ویرگول
ورودثبت نام
نرگس سوری
نرگس سوری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پرده دوم: اتوپیای مصلوب بر فراز جلجتا

اکنون خورشید در مغرب خونین غروب می‌کرد؛ همه جلجتا را ترک گفتند جز مریم و یوحنا. مریم خسته و غم‌دیده زیر صلیب عیسی زانو زده بود. قطره‌های خون به صورت‌اش می‌چکید و اشک می‌ریخت. از عیسی صدایی به گوش نمی‌رسید. نفسش به شماره افتاده بود. یوحنا به خاک جلجتا چنگ می‌زد و نعره می‌کشید: دیدی مریم... دیدی خدای زنده عیسی را مانند ابراهیم نجات نداد. دیدی عیسی به آتش افتاد و خاکستر شد. کجاست خدای زنده؟ خدا نگریخته و نمرده، او اهریمن شده است. او با چشمان ِسرخِ اهریمنی جان سپردن مسیحا را نگریست و خندید. آری خدای یهوه، اهریمن شده است. تاریکی و ظلمت همه‌ی وجودش را فراگرفته و خیر و روشنایی یکسره از او رخت بربسته. او در دستانش گل ِارغوان ندارد... او دشنه‌ی پنهان دارد. او جلاد است جلاد مریم! دیگر چگونه می‌توانم در جهانی بزییم که خدایش نیز اهریمن شده! آری قیصر خندید...کاهنان خندیدند و خدا نیز با آنها به سخره‌ی مسیحا نشست. حقیقت در برابر چشمانم تن‌پوش بیهودگی پوشید اکنون برای چه باید زنده بمانم؟ امر عبثی فراتر از اینکه خدای زنده اتوپیایی را که خود سربرآوردن‌اش را اراده کرده بود به دیستوپیا بدل نمود؟ شر از آسمان می‌بارد و ابرهای تیره نشان طوفانند نه باران. خدا با مرگ مسیحا نقاب از چهره‌ی خود برداشت: زیر نقاب او اهریمن پنهان است اهریمن! 
یوحنا تباهی حقیقت را برنمی‌تابید و مانند دیوانه‌ای جسم خویش را به محبسِ عالم بی‌معنا می‌کوبید. به ناگاه میان گریه و نعره‌ی مریم و یوحنا، عیسی آهی برآورد و جان سپرد. مریم به رعشه افتاد؛ سرانجام اسحاق‌اش قربانی شد و از مهلکه نرست. اما خنجری که گلوی حقیقت را برید در دستان چه کسی بود: اهریمن، خدا یا انسان؟ مریم نمی‌دانست. یوحنا اما فغان برمی‌آورد: خدایِ اهریمنی، مسیحا را کشت! او تنهایی و غربت عیسی را نِگریست اما به رحم نیامد و نَگریست. او با مسیحا نیرنگ کرد و برخلاف نویدهایش به کوره‌ی آتشش افکند. از هُرای این آتش اهریمنی، جان و روحم می‌سوزد و هیچ آب مقدسی در جهان نیست که بتواند آن را خاموش کند. ای کاش خدا مرده بود یا در جهانی بی‌خدا می‌زیستیم زیرا آنچه هستی‌ام را می‌درد، رنجِ وجودِ خدایی‌ست که اهریمن شده. این جهان سراسر آکنده از امر شر شده و هیچ میانجی برای دستیابی به امر نیک وجود ندارد. کدام میانجی؟ آنگاه که میانجی خود به تباهی امر نیک برخاسته! اگر در این جهان ظلمانی درنگ کنیم دیری نخواهد پایید که همگی اهریمن می‌شویم. آنگاه خنجرهاست که بر قلب‌ها فرو می‌رود، سرهاست که بریده می‌شود بی‌آنکه هیچ امر نیکی وجود داشته باشد تا امر شر را از جهان ما بیرون براند. در چنین جهانی تنها با مرگ می‌توان خود را از آلوده شدن رهانید. آری مریم، من خود را خواهم کشت زیرا نمی‌خواهم اهریمن شوم. من هرگز زیر یوغ خدایی اهریمنی نخواهم رفت تا انسانیتم را تباه کند. او گرچه همه‌ی میانجی‌های امر نیک را از ما ربوده اما هنوز
اکنون خورشید در مغرب خونین غروب می‌کرد؛ همه جلجتا را ترک گفتند جز مریم و یوحنا. مریم خسته و غم‌دیده زیر صلیب عیسی زانو زده بود. قطره‌های خون به صورت‌اش می‌چکید و اشک می‌ریخت. از عیسی صدایی به گوش نمی‌رسید. نفسش به شماره افتاده بود. یوحنا به خاک جلجتا چنگ می‌زد و نعره می‌کشید: دیدی مریم... دیدی خدای زنده عیسی را مانند ابراهیم نجات نداد. دیدی عیسی به آتش افتاد و خاکستر شد. کجاست خدای زنده؟ خدا نگریخته و نمرده، او اهریمن شده است. او با چشمان ِسرخِ اهریمنی جان سپردن مسیحا را نگریست و خندید. آری خدای یهوه، اهریمن شده است. تاریکی و ظلمت همه‌ی وجودش را فراگرفته و خیر و روشنایی یکسره از او رخت بربسته. او در دستانش گل ِارغوان ندارد... او دشنه‌ی پنهان دارد. او جلاد است جلاد مریم! دیگر چگونه می‌توانم در جهانی بزییم که خدایش نیز اهریمن شده! آری قیصر خندید...کاهنان خندیدند و خدا نیز با آنها به سخره‌ی مسیحا نشست. حقیقت در برابر چشمانم تن‌پوش بیهودگی پوشید اکنون برای چه باید زنده بمانم؟ امر عبثی فراتر از اینکه خدای زنده اتوپیایی را که خود سربرآوردن‌اش را اراده کرده بود به دیستوپیا بدل نمود؟ شر از آسمان می‌بارد و ابرهای تیره نشان طوفانند نه باران. خدا با مرگ مسیحا نقاب از چهره‌ی خود برداشت: زیر نقاب او اهریمن پنهان است اهریمن! یوحنا تباهی حقیقت را برنمی‌تابید و مانند دیوانه‌ای جسم خویش را به محبسِ عالم بی‌معنا می‌کوبید. به ناگاه میان گریه و نعره‌ی مریم و یوحنا، عیسی آهی برآورد و جان سپرد. مریم به رعشه افتاد؛ سرانجام اسحاق‌اش قربانی شد و از مهلکه نرست. اما خنجری که گلوی حقیقت را برید در دستان چه کسی بود: اهریمن، خدا یا انسان؟ مریم نمی‌دانست. یوحنا اما فغان برمی‌آورد: خدایِ اهریمنی، مسیحا را کشت! او تنهایی و غربت عیسی را نِگریست اما به رحم نیامد و نَگریست. او با مسیحا نیرنگ کرد و برخلاف نویدهایش به کوره‌ی آتشش افکند. از هُرای این آتش اهریمنی، جان و روحم می‌سوزد و هیچ آب مقدسی در جهان نیست که بتواند آن را خاموش کند. ای کاش خدا مرده بود یا در جهانی بی‌خدا می‌زیستیم زیرا آنچه هستی‌ام را می‌درد، رنجِ وجودِ خدایی‌ست که اهریمن شده. این جهان سراسر آکنده از امر شر شده و هیچ میانجی برای دستیابی به امر نیک وجود ندارد. کدام میانجی؟ آنگاه که میانجی خود به تباهی امر نیک برخاسته! اگر در این جهان ظلمانی درنگ کنیم دیری نخواهد پایید که همگی اهریمن می‌شویم. آنگاه خنجرهاست که بر قلب‌ها فرو می‌رود، سرهاست که بریده می‌شود بی‌آنکه هیچ امر نیکی وجود داشته باشد تا امر شر را از جهان ما بیرون براند. در چنین جهانی تنها با مرگ می‌توان خود را از آلوده شدن رهانید. آری مریم، من خود را خواهم کشت زیرا نمی‌خواهم اهریمن شوم. من هرگز زیر یوغ خدایی اهریمنی نخواهم رفت تا انسانیتم را تباه کند. او گرچه همه‌ی میانجی‌های امر نیک را از ما ربوده اما هنوز


امر نیکخدای زندهجهانامر شرمریم یوحنا
تأملاتی پیرامون جامعه شناسی، فلسفه و الهیات رهایی بخش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید