روزهایی که کنکور داشتم به مامانم میگفتم: مامان دیگه نمیتونم تحمل کنم. پس کی تموم میشه؟ میگفت: چشم به هم بزنی تمومه. بعضی روزها که به شدت خسته میشدم، چشمهام را میبستم به این امید که وقتی بازشون کردم همه چیز تمام شده باشد.
حالا تقریبا ۲۰سال از آن روزها گذشته و من لحظات دوستداشتنی و دوستنداشتنی، آسان یا طاقتفرسای زیادی را از سر گذروندم. اما مادرم راست میگفت، زندگی، به چشم برهم زدنی گذشت.
سنم و جایی که الان ایستادم را دوست دارم و احساس پختگی ناشی از گذر ایام و تجربهها، برام خیلی دلنشینه. به نسبت گذشته فکرم کمتر درگیر حاشیهها میشه و بهتر از هر زمان دیگهای خودم را میشناسم. با تمام این احوال گاهی دلم میخواد به گذشته برگردم و تغییراتی کوچک در زندگیام بدم. مثلا آن پیشنهاد نوشتن کتاب را دنبال کنم یا کار در مجله دانشگاه را جدی بگیرم. یا به خاطر درس، انجمن نجوم را رها نکنم. یا حتی رشتهام را عوض کنم و برم دنبال علاقم. دلم میخواد کاری کنم تنها هدفم درس نباشه.
نوشتن راز پویایی من
از وقتی یادم میاد نوشتن را دوست داشتم. آنه شرلی، جودی ابوت و جو در زنان کوچک، نوشتن و نویسندگی را به ترند زمان ما تبدیل کرده بودن. دخترهای زیادی همنسل من بودند که در برههای دوست داشتند نویسنده بشن. اما من با نوشتن نفس میکشیدم.
رویدادها، واژهها و حتی سرگذشت نانوشتهی آدمها در ذهن منم میچرخیدن و هر بار که به کاغذ پناه میبردم هر دوتامون آروم میشدیم.
اما حیف که نوشتن برای من همیشه پلن دو بود. کاری بود برای زمان فراغت. باید درس میخواندم تا موفق بشم درحالی که حتی تعریف درستی از موفقبودن در ذهنم نداشتم. مثل خیلی از آدمهای دیگه، بعد از مدتی زندگی و روزمرگی من را در خودش کشید با انواع مسئولیتهایی که هیچ وقت براشون آماده نشده بودم. در سی و چند
سالگی روزی دیدم آنچنان در همسری و مادری و کار و فرزندی و روزمرگی غرق شدم که دیگه حتی خودم را نمیشناسم.
چند بار جسته و گریخته سراغ نوشتن رفتم اما هربار نداشتن یک مسیر روشن با کمی چاشنی بیحوصلگی، دوباره من را به نقطه شروع برمیگردوند. در تمام این سالها، از این علاقه، تنها کتاب، روزانهنویسی و گاهی اوقات دلنوشتهنویسی با من همراه بود.
تصمیم کبری
تا اینکه با حوزه تولید محتوا، سئو و دیجیتال مارکتینگ آشنا شدم. زمان زیادی از اوقات فراغتم را به گشتن در این فضا میگذروندم. دریچهی جدیدی برام باز شده بود. بالاخره میتونستم تکنولوژی را با نویسندگی پیوند بدم و به علاقهام بپردازم. مثل یک تشنه همش دنبال آب بودم. گشتن در این فضا تفریح شبانهام شده بود. افراد مطرح زیادی رو در این حوزه شناختم و مرتب دنبالشان میکردم.
بالاخره تصمیم گرفتم در یک دورهی تولید محتوا شرکت کنم. میخواستم آرزو را به واقعیت تبدیل کنم اما به دلیل کمالگرایی همیشگیم، بازم دنبال بهترین دورهها بودم. بارها تا پای ثبتنام دورههای مختلف رفتم و پا پس کشیدم.
در تمام این مدت باشگاه محتوا برام چشمگیر و جذاب بود. باشگاه بخاطر نظم، بروز بودن، استمرار و استفاده از اساتید کاردرست، همیشه در نظرم بود. مطالب سایت و ویدئوهای یوتیوب آقای داریان برام روان و خوشفهم بودن و همهی اینها اعتماد من را جلب کرد. نمیدانم تصمیم گرفتن برای شما چقدر طول میکشه اما من آدم سختگیریام و انتخاب باشگاه محتوا تقریبا ۱سال برام طول کشید.
من در حوزه محتوا سابقه کاری نداشتم. ایدهای هم نداشتم که برای شروع چه کاری باید انجام دهم؟. بنابراین گزینه کارآموزی باشگاه برام خیلی پررنگ بود، پس صبر کردم تا در بهترین زمان ممکن برای خودم، توی باشگاه ثبتنام کنم تا بتونم بالاترین بهرهوری را داشته باشم پس گرفتن امتیاز بالا و کارآموزی باشگاه، به هدفم تبدیل شد.
فقط انجامش بده.
ورود به باشگاه، ازبهترین کارایی بود که در چند سال گذشته در حق خودم انجام دادم. فرآیند باشگاه، یک کورس آموزشی بود و برای من عاشق یادگیری احساس رضایت زیادی میآورد.
کلاسهای آقای داریان، همانطور که فکر میکردم روان، خوشفهم و دوستانه بودند و گاهی با کامنتهای دوستان بسیار سرگرمکننده میشدن. این احساسی بود که من کمتر در دانشگاه تجربه کرده بودم. البته فکر میکنم علاقهام به این حیطه هم بیتاثیر نبود. کلاسهای مربوط به نویسندگی برام از همه جذابتر بودن مثل کلاس آقای کلاگر و آقای شفیعزاده. بقیه کلاسها هم، من را مجبور میکردند مثل جت، فقط یاد بگیرم.
اما از آنجایی که همیشه امایی وجود دارد؛ من دیگه مثل سالهای جوونی فراغ بال نداشتم. اگر آن روزها، تنها دغدغهام درس و دانشگاه بود، حالا کار، رسیدگی به فرزند، خانه، مسئولیتهای مختلف زندگی و…؛ همه و همه را باید هماهنگ میکردم و گاهی احساس میکردم بین تکالیف و بقیه کارا در حال لهشدنم و زمان مثل ماهی از دستام لیز میخوره.
من آدم آرومی هستم و ترجیح میدم کارها را سر صبر و حوصله انجام بدم. برای من صفر کیلومتر، مطالب زیاد بود و باید خودم را به بچههای باتجربهتر میرسوندم. دلم میخواست زمان کش میآمد و میتونستم تمام کلاسها را ببینم و خلاصهبرداری کنم، تمام آموزشها را امتحان کنم و با آرامش تکالیف را انجام بدم.
اما بعد از دوهفته فهمیدم این روش جواب نمیده و باید روی دور تند سوئیچ کنم.
مشق عشق یا فرصت یادگیری
با تمام این احوال، پرداختن به مشقعشقها و ساعاتی که روی باشگاه متمرکز میشدم، بهترین لحظات من بودن. هربار که یک مطلب جدید یاد میگرفتم یا متن خوبی مینوشتم، حس رضایت عمیقی را تجربه میکردم.
ساعاتی که به کارهای دیگه میپرداختم، تمام فکر و ذکرم پیش باشگاه و کلاسها و مشقعشقها بود. دلم میخواست هیچ کسی باهام کاری نداشته باشه و من فقط بشینم سر کارهای باشگاه. تقریبا شب و روزم را بهم دوخته بودم. نمیفهمیدم چی خوردم یا کی خوابیدم. منی که فکر میکردم به اینستاگرام معتادم، روزها میگذشت و فرصت نمیکردم بهش سربزنم.
پرکاری و فعال بودن همیشه باعث نشاط من بود ولی این بار یک تفاوت بارز داشت. اینکه اهمالکاریم خیلی کمرنگ شده بود و فکر میکنم شاید اهمالکاری تمام این سالها، برای عدم علاقه به آن کارها بود.
گرچه به سبک دهه شصتی بودنم، از کم شدن نمرهی مشقعشقها ناراحت و کلافه میشدم اما اواسط راه اینقدر درگیر یادگیری شده بودم که دیگه مثل گذشته به کارآموزی فکر نمیکردم و این اعتماد به نفس را پیدا کرده بودم که خودم هم میتونم راهم را پیدا کنم. البته پشتیبانیها و صحبتهای منتورم هم بیتاثیر نبود.
تفریح این مدت من شبهایی بود که با بچهها میرفتیم توئیتر و درباره باشگاه حرف میزدیم و من از بودن کنار کسایی که باهاشون زبانمشترک داشتم کیفور میشدم.
احتمالا الان دارین فکر میکنین من زیادی تعریف میکنم. شاید حق با شما باشه اما اگر به سن من برسید و بفهمید کاری هست که همیشه دلتون میخواست امتحانش کنید، بدون شک به آن خیلی علاقه دارید و به همین اندازه براش مشتاقید.
شما در طول سالها، راههای زیادی را آزمودین و حالا خوب میدونین آنچه در پیش روی شماست، همونه که میخواهید یا میخواستید. قسمت غمانگیز ماجرا آنجاست که گاهی به خودتون میگید: «دیگر چیزی برای ازدستدادن ندارم و میخام آن راهی را برم که همیشه به دنبالش بودم.»
نکته طلایی من
اینجاست که میخوام نکته طلاییم را بهتون بگم: اجازه ندین زندگی فرصت پرداختن به علایقتون را از شما بگیره تا میتونید امتحان کنید. از دنبالکردن مسیرهای مختلف و آزمودنهای پیدرپی نهراسید. هر چیزی را که دوست دارید امتحان کنین، مسیر هدف را بهتون نشون میده.
من فکر میکردم اگر بگم تصمیم دارم راهم را عوض کنم، شکست خوردم. درحالیکه در ۲۰ و چند سالگی چه کسی میتونه حتی خودش را خوب بشناسه، چه برسه به مسیر درست؟ چقدر دلم میخواست به ۱۵ یا ۲۰ سال پیش برمیگشتم و کسی کنارم مینشست و میگفت: از تغییر نترس. شاید آنچه برای همیشه فکر میکردی منتهای آمال و آرزوهای توست، چندان هم درست نباشه. شاید انتهای مسیر همینجا کنار تو باشه.
خط پایان یا خط شروع!
من با رتبه ۲۰ و کلی انگیزه وارد باشگاه محتوا شدم، هنوز نمیدانم آیا به هدف کارآموزی رسیدهام یا نه اما کولهباری از یادگیری، رشد، نشاط دارم. از همه مهمتر به خودم اعتماد پیدا کردم، انگیزهام هزاران بار بیشتر شده و برای مسیرپیشرو خیلی مشتاقم.
این اکانت ویرگول را به امید بیشتر نوشتن و منتشر کردن ساخته بودم. امروز که تقریبا دو سال از رها کردن اکانت ویرگولم میگذره، پنهانی به شما میگم:
شاید حتی خودمم باور نمیکردم این دوره تا این حد من را سر ذوق بیاره پس لطفا از آزمودن نهراسید.
پ.ن: البته من سنم أصلا زیاد نیست، از لحاظ داشتن تجربهی بیشتر گفتم.