رکابزنی خط ساحلی دریای خزر رو با همه نگرانیها و استرسهاش از نقطه صفر مرزی در شهر آستارا شروع کردیم.
آستارا به تالش و از تالش به انزلی ، زیباکنار ، رودسر ، رامسر ، تنکابن ، عباس آباد ، نمک آبرود و چالوس.
برنامه مون اینطور بود که صبح ها ساعت ۵، ۵:۳۰ از خواب بیدار میشدیم و صبحانهمون که یه قهوه و دوتا بیسکویت بود رو میخوردیم و قبل از ساعت ۷ شروع میکردیم به رکاب زدن. حوالی ساعت ۱۰ کمی نان و پنیر یا جودوسر با شیر میخوردیم و بواسطه آفتاب تند تابستانی، تا ظهر رکاب میزدیم و استراحت میکردیم و ناهار هم فقط میوه میخوریدم که برای ادامه رکابزنی سنگین نشیم و بعد ظهر ادامه میدادیم تا نزدیک غروب. بعضی از روزها حدود ۱۲۰ کیلومتر و بعضی روزها هم کمتر ، رکاب میزدیم.
منی که همیشه سفرهام خطی و منظم بوده و از چند هفته قبل از هر سفر، محل اقامتم رو تعیین یا رزور میکردم و بعد سه چهار روز به منطقه امن زندگیم که همون اتاق و تخت خوابم بود برمیگشتم، حالا سفری رو شروع کرده بودم و باید میدونستم که احتمالا تا دوسه هفتهی آینده باید در چادر بخوابم و در طبیعت قضای حاجت کنم و زیر درخت و وسط جنگل دوش بگیرم و … ، خیلی برام مبهم و نگرانکننده و البته وسوسهبرانگیز بود.
یکی از چالشهای هر روزهی این سفر پیدا محل امنی بود که بشه شب چادر زد .
امن که میگم منظورم حیوون و جونور و خرس و شغال و پنلگ نیست. نگرانیمون از جانوران انساننما بود. امن یعنی جایی که وقتی صبح از خواب بلند میشیم ، وسایلمون و البته دوچرخههامون هنوز کنارمون باشن.
برای امنیت بیشتر دوچرخههارو به هم قفل میزدیم و با کشموتوری بهم محکم میکردیم و ادامهی کش رو از زیر چادر به چادر میبستیم.
البته بی انصافیه که این رو هم نگم که خیلی از مردم وقتی میدیدن که با دوچرخه سفر میکنیم، کاملا سخاوتنمدانه به خونشون دعوتمون میکردن و اونا بیشتر از ما نگران دوچرخههامون بودن.
از چالوس حرکت کردیم به سمت شهر بعدی که نوشهر بود.
چالوس به نوشهر و سپس نور و محمودآباد ، فریدون کنار ، بابلسر ، جویبار ، ساری ، نکا ، بهشهر و بندرگز و خیلی شهرها و روستاهای دیگه ، بلخره بندر ترکمن و کُمیش دپه (Kümüş depe)که جمعا حدود ۷۵۰ کیلومتر شد و نهایتا رسیدیم به مرز ترکمنستان.
این سفر برام خیلی ارزشمند بود ، سوای خوشیها و سختی هایی که داشت ، نقطه ی عطفی در زندگیم بود.
تجربه خط ساحلی خزر برام از این لحاظ ارزشمند بود که با چند هدف تصمیم به انجامش گرفتیم و تقریبا با صد در صدِ رسیدن به اهدافم تمومش کردیم.
مهم این نیست که در مسیری که هستم حالا میخواد کاری باشه و یا ورزشی ، یا حتی اجتماعی یا مالی ، از کی جلوترم ویا از کی عقبترم، مهم اینه که بهترینِ خودم باشم.
یادمه وقتی میخواستم دوچرخه بخرم،دوستم که بعدها تبدیل شد به همه زندگیم، بهم گفت که بعد از چندبار رکاب زدن یا معتادش میشی یا ازش متنفر میشی.
من معتاد شدم.
خیلی اون موقع در مورد این تفصیر حسی نداشتم و حتی این نوع نگاه به یه وسیله ی ورزشی یا نقلیه برام کمی عجیب غریب بود.
الان چند ماه از سفر خط ساحلی خزر میگذره و به حرف اون روز دوستم رسیدم و قشنگ مثل یه معتاد لحظه شماری میکنم برای یه سفر دیگه و البته طولانیتر و پرچالشتر.
یه جایی توی زندگی با انتخاب یه مسیر یه دنیایی روبرومون باز میشه که شاید سالها از وجودش در درونمون بیاطلاع بودیم البته شاید قبلش از نبودش خیلی حس کمبود نداشته باشیم ولی وای به روزی که امتحانش کنیم و به قول رفیقم درگیرش بشیم.
سفر با دوچرخه خیلی شبیه زندگیمونه ، خیلی وقتها به مسیر و سرعت عبور بقیه که نگاه میکنی ، توی ذهنت یه جمله میچرخه مثل "ای وای جا موندم" یا "کاش جای فلانی بودم" ، ولی سفر با دوچرخه بهم یاد داد که میرسم ، هدف لزوما ته جاده نیست و مهم اینه که مسیرمون هم قسمتی از زندگیه یا حتی بیشتر از هدف باما جریان داره و باید لحظهها رو زندگی کرد.