نرگس سوری
نرگس سوری
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

پرده اول: اتوپیای مصلوب بر فراز جلجتا

جلجتا در تاریکی فرو رفته بود و اینک در میان وزش باد و شیهه‌ی اسبان بی‌قرار، صلیب عیسی را بلند کردند و در زمین فروبردند. مریم از درد به خود می‌پیچید و نمی‌توانست به چشمان عیسی بنگرد. عیسی اما در میان همهمه‌ی کوران و کران در پی چشمان مریم بود...چشمانی که با سکوت می‌شد به سخن گفتن با آن نشست. در لحظه‌ای چشمان عیسی و مریم به هم خیره شد. عیسی گریست...گریست...گریست. اینک اشک و خون از بلندای صلیب بر زمین می‌چکید. این همان آگاهی و رهایی بود که مریم با هزاران درد و رنج آبستن آن شد تا چنین بیهوده و عبث بر فراز جلجتا مصلوب شود. مریم دیگر نمی‌گریست تا عیسی بیش از این رنج نکشد. نمی‌توانست با هیچ سخنی عیسی را تسلا دهد در حالی که قطره قطره‌ی خونش بر زمین جاری می‌شد. اما عیسی هنوز زنده بود و مریم همچنان انتظار می‌کشید تا خدای زنده در واپسین دم نیستی فرابرسد.

غوغا و آشوبی میان بردگان، کاهنان و جنگجویان درگرفت. بردگان از ترس دستان خود را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گزیدند و با خود می‌گفتند: این همان مسیحایی بود که ما را فرامی‌خواند، خدای زنده رهایمان خواهد کرد. اینک بنگر خود به چه اسارتی مبتلا شده و خدای زنده به یاری‌اش نمی‌آید. آیا او نمی‌گفت که خدای زنده اراده‌ی مطلق دارد و هزاران چون قیصر را در هم می‌شکند پس چرا حالا حتی خاری در دست جلادان مسیحا فرو نمی‌کند؟ آیا خدای زنده شکوه و قدرت گذشته‌اش را از دست داده؟ شاید هم از وحشتِ توحشِ انسان گریخته و در گوشه‌ای به شیون و زاری نشسته؟ چه مایه به رهایی‌مان امید بسته بودیم و می‌پنداشتیم دستی از منجلابِ اسارت، نجات‌مان خواهد داد. ما بردگان محکوم به اسارت ابدی هستیم زیرا حتی مسیحایمان را نیز خدا به صلیب آویخت. چه کس باور می‌کرد خدا از قیصر هم خونخوارتر باشد. دستان او به خونِ مسیحایِ ستمدیدگان آغشته است. دیگر اکنون چه کسی ما را خواهد رهاند؟ رهایی‌بخشِ ستمدیدگان جان می‌سپرد و هیچ کس نیست تا نجات‌دهنده را نجات دهد! خدا و قیصر با هم پیمان بستند و با همدستی یکدیگر مسیحا را به کام مرگ کشاندند و امید بردگان را ربودند. اکنون ما مانده‌ایم و طوق بردگی که گلویمان را می‌فشرد. چه بیهوده می‌پنداشتیم خدای یهوه جباران را به عقوبت جورشان هزیمت خواهد کرد.

برده‌ای اندوهناک ندا داد: شاید هم خدای زنده، مرده است. چه مایه بی‌خردید که از مرده‌ای تمنای رهایی می‌کنید! خدا یا مرده یا جهان انسانی را برای همیشه ترک گفته. چه کس می‌داند شاید قیصر به بارگاه خدای زنده راه یافته و با خنجری قلب او را شکافته. اگر او توانست مسیحایی که مردگان را زنده می‌کرد به صلیب بیاویزد شاید در جایی که ما نمی‌دانیم خدا را نیز به صلیب کشیده باشد. در این صورت باید هم به سوگ خدا بنشینیم و هم به سوگ مسیحا. خدا و مسیحای نجات‌دهنده هر دو مرده‌اند. اینک ما جز سوگواری چه می‌توانیم بکنیم؟!

برده‌ی دیگری برآشفت و گفت: مسیحا را نه خدا و نه قیصر که ما بردگان فرومایه به صلیب آویختیم! فراموش کردید که مسیحا در کوچه‌های اورشلیم می‌گشت و ما را فرامی‌خواند که برای رهایی‌مان به پاخیزیم. ما برنخاستیم و نشستیم و خدا نیز با ما نشست. آنگاه که رهایی‌مان را اراده نمی‌کنیم حتی اراده‌ی مطلق خدا و مسیحا نیز قادر به رهایی‌مان نیست. چرا باید خدای زنده رهایی را به ما اعطا کند حال آنکه ما اسارت را اراده کرده‌ایم؟ چرا او می‌بایست خلاف اراده‌ی بردگانی که بردگی خود را تمکین کرده‌اند، حرکت کند؟ پیش از آنکه قیصر ما را برده‌ی خود ساخته باشد، ما طوق بردگی را به گردن خویش آویخته‌ایم. آری علیه خدا برنیاشوبید، بر خویشتن عصیان کنید که بار زنجیرهایتان را چون لعنتی ابدی همه جا به دوش می‌کشید. اگر ما به پا خاسته بودیم و حضور خدای زنده را باور می‌کردیم شاید اکنون مسیحا به بالای صلیب نمی‌رفت. آری ما مسیحا را تنها گذاشتیم و تمام بارِ رهایی را بر دوش او نهادیم و بدین سان قربانی‌اش کردیم! خون مسیحا از دستان ما می‌چکد پس گمان نبرید که از قیصر خونخوارتر نیستید. ما ستمدیده نیستیم بلکه ستمگریم...ستمگر به خود و مسیحا! آنگاه که پطرس پیش از آنکه خروسان بانگ دهند سه بار مسیحا را انکار کرد چگونه انتظار دارید اکنون خدای زنده ما را انکار نکند؟! هنگامی که یهودا، مسیحا را به کیسه‌ای زر فروخت و با بوسه‌ای به او خیانت کرد چگونه می‌توان از یهوه رهایی‌ را چشم داشت؟

بردگان از خود به وحشت افتادند و از فاجعه‌ای که با دستان خویش رقم زده بودند در اندوه شدند. آری سال‌ها انتظار برای رهایی یافتن به واسطه دیگری آنان را تباه کرده بود. اورشلیم را آنها خود به شکنجه‌گاه‌شان بدل ساخته بودند و اینک مسیحا بر صلیب بی‌ارادگی‌شان مصلوب می‌شد. آنجا که انسان با اراده‌ی خویش به گرداب تباهی در می‌غلتد دیگر هرگز آفتاب روشنایی طلوع نخواهد کرد. خورشید بردگان به چاه افتاد و ستارگان‌شان در پستوی زندان شب به محاق رفت. این تنها مسیحا نبود که مصلوب می‌شد بلکه از پس مرگ او، بردگان به نفرین خودتباهی گرفتار می‌شدند.

بردگان می‌گریستند و کاهنان می‌خندیدند؛ چشمان اشک‌آلود عیسی را می‌نگریستند و نگون‌بختی‌اش را به سخره می‌گرفتند. کاهن اعظم ایستاد و نعره کشید: خدای یهوه به مجازات شرارت‌هایت به صلیب‌ات برکشید. آری اکنون عدالت رخ نمود و حقیقت آشکار شد. خود را مسیحای موعود می‌خواندی و تعالیم کاهنان را دروغ می‌پنداشتی پس خدای یهوه صاعقه‌ی مرگ‌بارش را بر تو فرود آورد تا دیگر هرگز معبد مقدس‌اش را به ملعبه نگیری! مناسک ما را نفی کردی و عقایدمان را بی‌خردانه خواندی و اینک سرنوشت اسفبارت روشن می‌کند که چه کس حقیقت را می‌گوید. اگر به خطا رفته بودیم اکنون خدای یهوه به جای تو، ما را به صلیب می‌آویخت. عیسی حق با کیست و حقیقت را چه کسی می‌گوید: کاهنان یا شیادی چون تو؟! ملکوت از فسون و فریب‌ات به خشم آمد و بر آن شد تا لکه‌ی ننگ حقیقت را از میان بردارد. تو به سزای خطایت گرفتار تیره‌روزی شدی و با ضرب شست خدای یهوه شکارِ بدبختی گشتی. خدایی که مرده‌اش می‌پنداشتی از میان دودِ عودهایِ معبدِ مقدس سربرآورد تا تو را ای مسیحای دروغین رسوا سازد. او تمام نویدها و هشدارهایت را واژگون کرد تا همه بدانند که تو مسیحای راستین نیستی. اگر تو مسیحای راستین بودی هرگز خدای یهوه در چنگال مرگ رهایت نمی‌کرد. تو مسیحای دروغینی و خدا با تصلیب‌ات از حقیقت اعاده‌ی حیثیت کرد. آری او چهره‌ی اهریمنی‌ات را آشکار نمود و نقاب از شر پنهانت برداشت. تو فرزند تیرگی و ظلمتی و نطفه‌ات از پلیدی بارور شده اما خدای یهوه هرگز نمی‌گذارد نطفه‌های اهریمنی بالغ شوند. این مرگ که لحظه لحظه همه‌ی وجودت را فرا می‌گیرد، عقوبت نیرنگ با خدا و انسان است. یگانه راه رستگاری از معبد می‌گذرد، تو از آن عدول کردی و به آتش فرو شدی. در این جهان با زجر کشته می‌شوی و در آن جهان، جاودانهِ جام ِرنج را می‌نوشی. تو خود را تباه کردی عیسی، دیگر هرگز سپیده‌دم روشنایی را نخواهی دید.

عیسی از درد در خلسه فرو رفته بود و سخنان یاوه‌ی کاهنان را نمی‌شنید. اما مریم می‌شنید و آتش خشم در او شعله می‌کشید. فریاد زد: ای بردگان معبد ظلمانی، حقیقت را به صلیب کشیده‌اید و پایکوبی می‌کنید و می‌پندارید که خدای زنده جام‌هاتان را از شراب پر خواهد کرد حال آنکه او به کمین‌تان نشسته و شما نمی‌بینید. کاهنان قهقهه سردادند و گفتند: به کمین ما نشسته یا به کمین پسر دیوانه‌ی تو؟ مریم سکوت کرد و به چشمان عیسی خیره شد و گفت: ای خدای زنده، عیسی را چونان اسحاق به من بازگردان.

صدای شیهه اسبی نزدیک شد. این قیصر بود که خرامان می‌آمد. بانگ برآورد: ای مسیحای باشکوه برخیز و زانو زدنم در خاکستر را بنگر. وه که تو با آن تاج خارینت تمام قدرت مرا به محاق بردی. برخیز و ببین جنگجویانم درهم شکسته و قصر و بارگاهم آتش گرفته. روزهاست که گرسنه‌ام و تشنه و بر تن و روح‌ام زخمهای ِکُشنده نقش بسته. آه از صلیب‌ات فرود آی و مرهمی بر درد من بگذار. تو آن مسیحایی هستی که بیماران و دیوانگان اورشلیم را رهانیدی اینک چه شود گر نوشدارویی به من بنوشانی. برخیز و تازیانه‌ام را طناب دارم کن. میان آتش بگردان و غرق دریایم کن. آه ای مسیحای ساده‌لوح چگونه صلیب‌های افراشته بر فراز جلجتا را دیدی و از عاقبت شوم خود نترسیدی. چگونه جنگجویان ِمجهزم را ندیدی و پای برهنه به جنگم برخاستی. پنداشتی موسی‌ای و غرقه‌ی دریای مرده‌ام می‌کنی؟ اینک بنگر چگونه به سیلابِ مرگ فرومی‌برمت! حواریونت و حتی خدای زنده‌ات از گِردت پراکنده شدند و هیچ کس نیست، نجاتت دهد. تو را همین رنج برای کشتن‌ات کافی است. آری تنهایی که اکنون خدا نیز در آن غایب است، استخوان‌هایت را درهم‌ خواهد شکست. جنگجویی به سوی مریم تاخت تا او را براند. قیصر خنده سر داد: رهایش کنید، رنج تباهی اتوپیایش او را دیوانه خواهد کرد.

بر فراز جلجتاخدای زندهخدای یهوه
تأملاتی پیرامون جامعه شناسی، فلسفه و الهیات رهایی بخش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید