ویرگول
ورودثبت نام
soroush
soroushیه آدمی مثل همه
soroush
soroush
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

جلسه ی آخر

....

-        ۱ ) نمیدونم ! شاید این آخرین جلسه ی ما باشه شاید هم شروع یک داستان سرایی جدید . شما رمان درمان شوپنهاور رو خوندید؟ داشتم فکر میکردم شاید شبیه درمانگر اون رمانه یهو به فکرتون بیاد که یک مراجع دارید که هیچوقت مشکلش حل نشد ! البته بدون مبتلا شدن به سرطان !
یادمه کلاس پنجم که بودم یک بار معلممون داشت تو حیاط مدرسه تجزیه ی نور رو با منشور نشون میداد. بچه ها پشت سرش جمع شده بودن و با دقت به منشور تو دست معلم خیره شده بودن . من و مرتضی دو نفر آخر صفی بودیم که برای دیدن نور تشکیل شده بود ولی نگاه من به نور ها نبود . بلکه به این فکر میکردم واقعا اگه نفر آخر رو هل بدم مثل دومینو میخورن به معلم یا نه !
با تمام قدرتم آخرین نفر رو هل دادم و همه مثل دومینو بهم خوردن و در نهایت به معلم و منشور از دست معلم افتاد و شکست . وقتی برگشت و پشت رو نگاه کرد ما دو نفر رو دید . هل دادن فقط کار یکی از ماها میتونست باشه .
معلممون بدون اینکه فکر کنه رفت و مرتضی رو تا میخورد کتک زد . هرچقدرم گفت که کار من نبود فایده نداشت چون من ساکت ترین و آروم ترین پسر اون کلاس بودم .
نمیدونم چرا بعد اون اتفاق جدای از اینکه حس بدی نداشتم ,  بلکه خوشم اومده بود ! شاید جای اولی بود که پیشبینی ناپذیر بودن برام جذاب اومد ! هیچکی انتظار نداشت هل دادن کار من باشه ! حتی خودم !

 

-        ۲)  مدت زیادیه که دیگه موقع ناراحتی نمینویسم . نه تو جاهای خصوصی و نه تو عمومی ! حالم بهتره و انگار عملکرد بهتری دارم . با اینکه یه چیزی همیشه توم فریاد میزد ‘ هدف تو عملکرد نبود ‘ ولی هر لحظه میفهمیدم که اون شیطانیه که باز هم میخواست زنجیر اول دال تفکر رو بگیرم و شروع کنم .
من دیگه فکر نمیکنم . زمان هایی هست که شدیدا غمگینم . ولی دیگه بلدم چه‌جوری باید باهاش کار کنم. زبانم رو میبندم .
گاها به این فکر میکنم که اگه واقعا من اینم , چرا باید باهاش مبارزه کنم ؟
من تحمل اون لحظه هارو ندارم . با اینکه هی دنیا سعی میکنه سوقم بده به این سمت و از من چنین چیزی رو میخواد ! غمگین بودن ,  فکر کردن , نوشتن , تنهایی تنهایی تنهایی . احتمالا رسالتی که دنیا برام داشت چنین چیزی بود ولی خب ...
شاید آدما باید رسالتشون روپیدا کنن تا شبیه ش نشن !‌ مگه نه؟ هیچکس به آدما نگفت که باید هدف های زندگی رو ساخت تا به سمتش حرکت نکرد ! شاید باید تو زندگی بعدی بگردم دنبال چیزی که هیچ استعداد و علاقه ای بهش ندارم و زندگیم رو وقفش کنم .

 

 

-        ۳) احتمالا یکی از روش های خلاقیت و پیشبینی ناپذیر بودن ( حتی برای خودت ) همینه ! اونکاری که به ذهنت بیاد رو انجام ندی . اون آدمی باشی که کسی انتظارش رو نداشت . من از متعجب شدن انسان ها از خودم بسیار لذت میبرم.  
اگه این جلسه ی آخر نباشه احتمالا خیلی غمگین تر برگردم . شاید واقعا تبدیل به کیس حل نشده بشم که خودش خواسته روانکاو باشه .
گاهی به این فکر میکنم که آدم ها وقتی در چیزی غرق میشن که توانایی مبارزه باهاش رو ندارن کم کم تبدیل به اون چیز میشن. مثل هایده که تبدیل به موسیقی شد احتمالا یه سری آدما تبدیل به تنهایی میشن . یه سری دیگه هم تبدیل به روانکاو میشن چون هیچوقت نتونستن مشکلشون با خودشون رو حل کنن . شما جزو این دسته این؟ 

فبها ! احتمالا خیلی بهترم ! دارم سعی میکنم پیشبینی ناپذیر تر باشم و بیشتر آدمارو هل بدم . بنظرتون کی میتونه بفمهه من کسی بودم که هل داده ؟‌ احتمالا آدما باید بر خلاف اونچیزی که خدا واسشون چیده حرکت کنن ! به جای لذت از مسیری که براشون چیده شده ,گند بزنن به پلنی که طبیعت واسشون میچینه ! احتمالا اگه آدم هم مثل من فکر میکرد از سیبی که خدا میخواست بخوره نمیخورد و هیچکدوم اینارو هم نداشتیم ها ؟ هرچی ... احتمالا تا الانشم خیلی شده .

روانکاویرسالتهدف
۰
۰
soroush
soroush
یه آدمی مثل همه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید