آنتونیو گرامشی از مارکسیستهای هگلی توجه عمدهای به جنبشهای فرودستان داشته است. همین امر او را به یکی از ارجاعات مهم مطالعات فرودستان که در دهه 80 میلادی شکل گرفت، بدل کرده است. گرامشی مواجههای کاملاً انضمامی با مسئلهی جنبش فرودستان دارد و آنچه در این زمینه تئوریزه میکند به تجربه او از تاریخ ایتالیا برمیگردد. او تجربهی شورشها و اعتراضهای "دو سال سرخ" ایتالیا را پیش رو داشت یعنی سالهایی که کارگران و دهقانان در واکنش به بحرانهای اقتصادی-سیاسی دست به اعتراضات وسیعی زدند. آنچه که گرامشی در نوشتاری تحت عنوان "خودجوشی و رهبری آگاهانه" تئوریزه میکند از فضای سیاسی سالهای 1920-1919 تأثیر پذیرفته است. مسئله برای او این بود که به چه دلیل شورشها فرودستان در ایتالیا بیفرجام ماند و علیرغم گستردگی به تغییر وضعیت موجود منجر نشد؟ او صراحتاً پاسخ میدهد به دلیل فقدانِ رهبریِ آگاهانهی شورشهای فرودستان. این پاسخ مبتنی بر فرضهایی است که گرامشی آنها را در یادداشت خودجوشی و رهبری آگاهانه توضیح میدهد. پرسش محوری برای او حول این امر شکل میگیرد که آیا فرودستان میتوانند به نحو خوداتکایی به رهایی دست یابند و به عبارتی از موقعیت فرودستی به موقعیت هژمونی گذر کنند؟ او نگاهی به تجربهی شکست جنبشهای خودجوش فرودستان دارد و بنابراین بر این مسئله تأکید میکند که فرودستان به آگاهی "برای خود" دست نیافتهاند و حرکتهای آنان مبتنی بر فهم متعارف یا شعور عام است و آگاهی نقادانه به آنها راه نیافته است. به زعم او این فقدان آگاهی نقادانه سبب میشود شورش فرودستان به نفع جریانات ارتجاعی مصادره شود. الزام اینکه شورشهای خودجوش فرودستان تبدیل به مبارزهی انقلابی منسجم شود گذر از "فهم متعارف" به چیزی است که گرامشی آن را "فهم درست" میداند. او آشکارا بر این امر تأکید میکند که تودهی مردم نمیتوانند مستقل و خوداتکاء باشند مگر اینکه در وسیعترین شکل ممکن خود را سازماندهی کنند و این سازماندهی جز به واسطهی روشنفکران میسر نمیشود. باید توجه داشت او جنبش فرودستان را حرکتی کاملاً خودانگیخته نمیداند و تصریح میکند که اساساً در تاریخ خودانگیختگی ناب وجود ندارد. به نظر او عناصری از رهبری آگاهانه در جنبش فرودستان وجود دارد که بالقوه بوده و به حالت بالفعل درنیامده است. اما کدام میانجی است که میتواند آن را به حالت بالفعل درآورد؟ اینجاست که او نقش "روشنفکر ارگانیک" را برجسته میکند یعنی روشنفکری که پیوند نزدیکی با تودهی مردم دارد و برخاسته از بلوک اجتماعی آنهاست. این روشنفکر ارگانیک است که میبایست با تکیه بر پداگوژی نقادانه شورشهای کور فرودستان را که به زعم او به نوعی تروریسم بدوی شبیه است، سازماندهی کند تا بتوانند هژمونی را از آن خود کنند. این امری است که "روشنفکر سنتی" که ارتباط آن با مردم گسیخته شده است، قادر به انجام آن نخواهد بود. بر این مبنا او وحدت بین خودجوشی و رهبری آگاهانه را مترادف با اقدام سیاسی واقعی فرودستان میداند. به همین دلیل گرامشی حزب سوسیالیست ایتالیا را مورد نقد قرار میدهد که نتوانست به این وحدت در جریان جنبش فرودستان دامن بزند. این امر بدان معناست که گرامشی به نحو ضمنی مخالفت خود را با انقلاب خلقالساعه اعلام میدارد و در برابر از ضرورت شکلگیری "جنبش تودهای انقلابی" سخن به میان میآورد. زیرا به زعم او ولو اینکه در نتیجه یک انقلاب خشونتآمیز یک اقلیت انقلابی بتواند تغییری موقتی به وجود آورد اما آنچه در نهایت رخ خواهد داد این است که این اقلیت توسط کودتای محافظهکاران از میان برداشته خواهد شد و بدین ترتیب اکثریتی که در انقلاب دخیل نبودهاند بهترین نیروهای انقلابی را به کشتن خواهند داد. از این جهت گرامشی از استراتژی جنگ موضعی در برابر استراتژی جنگ متحرک دفاع میکند.
روشنفکرِ ارگانیکِ گرامشی قرار نیست سلطهی اقلیتی را بر اکثریت فرودستان تحمیل کند بالعکس او سعی دارد تا به واسطهی آموزش رهاییبخش، آگاهی نقادانهای از وضعیت موجود را به آنها منتقل کند که به آنان یادآوری میکند سازندگان ارزشها و نهادهای تاریخی و حتی فراتر از این پایهگذاران دولت، خود فرودستان هستند. در نتیجه روشنفکر ارگانیک در اندیشهی گرامشی در واقع کاتالیزر گذار از وقعیت فرمانبری به وضعیت حاکم بر خویش بودنِ فرودستان است. علیرغم اینکه گرامشی روشنفکر ارگانیک را به عنوان میانجی گذر به وضعیت رهایی فرامیخواند اما آنچه او در خصوص جنبش فرودستان تئوریزه میکند در نظامهای توتالیتاریستی با دشواریهایی رو به رو است. در نظامهای توتالیتاریستی که ما با نوعی دولت تمام عیار رو به رو هستیم که دامنه نفوذ خود را تا سر حد جامعهی مدنی گسترش داده، امکان سربرآوردن روشنفکر ارگانیک با محدودیت و عسرت جدی مواجه است. انسداد سیاسی این نظامها هرگونه تشکلیابی مستقل جامعهی مدنی را با ممانعت رو به رو میکند بنابراین در اینگونه جوامع شاید ما با معدود روشنفکران مستقل پراکنده رو به رو باشیم اما روشنفکران ارگانیکی که به صورت منسجم و سازمانیافته بتواند در قالب یک حزب با فرودستان ارتباط پیدا کنند امکان تشکل یافتن نمییابند. نمونه بارز این وضعیت را میتوان در دورهی پهلوی اول و دوم در جامعهی ایران ملاحظه کرد. یعنی دورانی که فعالیت مستقل احزاب با سرکوب جدی حکومت رو به رو میشود و این امر را میتوان از سرگذشت احزاب منحل شدهی این دوران به درستی دریافت.
باید توجه داشت نظامهای توتالیتاریستی تنها با اتکاء به نیروی قهر و سرکوب به مقابلهی با سازماندهی روشنفکران ارگانیک نمیپردازند بلکه آنها ایدئولوژی را نیز به این میدان احضار میکنند. لویی آلتوسر بر نقش ایدئولوژی در تولید و بازتولید سلطه تأکید میکند و بر این باور است که دولت تمام عیار به واسطه ساز و برگهای ایدئولوژیک که از قضا در جامعهی مدنی نفوذ دارد سلطهی خود را تدام میبخشد. بنابراین آنچه در نظامهای توتالیتاریستی رخ میدهد این است که آنها در برابر روشنفکران مستقل اقدام به ایجاد "روشنفکران خودی" یا به تعبیری "اپوزیسیونِ خودی" میکنند. این روشنفکران ممکن است با ادبیاتی کاملاً رادیکال وارد میدان جامعه شوند اما مسئله این است که آنها در همپیمانی و همدستی با قدرت هرگز اقدام به سازماندهی نیروهای اجتماعی و در نتیجه تغییر وضعیت موجود نخواهند کرد بلکه "نمایشی ایدئولوژیک" را اجرا میکنند که بیش از هر چیز حافظ موقعیت کنونی است. در واقع این اپوزیسیون خودی شکل میگیرد تا روشنفکران مستقل را به حاشیهی جامعهی مدنی براند. بنابراین باید از گرامشی پرسید که در چنین نظامهایی که روشنفکران بدل به بخشی از سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت شدهاند و امکان تشکلیابی روشنفکر ارگانیک را با محدودیت جدی رو به رو کردهاند، فرودستان با تکیه بر کدام میانجی میتوانند از موقعیت فرمانبری به موقعیت هژمونی راه پیدا کنند؟ این بن بست فکری-عینی تمهیدات نظری دیگری را میطلبد تا بتواند بدون پیش فرض گرفتن وجود روشنفکران ارگانیک چگونگی پدیدآیی و تشکلیابی آنان را در نظامهای توتالیتاریستی تئوریزه کند. اما شاید هم بتوان این بنبست فکری در مارکسیسم را میانجی گذر به نوعی "الهیاترهاییبخش" قرار داد که بر بنیان مفروضات آن میتوان پتانسیلی به وجود آورد که از این بنبست فراروی کرد و راهی به رهایی گشود.