soroush babaei
soroush babaei
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تولدت مبااااارک!!!

تتولدت مباااارک !!

چشمانم را باز میکنم. گویی از مکانی نامعلوم روی این مبل آبی آمده ام. مثال مستی که چشمانش را در مکانی آرام باز میکند!

اما خیلی هم آرام نیست... صدای شعر خواندن اطرافیان و ریتمِ نامنظم دست زدنشان اذیتم میکند. لبخندی ملایم میزنم تا خواسته ی جمع را ارضا کنم. هنوز هم متوجه نشدم که روز متولد شدنِ یک جرقه ی هستی چرا دارای اهمیت و مبارک است؟

چه چیزی را تبریک میگویند؟ پرت شدن ناخواسته ام را به جهان؟ یا مرگ ناخواسته ترم را؟

احساس میکردم تمامی این منابع و انرِژی برای فردی با اختلالِ شخصیتی نارسیستیک صرف شود تا بتواند احساس ارزش کند نه یک اسکیذوییدِ جمع گریز !

شمع های کیک را روشن میکنند . درِ گوشم با صدایی گوش خراش فریاد میزند : "خبب چشماتو ببند و آرزوو کنننن"

آرزو ! چه کلمه ی غریبی ! چشمهایم را میبندم . فضا آرام تر میشود. از تمرکزشان خنده ام میگیرد! مرا یاد کاردینال های مسیحی به هنگام انتخاب پاپ میندازد ;روح القدس بر جمع نظارت میکند!

به خوبی میدانم که نه فکرم ، نه چشم بسته ام و نه روز تولدم باعث تبدیل شدنم به موجودی ویژه نمیشود. خوب میدانم که جهان یا خالق خیالی و توهمش هییچ اهمیتی به فکر های یک موجودِ بی نهایت کوچک نمیدهند! "این طلب در تو گروگان خداست؟" مولانا جان ! نه طلبم را میخواهم نه خدایت! با آرزو نکردن به ذاتِ خالص انسانی احترام میگذارم.

"ماشالله چقدر آرزوی طولانییم داشته ! "

شمع هارا فوت میکنم. دست میزنند! نوبت به دادن کادو ها میرسد. همه خرت و پرت های بی مصرفشان را هدیه میدهند. آخرین نفر دستش کتاب است. بلاخره یک قسمت خوب! نزدیک میشود:

" از اونجایی میدونستم فلسفه و روانشناسی و اینا دوست داری گشتم واست این کتابو خریدم. بنظرم خیلی واست کاربردیه . مبارکت باشههه"

بعد از دیدن عنوان کتاب "میلیونر شدن در 4 هفته" لبخندی میزنم. متاسفانه 4 هفته ی آینده باید پروژه ی برنامه نویسی ام را کامل میکردم!! پروژه میلیونر شدن عقب افتاد!

به قول زیمل ، گویا پول ، کتاب را هم پوک کرده بود. تو بگو کتابِ کاربردی تنها آن است که جیبم را پر پول تر کند! دانستن دیالکتیک هگل یا اراده ی آزاد از دید فیلسوفان ایدالیسم آلمانی ، چیزی نظیر یک شوخی بیمزه بود. هرچند که راست میگفت!

شاید در آستانه ی 23 سالگی باید اعتراف کنم که برای انجام یک کار ، ابتدا باید به خودم ثابت میکردم که آن کار از نگاه یک چشم ، با فاصله ی 150 میلیون سال نوری باز هم دارای اهمیت است ، در وهله ی بعد باید به خودم اثبات میکردم که جبر اراده ی من معطوف به عمل است نه غایت تا بتوانم کارم را به خودم نسبت دهم. و اینجا استوپِ کار من بود! حقیقت این بود که من هرگز نخواهم توانست یک برنده باشم صرفا چون از بقیه بیشتر سوال میکنم!


ساعت از 12 گذشته ... به اتاقم برمیگردم. با اینکه هوا به شدت سرد است تمام پنجره هارا باز میکنم.هنوز علت این رفتارم را نمیدانم. شاید اگر فروید بود این میل مازوخیستی قدیمی را ناشی از یک میل جنسی سرکوب شده میدانست.

پتو را دور خودم میپیچم. احساس امنیت میکنم! نیاز به یک سال تنهایی برای بدر کردن خستگی 1ساعت در جمع بودنم دارم! تنها صدایی که میآید صدای شمعک بخاریم است. دقیق تر میشوم متوجه میشوم که دیگر صدای تیک تاک ساعتم نمیآید. گویا تناسخ 23 سالگی ام با مرگ ساعت قدیمی ام همراه است. شروع بدی نیست! شعر مولانا صدای خلوت ذهنم را میشکند:

به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت

کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرین

تولدتولدت مبارکمولاناکادو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید