بعد از بیشتر از سه سال داشتم در پیاده روهای منتهی به میدان ولیعصر راه میرفتم.
از دندانپزشکی برمی گشتم.
پول دندانپزشک را جیرینگی از دستگاه عابر برایش کارت به کارت کرده بودم.
تقریبا از میدان فاطمی به پائین, دستفروش بود تا خود میدان ولیعصر.
در میانه راه مرد میانسالی را دیدم که جوراب پارازین می فروخت.
جورابهایی قدیمی و خاک گرفته, که سالها بود شبیه شان را ندیده بودم.
جورابها را جلویم گرفت و گفت: "بخر, سفره ام خالیه."
پولی نداشتم. رد شدم.
ناگهان داد زد: "آی مسلمونا, بخدا سفره ام خالیه"
لعنت به من که از عابر بانک پول نگرفتم.
شاید الان وجدان کوفتیم زبان به دهان میگرفت.