ویرگول
ورودثبت نام
Soshiyant Nr | سوشیانت
Soshiyant Nr | سوشیانتWriter, translator and sports journalist
Soshiyant Nr | سوشیانت
Soshiyant Nr | سوشیانت
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

هدفونت را خاموش کنی، صداهایی از گذشته می‌شنوی!

اصولاً هرگز از انسان‌های اجتماعی نبوده‌ام و هنوز هم نیستم. نه از کسانی که همواره در تعامل با خویشاوندان‌اند، نه از آنانی که با دوستان‌شان هر روز و شب، شادمان و سرمست می‌خندند.

دوران کودکی‌ام را شاید بتوان با واژه‌ی «تنهایی» توصیف کرد. انزوایی که شاید انتخابی و شاید اجباری بود. نمی‌دانم. هرچه بود، گذشت و خاطرات اندک و نادرش در تاروپود ذهنم باقی ماند. اگر این خاطرات گوی‌گون را بر اساس خوب و بد به ترتیب دسته‌بندی کنیم و بر دو کفه‌ی ترازو بگذاریم، احتمالاً راستی، آنی‌ست که وزنش سنگینی می‌کند.

اگر یکی یکی گوی‌های خاطرات خوب را از آن دسته برداریم و در دستگاه گوی‌پلیرِ لوب پس‌سری جای دهیم تا در پرده‌ی سینمای ذهنم پخش شوند، یکی از آن‌ها راوی خاطرات سفرهای درون ماشین خواهد شد.

آهان! خودش است. گویِ مناسب را قرار داده‌اید. چه تصاویری که در دستگاهِ ذهنم بازپخش می‌شوند؛ چه صداهایی...

کودکی را می‌بینم که چهره‌اش مات است و از ۳ تا ۸ سالگی پیوسته جابه‌جا می‌شود. «سوشیانت» نام دارد و دلش هنوز به آلودگی‌های روزگار آغشته نیست. ای کاش می‌توانستم به او بگویم که «همه‌چیز درست می‌شود. نگران نباش!» اما خب تا اینجا که هنوز چیزی درست نشده‌است، پس چه سود.

به چهره‌اش می‌نگرم و افسوس می‌خورم. چه خنده‌های دل‌انگیزی؛ در آن روزها، هیچ تظاهری در میان نبود و تبسمی از عمق دل بر لب‌های سوشیانت نقش می‌بست. او هنوز راه درازی تا فروافتادن در آزمونِ بازیگری، به قصد جلب رضایت همگان، در پیش داشت.

احتمالاً اگر مادرم نیز می‌توانست در سینمای ذهنم میهمان شود، باز می‌گفت:‌‌

«ببین! هدفون روی گوش‌هایش نیست. هدفون مال وقتی است که تنهایی!»

و باز هم مثل هر لحظه‌ی دیگر، حق با اوست. اما او نمی‌داند که فرق در آن است که آن روزها زندگی مزه‌ی شیرین‌تری بر کامم به جای می‌گذاشت.

آن روزها نیازی نبود تا با غرق کردن خود در صدایی از دنیایِ خاطرات دیگری، که شاید التیامم دهند، از آن بگریزم.

زندگانی‌مان، وجیه بود. در صبحگاهی از آن روزها، که گنجشکان نغمه‌ی «صبح بخیر» را بر وزن «جیک جیک» سر می‌دادند، به جاده می‌زدیم و ماجراجویی آغاز می‌گشت.

حسرت‌های فراوانی در دلم نهفته‌اند. غبطه‌ی مدارس غربی و خاطرات ماندگارشان، بازی در کوچه‌هایی که در آن‌ها فریاد بکشم «پاس!» و... اما خوشبختانه هم‌سرایی با ترانه‌ها در ماشین، به رشک تبدیل نشد.

نوارهای کاست و سپس سی‌دی‌ها - از «آریان بند» تا «مرتضی پاشایی» - یکی پس از دیگری، ما را در مسیر دیدار پدربزرگ و مادربزرگ همراهی می‌کردند.

کودک از محتوای این ترانه‌ها چه می‌فهمید؟ خب، باید بدانید که در آن روزها، معلم ادبیاتی برای خود بودم! البته، به جای عشق الهی، عشق به معشوق را عشقی پاک به مادر می‌انگاشتم.

چه‌طور ممکن است؟ اشکالی ندارد. اکنون با هم امتحانش می‌کنیم!


«یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می‌نویسم. نمی‌خوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی‌تابه...»

به جز لبخند مادر و زیبایی چهره‌اش، چه چیز دیگری برای توصیف در دوران طفولیت وجود داشت؟

«مگه می‌شه باشی و تنها بمونم، محاله بذاری. محاله بتونم. دلم دیگه دل‌تنگی‌هاش بی‌شماره. هنوزم به جز تو کسی رو نداره...»

رفیق تنهایی‌ها و روزهای سخت‌تان، کسی به جز مادر بود؟

«من و تو با هم باشیم، دنیا مال ماست دیگه. خدا اونجاست اون بالا، حواسش به ماست حالا...»

خاطره‌ای زیباتر از هم‌بازی شدن با مادرتان در دوران کودکی به یاد می‌آورید؟


پس از آن‌که گوشم از صداهای تکراری خسته شد، نگاهم را از صندلی عقبِ خودرو دنبال می‌کنم. به نظر می‌رسد که در گذشته نیز، همانند آنچه اکنون هستم، بوده‌ام. دیدگانم به زیبایی مادر خیره می‌مانْد و با ستایش او، شادمان می‌شدم.

ترانه‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و هر آنچه نکو بود، در ذهن پاکم به او نسبت می‌دادم.

گاهی در میان این ترانه‌ها به خواب فرومی‌رفتم. دقیق به یاد ندارم که جهان خواب‌هایم در آن روزها به چه شکل و صورتی بود، اما بی‌شک، پررنگ‌تر بود.

رنگارنگی، پرده‌ی کابوس‌ها را کنار می‌زد و لبخندی کودکانه بر لب‌های بسته‌ام می‌نشاند. چهره‌ام با چشمانی بسته، معصومانه بود؛ عاری از ترسی هویدا از آینده‌ای نامعلوم.

درازکشیده بر صندلی عقبِ خودرو، با پتویی بر رویم و آجیل‌های تازه‌ی فاروج در دستانم؛ این، توصیفِ ظاهرم بود. شاید اگر این روزها نیز به جاده بزنیم، همان‌گونه باشد. اما باطنم نیز همان است؟ نه. این بار، دیگر صدای درون هدفون گوش‌هایم را نوازش می‌دهد و چهره‌ام آن‌چنین نجیب نیست. با گذرِ زمان، بارِ سنگینِ دل‌شکستگی‌ها رگ‌ها را تیره‌تر می‌سازد و قلب دیگر خونیِ پاک پمپاژ نمی‌کند.

البته، هنوز هم صدای مرتضی پاشایی مرا به یاد سفرهای دوران کودکی می‌اندازد. شاید اگر بار دیگر به چنین سفری بروم، به هدفونم بسپارم تا صدای او را پخش کند. شاید بار دیگر به چهره‌ی مادرم خیره شده و دل را وادار به فریب مغز کنم تا بار دیگر، همان کودک شوم...

دوران کودکیدنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۱
Soshiyant Nr | سوشیانت
Soshiyant Nr | سوشیانت
Writer, translator and sports journalist
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید