ویرگول
ورودثبت نام
نرگس سوری
نرگس سوری
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

پرده سوم: اتوپیای مصلوب بر فراز جلجتا

جلجتا را سکوت مرگ باری فراگرفته بود. هیچ ستاره‌ای در آسمان نمی‌درخشید؛ ابر سیاه همه جا را پوشیده بود. مریم ماند هرچند که وجوش پاره پاره شده بود. او یوحنا نبود که بتواند مرگِ مقدس را برگزیند تا از رنج دهشتناک خود را برهاند. او سفر ِرنج خویش را با تناقض مهلک آغاز کرده و زندگی نامتعارف را تاب آورده بود. او می‌دانست هرگز از چنین تناقضی با مرگ نجات نمی‌یابد. نه می‌توانست بمیرد و نه می‌توانست آرام و صبور بنشیند و مویه کند. او مریم بود همان دختر عاصی که علیه امر کلی برآشفت. اینک عصیان هزاران بار بیشتر از پیش در جانش شعله می‌کشید. تمام وجودش عیسی را می‌طلبید؛ برخاست و خود را به صلیب کوبید تا عیسایش را در آغوش گیرد. خود را به صلیب کوبید...کوبید...کوبید تا آنجا که با صدای مهیبی به زمین افتاد. با درد و مشقت عیسی را از صلیب جدا کرد و در آغوش فشرد. چشمانش را بوسید، لب‌هایش را بوسید و دستانش را بوسید. جسم سرد و بی‌روحش را نوازش می‌کرد و کودکی‌هایش را به یاد می‌آورد...خنده‌هایش، گریه‌هایش و حرف‌های پر معنایش. اکنون از آن همه سرزندگی، معنا و دلدادگی هیچ چیز نمانده بود جز سایه شومِ مرگیِ تلخ! اما مریم، یوحنا نبود که بی‌هیچ جدالی با خدای زنده تن به مرگی انفعالی دهد. او بر خدا خروشید و گفت: به چه حق سکوت کرده‌ای؟ آیا می‌پنداری چون خدای یهوه هستی می‌توانی شلاق اقتدارت را بر انسان فرود آوری و همچنان منزه باشی؟ اتوپیایی را با هزاران درد و رنج متولد ساختم و آن را در برابر چشانم مثله کردند و به سخن درنیامدی که مسیحا همان اتوپیای معهودت بود. با من و خویشتن‌ات به ستیز برخاستی و امیدمان را تباه کردی. مرا معشوق خود خواندی و تمام هستی‌ام را یکسره از آن خود کردی و اکنون مرا از یاد برده‌ای.کجاست گل‌های سرخی که به نام عشق از دشت‌های ملکوت برایم می‌چیدی؟ آیا از من ناامید شدی که چنین رهایم کردی؟ من هزاران بار مُردم و جام درد را تا انتها نوشیدم اما هرگز عشق تو را و چشمان اهورایی تو را از یاد نبردم. اینک تو چرا پیمان عشق‌مان را از خاطر برده‌ای؟ شاید هم در صداقت عشق من تردید کرده‌ای! آنگاه که آشفته و سرگشته از جلجتا بالا می‌آمدم به یاد تو بودم، آنگاه که عیسایم را به صلیب می‌کشیدند، به یاد تو بودم، آنگاه که عیسی جان سپرد و یوحنا تو را لعنت کرد به یاد تو بودم. اما تو چه؟ آیا لحظه‌ای به چشمان نگران و دستان لرزان من نگریستی؟ چگونه معشوق‌ات را زیر آوار محنت و مرارت دیدی و بر خود نلرزیدی؟ اشک می‌ریختم و زجر می‌کشیدم و هیچ کس نبود تا وحشت عظیم‌ام را دریابد و تسلایم دهد. چونان آواره‌ای در هستی‌ات چرخیدم و گشتم آنچنان که به سرگیجه‌ای ابدی مبتلا شدم. من درد به جای خون در رگانم، خون به جای اشک از چشمانم جاری شد و تو سکوت کردی سکوت. من می‌دانم که می‌بینی و می‌شنوی اما نمی‌دانم از چه روی مریم‌ات را فراموش کردی؟ آیا از من رنجیده‌ای و اکنون با سکوت تنبیه‌ام می‌کنی؟ چه هنگام و در کجا لغزیده‌ام که با تن مرده‌ی عیسی در دل تاریکی شب‌ها رهایم کرده‌ای ؟ آیا با سکوت‌ات می‌خواهی مرا از خویش برانی و امیدم را از من بربایی؟ شاید هم برخاسته‌ای تا مرا به سرنوشت یوحنا گرفتار کنی؟ تو را چه شده‌ ای یار دیرین، کجاست آن مهر و وفای پیشین؟ مرا در حبسِ سکوتِ خویش به زنجیر کشیده‌ای و با تازیانه‌ی قهر روح‌ام را نهیب می‌زنی تا جلجتا را رها کنم و به زندگی‌ام بازگردم. اما من ایستاده‌ام تا با عصیان سکوت‌ات را بشکنم. کجاست آن نداهای لاهوتی؟ آیا دریچه‌های آسمان را برای همیشه به روی زمین بسته‌ای؟ 
اکنون که مریم در منتهای تاریکی و نیستی فراخوان بازگشتِ خدای زنده را می‌داد، هستی می‌توانست در چهره‌ی نوین‌اش آشکار شود. وه  اگر هستی آنگاه که شکست می‌خورد، از سعی و عصیان بازماند هرگز هستی فراتر رخ نخواهد نمود. اینک هستی می‌رفت تا از تناقض دشواری فراروی کند و از پس امر عبث، معنایی ژرف را در آغوش گیرد. روح جوانی دوباره می‌یافت و هزارتوی نیستی را می‌شکافت تا پاره‌ای از ژرفنای خویش را نمایان کند.
طوفانی به پا شد و سرانجام خدای یهوه از پنهانی خویش بیرون جهید: در دستی گل سرخ و در دستی تازیانه‌ای آتشین. با چشمانی که عشق از آن می‌بارید ندا در داد: هان مریم... ای یار دیرینم...برخیز که از دشت‌های لامکان زیباترین گل‌ها را برایت به ارمغان آورده‌ام. ای جان ِرنج‌دیده‌ی من...آمده‌ام تا تو را در آغوش بگیرم و بر زخم روح و جسم‌ات مرهم بنهم. ای عشق جفاکشیده‌ی من...آمده‌ام تا تاریکی را هزیمت کنم و تو را ماه آسمان گردانم. تو آن ابراهیمی هستی که اسحاق‌اش در قربانگاه ذبح شد اما بر خون ایستاد و حیات را طلبید. ایمان تو به امر ناممکن و اراده‌ی مطلقی که از عدم، هستی می‌آفریند به شاهدِ رستاخیزِ مسیحایت بدل نمود. آری اگر چونان یوحنا از امیدِ ناممکن ناامید بودی و به دامان مرگ می‌گریختی هرگز تناقض سر برآوردن هستی از دل نیستی را نمی‌نگریستی. او چنین می‌پنداشت که خدای یهوه تنها تا زمان زنده بودن مسیحا قادر به رهایی اوست و آنگاه که مرگ فرا برسد دیگر حتی من نیز عاجز و ناتوان خواهم بود. من محال‌ترین محال را ممکن می‌سازم زیرا که آگاه مطلقم و آگاه مطلق، اراده‌ی مطلق دارد. نومیدانی که در گرداب نابودی در می‌غلتند اراده‌ی مرا از تحقق امید ناممکن درمانده می‌پندارند. آن یوحنایی که به بادیه می‌گریخت و مرا اهریمن می‌خواند اگر به اراده‌ی مطلق یهوه باور داشت، با چشمان خویش می نگریست که چگونه گُلِ حیات را از مردابِ مرگ می‌رویانم. همگی برآنند که من هستی را از هستی، حیات را از حیات، رهایی را از رهایی ممکن می‌سازم. حال آنکه مریم تو می‌دانی من  با تناقض بر زمین گام برمی‌دارم. من شب را از روز، روز را از شب، مرده را از زنده و زنده را از مرده بیرون می‌کشم. عیسی را پیشتر بی‌هیچ میانجی به تو بخشیدم آیا اکنون نمی‌توانم بار دیگر او را زنده کنم؟ آیا یوحنا نمی‌دانست مسیحا چگونه حیات یافته بود که از وحشت امر ناممکن چنین می‌گریخت؟ آری عیسی از تناقض تولد یافت و بار دیگر از تناقض سرخواهد زد. هان ای مریم...ای عاصیِ نشسته بر خون که از پدرِ ایمان نیز فراتر رفته‌ای برخیز و عیسی را رها کن و به نزدم آی. مریم، تن مرده‌ی عیسی را وانهاد و سراسمیه به سوی یهوه دوید. مریم چشم در چشمان خدا می‌گریست. خدا گل سرخی لای گیسوان مریم گذاشت و گفت: پروردگارت هرگز امری را بیهوده آغاز نمی‌کند و هیچ راهی را بی‌مقصد نمی‌گذارد. اینک در کنارم آی تا رستاخیز مسیحا را بنگری.
آسمان از بیم و هراس نفس نمی‌کشید و زمین از حضور خدای زنده می‌لرزید. خدا بانگ برآورد: عیسی برخیز! به ناگاه جسد عیسی برخاست و ایستاد گویا هرگز نمرده بود. مریم به چشمان عیسی خیره شد و همه‌ی رنج‌هایش را از خاطر برد. خدا به سخن آمد: هان ای عیسی، من تو را بر شانه‌های خویش می‌نشانم و در سراسر اورشلیم می‌گردانم تا با چشمان خود بنگری معبدهای ظلمانی را ویران خواهم کرد. وه که چه خشم و نفرتی از عودها و وردهای آنها دارم. من معابد را به آتش می‌کشانم تا بدانند چه کس حقیقت را می‌گفت. کاهنان را به سزای تمسخر مسیحایم خاکستر خواهم کرد آنگاه خواهند دانست خدای یهوه بسیار از ارواح پلیدشان بیزار است. آری من تازیانه‌ای آتشین و شمشیری پولادین در دست دارم، آمده‌ام تا ویران کنم. اورشلیم دیگر روی زندگی نخواهد دید زیرا آنان حضور مرا به سخره گرفته‌اند.
هان ای عیسی من تو را در هیأتی فراتر از آنچه بودی، زنده ساختم تا در زمان و تعین دیگری بازگردی. آری آن روز که هستی بلوغ یابد و بتواند اتوپیای مرا چون پیراهنی بپوشد، بازخواهی گشت. در آن روز انسان بالغ شده و سرانجام می‌تواند رهایی بی‌واسطه را در آغوش گیرد. مریم گفت: آیا بردگان و ستمدیدگان اورشلیم را نجات خواهی داد؟ خدای یهوه با تنفر گفت: هرگز مریم...هرگز آنان را نجات نخواهم داد زیرا برای رهایی‌شان برنمی‌خیزند. آنان هم‌اینک با زنجیرهایشان به انتظار مسیحای راستین نشسته‌اند و گامی برنمی‌دارند. مسیحای راستین در میان‌شان بود اما او را نفهمیدند و نشناختند. قیصر و بردگان در آتش خشمم خواهند سوخت زیرا در نزد من هر دو ستمکارند!
مریم مشتاق و بی‌قرار دستان عیسی را گرفت و گفت: از بازگشتت نشانی با من بگو. عیسی گفت: آن روز که تو در سیمای دختر دیگری تکرار شوی، بازخواهم گشت؛ او
جلجتا را سکوت مرگ باری فراگرفته بود. هیچ ستاره‌ای در آسمان نمی‌درخشید؛ ابر سیاه همه جا را پوشیده بود. مریم ماند هرچند که وجوش پاره پاره شده بود. او یوحنا نبود که بتواند مرگِ مقدس را برگزیند تا از رنج دهشتناک خود را برهاند. او سفر ِرنج خویش را با تناقض مهلک آغاز کرده و زندگی نامتعارف را تاب آورده بود. او می‌دانست هرگز از چنین تناقضی با مرگ نجات نمی‌یابد. نه می‌توانست بمیرد و نه می‌توانست آرام و صبور بنشیند و مویه کند. او مریم بود همان دختر عاصی که علیه امر کلی برآشفت. اینک عصیان هزاران بار بیشتر از پیش در جانش شعله می‌کشید. تمام وجودش عیسی را می‌طلبید؛ برخاست و خود را به صلیب کوبید تا عیسایش را در آغوش گیرد. خود را به صلیب کوبید...کوبید...کوبید تا آنجا که با صدای مهیبی به زمین افتاد. با درد و مشقت عیسی را از صلیب جدا کرد و در آغوش فشرد. چشمانش را بوسید، لب‌هایش را بوسید و دستانش را بوسید. جسم سرد و بی‌روحش را نوازش می‌کرد و کودکی‌هایش را به یاد می‌آورد...خنده‌هایش، گریه‌هایش و حرف‌های پر معنایش. اکنون از آن همه سرزندگی، معنا و دلدادگی هیچ چیز نمانده بود جز سایه شومِ مرگیِ تلخ! اما مریم، یوحنا نبود که بی‌هیچ جدالی با خدای زنده تن به مرگی انفعالی دهد. او بر خدا خروشید و گفت: به چه حق سکوت کرده‌ای؟ آیا می‌پنداری چون خدای یهوه هستی می‌توانی شلاق اقتدارت را بر انسان فرود آوری و همچنان منزه باشی؟ اتوپیایی را با هزاران درد و رنج متولد ساختم و آن را در برابر چشانم مثله کردند و به سخن درنیامدی که مسیحا همان اتوپیای معهودت بود. با من و خویشتن‌ات به ستیز برخاستی و امیدمان را تباه کردی. مرا معشوق خود خواندی و تمام هستی‌ام را یکسره از آن خود کردی و اکنون مرا از یاد برده‌ای.کجاست گل‌های سرخی که به نام عشق از دشت‌های ملکوت برایم می‌چیدی؟ آیا از من ناامید شدی که چنین رهایم کردی؟ من هزاران بار مُردم و جام درد را تا انتها نوشیدم اما هرگز عشق تو را و چشمان اهورایی تو را از یاد نبردم. اینک تو چرا پیمان عشق‌مان را از خاطر برده‌ای؟ شاید هم در صداقت عشق من تردید کرده‌ای! آنگاه که آشفته و سرگشته از جلجتا بالا می‌آمدم به یاد تو بودم، آنگاه که عیسایم را به صلیب می‌کشیدند، به یاد تو بودم، آنگاه که عیسی جان سپرد و یوحنا تو را لعنت کرد به یاد تو بودم. اما تو چه؟ آیا لحظه‌ای به چشمان نگران و دستان لرزان من نگریستی؟ چگونه معشوق‌ات را زیر آوار محنت و مرارت دیدی و بر خود نلرزیدی؟ اشک می‌ریختم و زجر می‌کشیدم و هیچ کس نبود تا وحشت عظیم‌ام را دریابد و تسلایم دهد. چونان آواره‌ای در هستی‌ات چرخیدم و گشتم آنچنان که به سرگیجه‌ای ابدی مبتلا شدم. من درد به جای خون در رگانم، خون به جای اشک از چشمانم جاری شد و تو سکوت کردی سکوت. من می‌دانم که می‌بینی و می‌شنوی اما نمی‌دانم از چه روی مریم‌ات را فراموش کردی؟ آیا از من رنجیده‌ای و اکنون با سکوت تنبیه‌ام می‌کنی؟ چه هنگام و در کجا لغزیده‌ام که با تن مرده‌ی عیسی در دل تاریکی شب‌ها رهایم کرده‌ای ؟ آیا با سکوت‌ات می‌خواهی مرا از خویش برانی و امیدم را از من بربایی؟ شاید هم برخاسته‌ای تا مرا به سرنوشت یوحنا گرفتار کنی؟ تو را چه شده‌ ای یار دیرین، کجاست آن مهر و وفای پیشین؟ مرا در حبسِ سکوتِ خویش به زنجیر کشیده‌ای و با تازیانه‌ی قهر روح‌ام را نهیب می‌زنی تا جلجتا را رها کنم و به زندگی‌ام بازگردم. اما من ایستاده‌ام تا با عصیان سکوت‌ات را بشکنم. کجاست آن نداهای لاهوتی؟ آیا دریچه‌های آسمان را برای همیشه به روی زمین بسته‌ای؟ اکنون که مریم در منتهای تاریکی و نیستی فراخوان بازگشتِ خدای زنده را می‌داد، هستی می‌توانست در چهره‌ی نوین‌اش آشکار شود. وه اگر هستی آنگاه که شکست می‌خورد، از سعی و عصیان بازماند هرگز هستی فراتر رخ نخواهد نمود. اینک هستی می‌رفت تا از تناقض دشواری فراروی کند و از پس امر عبث، معنایی ژرف را در آغوش گیرد. روح جوانی دوباره می‌یافت و هزارتوی نیستی را می‌شکافت تا پاره‌ای از ژرفنای خویش را نمایان کند. طوفانی به پا شد و سرانجام خدای یهوه از پنهانی خویش بیرون جهید: در دستی گل سرخ و در دستی تازیانه‌ای آتشین. با چشمانی که عشق از آن می‌بارید ندا در داد: هان مریم... ای یار دیرینم...برخیز که از دشت‌های لامکان زیباترین گل‌ها را برایت به ارمغان آورده‌ام. ای جان ِرنج‌دیده‌ی من...آمده‌ام تا تو را در آغوش بگیرم و بر زخم روح و جسم‌ات مرهم بنهم. ای عشق جفاکشیده‌ی من...آمده‌ام تا تاریکی را هزیمت کنم و تو را ماه آسمان گردانم. تو آن ابراهیمی هستی که اسحاق‌اش در قربانگاه ذبح شد اما بر خون ایستاد و حیات را طلبید. ایمان تو به امر ناممکن و اراده‌ی مطلقی که از عدم، هستی می‌آفریند به شاهدِ رستاخیزِ مسیحایت بدل نمود. آری اگر چونان یوحنا از امیدِ ناممکن ناامید بودی و به دامان مرگ می‌گریختی هرگز تناقض سر برآوردن هستی از دل نیستی را نمی‌نگریستی. او چنین می‌پنداشت که خدای یهوه تنها تا زمان زنده بودن مسیحا قادر به رهایی اوست و آنگاه که مرگ فرا برسد دیگر حتی من نیز عاجز و ناتوان خواهم بود. من محال‌ترین محال را ممکن می‌سازم زیرا که آگاه مطلقم و آگاه مطلق، اراده‌ی مطلق دارد. نومیدانی که در گرداب نابودی در می‌غلتند اراده‌ی مرا از تحقق امید ناممکن درمانده می‌پندارند. آن یوحنایی که به بادیه می‌گریخت و مرا اهریمن می‌خواند اگر به اراده‌ی مطلق یهوه باور داشت، با چشمان خویش می نگریست که چگونه گُلِ حیات را از مردابِ مرگ می‌رویانم. همگی برآنند که من هستی را از هستی، حیات را از حیات، رهایی را از رهایی ممکن می‌سازم. حال آنکه مریم تو می‌دانی من با تناقض بر زمین گام برمی‌دارم. من شب را از روز، روز را از شب، مرده را از زنده و زنده را از مرده بیرون می‌کشم. عیسی را پیشتر بی‌هیچ میانجی به تو بخشیدم آیا اکنون نمی‌توانم بار دیگر او را زنده کنم؟ آیا یوحنا نمی‌دانست مسیحا چگونه حیات یافته بود که از وحشت امر ناممکن چنین می‌گریخت؟ آری عیسی از تناقض تولد یافت و بار دیگر از تناقض سرخواهد زد. هان ای مریم...ای عاصیِ نشسته بر خون که از پدرِ ایمان نیز فراتر رفته‌ای برخیز و عیسی را رها کن و به نزدم آی. مریم، تن مرده‌ی عیسی را وانهاد و سراسمیه به سوی یهوه دوید. مریم چشم در چشمان خدا می‌گریست. خدا گل سرخی لای گیسوان مریم گذاشت و گفت: پروردگارت هرگز امری را بیهوده آغاز نمی‌کند و هیچ راهی را بی‌مقصد نمی‌گذارد. اینک در کنارم آی تا رستاخیز مسیحا را بنگری. آسمان از بیم و هراس نفس نمی‌کشید و زمین از حضور خدای زنده می‌لرزید. خدا بانگ برآورد: عیسی برخیز! به ناگاه جسد عیسی برخاست و ایستاد گویا هرگز نمرده بود. مریم به چشمان عیسی خیره شد و همه‌ی رنج‌هایش را از خاطر برد. خدا به سخن آمد: هان ای عیسی، من تو را بر شانه‌های خویش می‌نشانم و در سراسر اورشلیم می‌گردانم تا با چشمان خود بنگری معبدهای ظلمانی را ویران خواهم کرد. وه که چه خشم و نفرتی از عودها و وردهای آنها دارم. من معابد را به آتش می‌کشانم تا بدانند چه کس حقیقت را می‌گفت. کاهنان را به سزای تمسخر مسیحایم خاکستر خواهم کرد آنگاه خواهند دانست خدای یهوه بسیار از ارواح پلیدشان بیزار است. آری من تازیانه‌ای آتشین و شمشیری پولادین در دست دارم، آمده‌ام تا ویران کنم. اورشلیم دیگر روی زندگی نخواهد دید زیرا آنان حضور مرا به سخره گرفته‌اند. هان ای عیسی من تو را در هیأتی فراتر از آنچه بودی، زنده ساختم تا در زمان و تعین دیگری بازگردی. آری آن روز که هستی بلوغ یابد و بتواند اتوپیای مرا چون پیراهنی بپوشد، بازخواهی گشت. در آن روز انسان بالغ شده و سرانجام می‌تواند رهایی بی‌واسطه را در آغوش گیرد. مریم گفت: آیا بردگان و ستمدیدگان اورشلیم را نجات خواهی داد؟ خدای یهوه با تنفر گفت: هرگز مریم...هرگز آنان را نجات نخواهم داد زیرا برای رهایی‌شان برنمی‌خیزند. آنان هم‌اینک با زنجیرهایشان به انتظار مسیحای راستین نشسته‌اند و گامی برنمی‌دارند. مسیحای راستین در میان‌شان بود اما او را نفهمیدند و نشناختند. قیصر و بردگان در آتش خشمم خواهند سوخت زیرا در نزد من هر دو ستمکارند! مریم مشتاق و بی‌قرار دستان عیسی را گرفت و گفت: از بازگشتت نشانی با من بگو. عیسی گفت: آن روز که تو در سیمای دختر دیگری تکرار شوی، بازخواهم گشت؛ او


خدای یهوهبر
تأملاتی پیرامون جامعه شناسی، فلسفه و الهیات رهایی بخش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید