ویرگول
ورودثبت نام
سویه
سویه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آخرین وصیت امیرکبیر

نویسنده: امیر طهانی

«امیرکبیر دو بار به قربانگاه رفت. نخست آنگاه که در گرمابه، نابخردی رگش را برید و دیگر بار آنگاه که نامش را بر سر دانشگاهی نهادند که نابخردان بر سر کارش بودند.» ناگاه چشم گشودم. امیرکبیر را دیدم بر سر بالینم. سر فرا گوش من آورده بود و به آواز حزین جمله‌ای که پیشتر رفت، در گوشم می‌خواند. پوست استخوان شده بود و ریش‌هایش را نیز تراشیده بود و به جای دستانش از سرش خون می‌چکید. دستانش را گرفتم، آن را کشید.

گفت:«امیر بخواب، همینک می‌روم.»

گفتم:«امیر! آمده‌اید تا جلوی مهاجرتم را بگیرید؟»

گفت:«هر غلطی می‌خواهی بکن، به من چه.»

گفتم:«پس آمده‌اید که با هم بر وضع و اوضاع کشور بگرییم.»

گفت:«یادت نیست. از مرگم بیش از یک قرن می‌گذرد.» ناگهان دستش را خواراند.

گفتم:«چه شده؟»

گفت:«پشه زد.»

گفتم:«نکند که من مرده‌ام؟!»

چیزی نگفت. خون روی پیشانی‌اش را با دستش سترد و با دستش چهره‌اش را پوشاند.

گفتم:«امیر! شما باید اینک در بهشت خدا باشید. چرا چنین زخم و زیلی و داغون شده‌اید.»

گفت:« از حالم نپرس. سالیان سال بود که در آن دنیا در باغی به دور از نیرنگ و فتنه دیگران می‌گشتم. تا این که به یکباره درختان آن باغ خشکید و زمین هر دم خاری زایید. من از ترس بوته‌های خار، به هر سو شتابان می‌گریختم.»

پرسیدم:«گریختن کارگشا بود؟»

پاسخ داد:«آری اما تنها دقیقه‌ای. در گوشه‌ای می‌نشستم که صداهای هراسناکی گوشم را پر می‌کرد.»

گفتم:«چه صداهایی؟》

گفت:«صداها از این قرار بودند، لعنت به این امیرکبیر. تف به این امیرکبیر. امیرکبیر و هر چی که هست و ...» امیرکبیر سخنان دیگری بر زبان راند که از آب شرم سر و صورتمان تر شد.

گفتم:«امیر! چه کسی دلش را دارد که بر شما نام ناروا نهد. شما فخر ایران‌زمینید. نکند از مادرزنتان فرزندان دیگری به جا مانده که با دشنام‌گویی می‌کوشند تا شراب بهشتی را به کامتان شوکران کنند.»

گفت:«نخست من هم چون تو اندیشیدم اما سپس پرس‌وجو کردم. دانستم که دانشگاهی را به نام من نهاده‌اند که خون به دل دانشجویان پرامید می‌کند و می‌دانی! نفرین جوانان و دانشجویان سخت به جان آدم می‌افتد. به گونه‌ای که دامن ارواح را هم می‌گیرد.»

من که تا آن زمان درازکش روی تختم بودم، ناگهان به پاخاستم. گفتم:« امیرکبیر! نمک به زخمم نپاشید. دیوان عالی اداری چندی است که دستور داده است، گرفتن شهریه برای ترم پنجم غیرقانونی است اما آنان می‌‌گیرند. پس از کرونا همه دانشگاه‌ها یک ترم دانشجویان را حذف کردند. اما آنان نیرنگی به کار بردند که نه تنها دانشجویان کاری از پیش نبرند که مجبور باشند، برای ترم ششم پول بیشتر هم بدهند. تازه مرکز زبانشان را نمی‌دانی ...» دیدم که امیرکبیر سرش را گرفت و گفت:«خاموش! به من چه؟! من تنها خود را به سختی انداختم و به این جهان آمدم تا به آنان بگویی که اگر می‌خواهند، این چنین بر دل دانشجویان داغ نهند، نام مرا از آن دانشگاه برگیرند و بگذارند، من در آن جهان در شوره‌زار خویش روزگار خود را به سر کنم. باید به خداوندی خدا سوگند خوری که این ماجرا را روایت بکنی و بپراکنی» ناگهان برخاست.

گفتم:«به چشم. ولی همه جایگاه آن دانشگاه از نام شماست. نام شما را بردارند، نام چه کسی بگذارند؟»

گفت:« این دانشگاهی را که من می‌بینم، بهتر است، نامش را مهد علیا بگذارند.» امیرکبیر کشیده‌ای در گوشم خواباند که از شدتش چشمانم را بستم و چون چشم گشودم. نور آفتاب از پنجره به میان اتاق آمده بود. لپ‌تاپ را روشن کردم و دست به کار شدم.


امیرکبیردانشگاهدانشجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید