتی مجبور نیستی و انتخاب‌های دیگری هم داری سراغ آنها برو. به سمت چپ حرکت کردم، میز عجیبی بود تا به ‌حال نمونه‌اش را ندیده بودم. تقریبا هیچ شکل هندسی خاصی نداشت؛ نه دو خط زاویه‌ساز و نه یک منحنی تمام‌بسته. در انتهای سمت چپ میز بطری دوم را برداشتم و خوب وارسی کردم. بدنه‌اش شفاف بود و مایع درونش هم شفاف و بی‌بو. به نظرم کمی غلیظ بود. این را از بازخورد حرکت بطری درون دست خودم حس کردم. بطری را روی میز گذاشتم. تا جایی که به خاطر دارم همیشه شکاک بودم، طوری که حتی اگر از چیزی مطمئن بودم باز هم ته دلم جا برای شک و تردید داشتم. مادرم می‌گفت پدرت هم از زمانی که برای اولین‌بار با هم آشنا شدیم تا همین ‌الان هم همین‌طوری بود، دقیقا به پدرت رفته‌ای. او در تمام دوران کودکی خود همراه با ترس و نگرانی به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در حال فرار از دست اشغالگران بودند. هیچ‌چیز در آن دوران قابل‌اطمینان نبود. سمت دیگر نیز در فاصله دورتری از دو بطری دیگر بطری سوم قرار داشت. به شکل نامحسوسی از اینکه محدود به یک انتخاب نیستم، خوشحال بودم. چشمم را به بطری سوم دوخته بودم و در حال حرکت به سمت دیگر میز بودم که ناخودآگاه ایستادم. بوی عجیبی از سمت بطری انتهای میز حس کردم. مادرم همیشه به شوخی یا جدی می‌گفت با این حس بویایی که داری باید سگ می‌شدی به‌جای آدم. می‌گفت از همان ماه‌های اولیه تولدت همیشه بوها برایت آزاردهنده بودند. بوی خاصی بود، هیچ مفهومی برایم نداشت، ولی بوی شدید و آزاردهنده مثل بوی گند نبود، ولی پرحجم بود. بر اساس آنچه كه تا آن لحظه آموخته بودم هیچ ماده رفع‌کننده تشنگی چنان بویی نداشت. کمی مکث کردم. برگشتم به سمت بطری اول، اولین جرعه را خوردم. تا چشمانم را باز کردم متوجه شدم روی تختم هستم مثل همیشه، مثل همه صبح‌های تکراری‌ام بود، من بودم و تمام خاطرات و احساسات و محیط همیشگی اتاقم.

برای لحظاتی خودتان را در جایگاه شخصیت داستان قرار دهید. این «من» بودم که انتخاب کردم از کدام بطری بنوشم، انتخابی آزادانه، بدون هیچ اجباری؛ اما این «من» کیست که این انتخاب را انجام داده است؟ درواقع باید پرسید «من» چگونه «من» می‌شود؟ بن‌مایه من چیست و چگونه باور دارد که خود آزادانه یکی از گزینه‌ها را برای نوشیدن انتخاب کرده است؟ «من» چیزی نیست جز تمام دریافت‌هایمان از محیط اطراف و درون بدن‌مان و پاسخ مجموعه زیستی ما به آن دریافت‌ها. درواقع «ما» تنها بر اساس دریافت‌هایمان از محیط اطراف‌مان و با شدت کمتری از درون‌مان، شکل می‌گیریم. شاید بگوییم که همیشه اشاره به ضمیر «من» به سمت بدن ما بوده است، اما حقیقت این است که تک‌تک سلول‌های بدن‌مان در کنار هم تنها یک چهارچوب برای تحقق «من» را می‌سازد تا بتواند بر اساس بازخوردها و پاسخ‌ها محیط بیرون و درون خود را درک کند. اگر دستورالعمل ژنتیکی سلول‌های بدن من این چیزی نبود که اکنون هست، ممکن بود اکنون من تنها یک‌گونه از پستانداران باحالتی تهاجمی برای دفاع از خود بودم که شاید حتی نمی‌دانستم که وجود دارم. شاید پرسشی بعد از این جمله اخیر من در ذهن خواننده ایجاد شود که اگر عامل تحقق «من» بودن دریافت و پاسخ از محیط و بدن در طول زمان است چرا می‌گویم شاید شمپانزه نداند که وجود دارد؟ پاسخ کسب تجربیات و حفظ آنها در قالب زمان و ایجاد ارتباط بین مفاهیم است. به‌طورکلی هیچ «من»‌ی بدون تجربه کردن محیط، بدون رجوع به خاطرات ثبت‌شده از پاسخ‌هاي داده‌شده به دریافت محرک‌های محیط و ایجاد ارتباط بین آن مفاهیم نمی‌تواند «من» شود. حتی اگر تمام سلول‌ها بر اساس تمام دستورات ژنتیکی به بهترین شکل در کنار هم کار کنند تنها یک چارچوب برای کسب تجربه «من» شدن می‌تواند بسازند. ممکن است شامپانزه در لحظه آن بداند هست و به محیط پاسخ دهدو حتی بداند طعم اولین موز چه بوده است، اما احتمالا ساختار شبکه عصبی و ارتباطات لازم را ندارد تا بداند که آن موزی که از درخت محدوده گروه مجاور برداشته بود منجر به مرگ فرزندش شده است. او احتمالا تنها در زمان مرگ فرزندش می‌داند که فرزندش اکنون مرده است، اما نمی‌تواند درک کند چرا؟! او مسیرهای عصبی لازم برای توصیف و نگهداری تجربیات در زمان گذشته ندارد یا حداقل نمی‌تواند زمان را در یک محور زمانی دارای مرجع درک کند چون سیستم عصبی او در بخش‌های موردنیاز برای این کار توسعه ‌نیافته است.

حالا اگر بازگردیم به شخصیت داستان‌مان کدام بخش از تصمیم او آزادانه بوده است، آزادانه بدون دخالت هیچ ادراکی از تجربیات گذشته، آزادانه بدون دانستن هیچ‌چیزی در مورد چیستی‌های اطرافش. آزادانه بدون توجه به حالات درونی بدنش. چگونه فکر می‌کنیم این «من» که حاصل تجربه و تعامل با محیط است آزادانه انتخاب می‌کند کدام انتخاب آزاد؟ در حقیقت انتخاب‌های ما، عملکرد بهینه مغزمان در کشف بهینه‌ترین پاسخ برای حل کردن یک معادله چند ده یا چند صد مجهول است، بر اساس تمام آنچه تا به امروز کسب کرده است. انتخاب ما آزاد نیست، تمام فاکتورهای محاسبه انتخاب ما پیش ‌از این رقم خورده است. انتخاب امروز را خیلی پیش‌تر یا حتی چند آن قبل، «دستورالعمل‌های ژنتیکی» «احتمالا تجربیات محیط پدرمان سوار بر اپی ژنتیک» «آموزش‌هایمان» «دریافت‌هایمان از محیط» و «بازخوردهای اندام‌های درونی ما» رقم‌زده‌اند. چگونگی انتخاب‌های امروز ما همان روزی رقم خورد است که با اولین ضربه اولین گریه را آغاز کردیم، همان روزی که مادرمان برای داشتن فرزندی باهوش‌تر و سالم‌تر رژیم غذایی خود را تغییر داده است، همان روزی که برای اولین‌بار توانستیم بر روی پای خود بایستیم و وزن خود را حس کردیم.

عوامل چگونگی انتخاب‌های امروز و فردا همگی، پیش‌تر از زمان تصمیم‌گیری در مکانیسم‌های عصب زیستی ما نقش بسته است. فاکتورها و روش‌های انتخاب از زمان انقلاب شناختی در قالب پدیده «من» بر دو اساس همراه ما هستند، یا از طریق ساختار حوزه‌های مربوط به ژنتیک در ما جبر زیستی می‌سازند و یا در طول دوران تکامل‌مان از یک سلول تا امروز در قالب مسیر‌های پردازش عصبی، حافظه بلندمدت و کوتاه‌مدت. پس چگونه است که می‌دانیم می‌توانیم انتخاب کنیم و در عمل هم ظاهرا این کار را انجام می‌دهیم؟ در حقیقت آنچه ما در لحظه تصمیم برای انتخاب تصور می‌کنیم تنها آگاه شدن از تصمیمی است که پیش‌ از این در یک فرآیند کاملا آشوبناک و پیچیده و غیرقابل ‌پیش‌بینی بر اساس فاکتورهایی ساخته ‌شده است. انتخابی که مواد اولیه آن سال‌ها یا شاید هم لحظاتی پیش محیا شده و این مواد اولیه بر اساس مسیرهای عصبی در مغز و فعالیت‌های زیست‌شیمیایی بدن‌مان به محصول نهایی تبدیل می‌شود؛ محصولی برآمده از پدیده غیرقابل ‌پیش‌بینی زیستی بر بستر یک محیط کاملا زیستی.

اجازه بدهید برگردیم به آنچه بر شخصیت داستان گذشت و ببینیم که چگونه عوامل مؤثر در تصمیم‌های حال او در گذشته شکل ‌گرفته بوده است. تا پیش از تولد او به‌مانند ما و همه سایر انواع گونه‌ها تنها یک سلول بوده است، سلولی حامل دستورالعمل‌های ژنتیکی و اطلاعات اپی‌ژنتیک. هر دوی این ساختارهای اطلاعاتی از پیشینیان به او منتقل ‌شده است. دستورالعمل‌های ژنتیکی در مسیر فرگشت از حدودِ 3.8 میلیارد سال قبل و به شکل کامل‌تر در بخش مغز و تصمیم‌گیری از اجداد سیناپسیدما، عامل پیدایش تمام ‌اندام‌های بدن ما ازجمله مغز هستند. عمده‌ترین بخش در مغز شبکه عصبی مغز است که به شکل بسیار گسترده و پیچیده‌ای شامل بیش از میلیون‌ها ارتباط و رشته عصبی در طی مدت 9 ماه جنینی و بعد از آن تا آخر عمر، با یک ‌روند رو به افول در حال تشکیل و بازسازی و تغیر شکل است. هر بخشی از این مجموعه عظیم وظایف متفاوتی بر عهده دارد؛ به‌عنوان انتخاب پاسخ دفاعی در قبال محیط تهدیدآمیز از زمان اجداد ما -از حدود 500 میلیون سال قبل- به‌مرور پیشرفته‌تر و سازگارتر شده و به ما ارث رسیده است. اگر یادتان باشد شخصیت داستان ما در ابتدا وقتی ‌که خود را در یک محیط ناشناخته یافت تغییرات خاصی در بخش‌هایی از اندام خود حس کرد. در چنین شرایطی سیم‌کشی عصبی بخشی از مغز ما که از اجدادمان در طول تکامل به ارث برده شده است، هم بازخورد به اندام‌ها می‌دهد و هم تغییرات شیمیایی در خود مغز و بدن ایجاد می‌کند و بعد از این تا مدتی این تغییرات شیمیایی ‌بر مسیرهای عصبی ما تاثیر می‌گذارد. ارزیابی‌ها نشان می‌دهد که اگر قرار بود «من» ساخته‌شده انتخابی داشته باشد قطعا در دو محیط شیمیایی مختلف در مغز مسیرهای متفاوتی را از شبکه عصبی برمی‌گزید. قصد ندارم وارد مباحث پیشرفته و پیچیده علوم اعصاب و شناختی بشوم، اما می‌خواهم در یک مثال کوچک بدانیم که یک ارثیه باستانی چگونه می‌تواند تصمیمات زمان حال ما را تحت تاثیر قرار دهد. فرض کنید در مغز ما تنها سه رشته عصبی‌ وجود داشت. جریان الکتریکی می‌توانست از مسیر رشته يك به دو یا از مسیر رشته يك به سه منتقل شود. حال اگر ارتباط رشته عصبی يك به دو در محیط شیمیایی‌اي باشد که خاصیت آن محیط افزایش سرعت انتقال جریان باشد در فاصله برابر هر دو مسیر عصبی این مسیر برای انتقال اطلاعات انتخاب می‌شد، درصورتی‌که شاید مسیر دوم گیرنده‌های بیشتری داشت و در حالت عدم وجود محیط خاص شیمیایی آن مسیر برگزیده بود. این تمثیل شماتیک بسیار ساده و کوچک بود از تاثیر یک فاکتور قدیمی بر تصمیمات حال ما که از طریق دستورالعمل‌های ژنتیکی منتقل ‌شده بود. حال به این مثال کوتاه سایر شرایط شخصیت داستان‌مان را هم اضافه کنید؛ تمام ادراکاتش از بازخوردهای فیزیکی محیط، آنچه تا به آن زمان آموخته بود، حس بویایی قویش، ارثیه شکاک بودنش که از پدرش به او رسیده بود، دانسته‌هایش در مورد شرایط محیط و حتی نمونه کوچک‌تر اینکه می‌دانست مایع رفع‌کننده تشنگی بو ندارد. فرض کنید در حالتی دیگر پدرش یک درجه‌دار ارتش بود و بسیار شجاع و خصوصیت ترس‌های همیشگیهمراهش نبوده تا احتمالا از طریق اپی‌ژنتیکی به فرزندش منتقل شود، در این صورت ممکن بود شخصیت داستان ما بدون اطلاع از ریسک خاصی همان بطری دوم را بنوشد. یا اگر ژنتیکش حس بویایی قوی‌ای به او نداده بود شاید به سمت بطری سوم می‌رفت و رویداد دیگری در انتظارش بود. وقتی‌که به تمام فاکتورها در کنار هم به همراه مسیرهای عصبی تصمیم‌گیری مغز شخصیت داستان نگاه می‌کنیم درمی‌يابیم که انتخاب بطری اول و نوشیدن از آن کاملا بر اساس جبر زیست‌شناختی و تجربه محیطی هزاران و میلیون‌ها سال تا چند آن، قبل از (آگاه شدن به) تصمیم بوده است.

مغز ما در کنار سایر اندام‌هایمان یک ماشین پردازشگر آشوبناک است، بدون نیاز به هیچ ناظر، عامل ثانویه یا مفاهیم توصیفی می‌تواند بر اساس مدل‌های توزین شبکه عصبی در مقابل ورودی‌ها، تصمیماتی بسازد و یا در یک سیکل داخلی با فعال نگه‌داشتن جریان ضعیف الکتروشیمیایی خود را بهبود ببخشد. ما رؤیا می‌بینیم و وقتی از خواب برمی‌خیزیم تصور می‌کنیم در یک جهان موازی در حال زندگی بوده‌ایم، درصورتی‌که رؤیا تنها یک فرایند کدگذاری اطلاعات و فیلتر کردن داده‌ها و انتقال اطلاعات به حافظه بلندمدت است. مغز ما برای در هر آن برای همان لحظه، بر اساس تمام ساخته‌های پیشین تصمیم می‌سازد و هیچ توانایی برای پردازش آینده ندارد. درواقع ما تنها یک ماشین زیستی هستیم که به فعالیت‌های مغز آگاه می‌شویم. نکته مهم‌تر این است که سایر گونه‌های دارای شبکه عصبی نیز به همین شکل هستند و در عمل تنها تفاوت ما با آن‌ها در تعدد و پیچیدگی ساختاری این شبکه عصبی و نه چیز دیگر. به‌طورکلی این آگاه شدن در همه گونه‌های زیستی، چیزی جز ایجاد تغییر در محیط الکتروشیمیایی مغز نیست. وقتی‌که بین دو، ده، صد یا هزاران پایانه عصبی نقل‌وانتقال الکتریکی شیمیایی رخ می‌دهد این تغییر در محیط باعث ایجاد حالتی درون ما می‌شود که ما احساس می‌کنیم کاری در مغزمان انجام داده‌ایم درصورتی‌که فقط تغییراتی را متوجه شده‌ایم. این تغییرات چیزی مانند دریافت حس گرمایی است. وقتی‌که گرمایی به بافت بدن می‌رسد مجموعه فعل‌وانفعالاتی رخ می‌دهد که ما متوجه وجود گرما در آن ناحیه خواهیم شد. درنهایت اینکه، در این جهان هستی هیچ ماشین زیستی وجود ندارد که آزادانه اراده کند چون درواقع چیزی به نام اراده وجود ندارد، هر آنچه هست، تنها پردازش‌های بسیار سریع در کنار حافظه‌ای بسیار حجیم است که دائماً در مغز به شکل آشوبناک و غیرقابل‌پیش‌بینی در حال رخ دادن است؛ و با این جمله این روایت کوتاه را به پایان می‌برم که ما هیچ نقشی در انتخاب‌هایمان نداریم و گونه ما مانند تمامی گونه‌های جانوری دیگر تنها یک بستر برای رخداد انتخاب‌ها است.

اراده آزادجبرمغزشبکه عصبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید