ویرگول
ورودثبت نام
Sosan50
Sosan50
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

جنگ اول به از صلح اخر


فتانه جون دوست عزیزم امروز اومد خونه ام تا داستان شب خواستگاری دخترش رو با جزییاتش برامون بگه .

منم که از قبل چایی دم کرده بودم وکمی هم بیسکوییت وپولکی وکشمش وخرما رو هم روی میز چیده بودم . سریع اومدم و نشستم که مبادا نکته ای رو ازدست بدم . ?

اره دیشب خانواده اونا با دختر بزرگشون وداماشون اومدن.مثل اینکه دامادشون وکیله. ساعت ده اومدن .یه دسته گل بزرگ ویک جعبه ی بزرگ شیرینی تر هم اورده بودن .چقدر هم قشنگ تزیین شده بود . یه خورده که گذشت وچای ومیوه تعارف کردم وخوردیم . رحیم اقا (بابای دختر)شروع کرد که از پدر داماد چند تا سوال کردن . در مورد شغلش، محل کارش،وطرز فکرش در مورد جامعه و..

بعدش هم طوری صحبت برد رو داماد اینده تا هم با شنیدن نظراتش بفهمه، اصلا این پسره بلده تو جمع خوب حرف بزنه یا نه،نگاهش به مسایل جامعه چطوریه وچه درکی از زندگی داره(اخ مثلا بیست وشش سالشه) ؟به نظر من ،بد نبود. البته مگه میشه حالا پسری رو پیدا کرد که این چیزا رو بلد نباشه ؟به خدا ما اون موقع خیلی خنگ بودیم .


رحیم ازش پرسید :کجا درس خوندی و(بقول قدیمیا چند کلاس سواد داری )دانشگاهت کجا بوده و...

پسره اصلا خداییش به تته پته نیفتاد .

خیلی اقا بود من که خوشم اومد.

اقارحیم با پدر داماد صحبت کرد و گفت:ما اصلا عجله‌ای نداریم. یه چند ماهی دوتاشون باهم بگردن تابیشتر با هم اشنا بشن و اخلاقاشون بیاد دست هم .

نظر پدر ومادر پسره هم همین بود . اونا هم معتقد بودن که دیگه مثل قدیم نیست .بایک عکس زن انتخاب کردو تا اخر عمر هم باهاش بسوزی وبسازی !!

منم گفتم خوبه مردم لااقل روشن فکر شدن .

فتانه گفت: اره بابا !

البته دامادشان گفت بیاید یه صیغه بخونیم تا به هم محرم بشن . یهو رحیم اقا گفت من نه اصلا این کلاه شرعی رو قبول دارم ونه میخوام.

اگه دختر منه ومن بزرگش کردم احتیاجی به اینکارا نیست .

مادر پسره برگشت گفت اخه ما به در وهمسایه وفامیل چی بگیم ؟

منم گفتم وا به در وهمسایه چه مربوطه ؟نه قرار خونه شما بیان؛ نه خونه ما .فقط قرار باهم برن بیرون وبگردن .(اینو گفتم تا بعدا که نه به بار ونه به دار .نیاد بگه، مهمونی خواهرش ویا تولد برادر زاده و....هست اجازه بدین بیاد و...).

وقتی نتیجه وتصمیمشون قطعی شد بعدا فرصت برای اینکار ها هست .

همه گفتیم ای ول فتانه تو هم اینکاره بودی وما نمی دونستیم و کمی گفتیم وخندیدیم .

یه چایی اوردم و ادامه ..

تمام مدت پدر پسر ساکت بود یا بابای ملیکاحرف میزد یا مامان پسره !

بعدش بابای ملیکا گفت :من می خواهم همین الان یه موضوعی رو روشن کنم و بگم؛ تا بعدا مشکلی پیش نیاد .

اول اینکه من دوتا دختر دارم وهمه دار وندارم برای همین دوتاست .تا زنده ام وتوان دارم ازشون حمایت میکنم .واجازه نمیدم حتی یه خار توپاشون بره .حالا که فرمودین دامادتون وکیل هستن ؛خواستم بدوونین که من حق ادامه تحصیل ومسافرت وطلاق رو همون اول از شما می‌گیرم.از نظر من این حق طبیعی هر دختری هست. و احتیاجی به اجازه نداره .

مادر پسره اوه اوه چه داغ کرده ویهو گفت :ما برای وصل کردن امدیم نی برای...نمی دونم چی چی ...!!! الان که وقت این حرفا نیست اقای صباحی !

رحیم گفت: چرا خانوم؟همین حالا بهترین زمانه.

داماد شما که الحمدالله وکیل هستن. بهتر از من میدونن که چرا مردم سرو کارشون به قاضی ودادگاه و وکیل می افته ؟

اگه ما هم مثل خیلی از کشورها بعد ازدواج قانون حقوق تساوی بین زوجین رو داشتیم . شاید حالا مجبور نبودیم سر حقوق اولیه بچه هامون بحث کنیم .

مادرش هم نگذاشت ونه برداشت گفت خب اینجا هرچه رسم وعرفه ماهم باید رعایت کنیم دیگه .

پدر داماد هم شروع کرد که اینجا ایرانه ومن وشما هم همیجوری ازدواج کردیم وتا حالا هم داریم با همسرامون زیر یه سقف زندگی میکنیم .

پسر منم مثل من هست. واینکه ایا شما خودت قبول میکنی هروقت خانومتون بخواد بره مسافرت ،چمدون ببنده بره وبیاد و...

رحیم اقا گفت: مسلما من این حق رو به زنم دادم که حالا اینو از پسر شما هم می خوام .وقتی دخترام اینو تو خانواده خودش دیدن ؛حتماانتظار دارن همسرشون هم همینجوری باشه .نه اینکه فردا برای آمدن به خونه مادرش اجازه بگیره!

البته اینوهم بگم ؛ اطلاع دادن با اجازه گرفتن فرق داره.

تو خانواده ما احترام گذاشتن واجازه گرفتن وحق داشتن، امور متفاوتی هستن و...

من :حرف خوبی زده والا.

فتانه گفت:

خلاصه که داماده با اون که وکیل بود اصلا لام تا کام حرف نزد خدا شاهده !!فتانه دوباره گفت :راستش مامی دونستیم این دوتا چند وقته با هم دوستن.

پدرش هم قبلا به ملیکا گفته بود؛ وضعیت خانواده رو براش توضیح دادی ؟من حرفام رو میزنم چه خوششون بیاد چه نیاد ؟یک عمرزنگیه شوخی که نیست .

بابای داماد، خودشم مهندس بود گفت باید خودشون با هم کنار بیان وببینن چی می خوان .ما راه وچاه رو نشونشون میدیم خودشون برن تصمیم بگیرن .

اما رحیم اقا گفت: بله ما راه وچاه رودر زمان خودش نشان میدیم .اما اینها در خواست های منه نه اون .

بعدشم گفت از نظر من الان باید شما هم بشینید با پسرتون صحبت کنید وما هم اماده ایم تا خواسته های شما رو بشنویم . وادامه داد؛

از نظر من هر حقی که یه پسر تو خونه داره دختر هم همون حق رو داره .کاری ندارم قانون ناقص ما چی میگه .

این موضوعیه که من تو خانواده خودم رعایت کردم و برای بچه هام هم همین رو می خواهم .

ودیگه ادامه صحبتها رو گذاشتیم به عهده خودشون .کلی حرف دیگه از اوضاع جامعه وحقوق زنها واقتصاد و...

تا ساعت دوازده موندن بعدا هم خدا حافظی کردن و رفتن .

به دخترم گفتم اگه تو رو دوست داشته باشه خودشم وکیله پس حرف بابات رو قبول میکنه اگر هم قبول نکرد بدون با اونکه تحصیل کرده هست ووکیله بازم ادم سنتیه وفقط لباس شیک تنشه وبدرد خانواده ما نمی خوره .

منم باهاش موافقم .یاد اون مثل افتادم که میگه

تن ادمی شریف است به جان ادمیت

نه همین لباس زیباست نشان ادمیت !!!


ادامه تحصیلداستان شبرحیم اقا
از پویایی زنانی مینویسم که از دیدگان همگان دورند وبه ظاهر خاموش .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید