سویه
سویه
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

باید خون گریست یا مستانه خندید؟


من عادت دارم که هر پدیده‌ای را از عینک تجربه‌ی زیسته‌ی خود و خانواده‌ام بنگرم، هر چند که ممکن است دقیق و علمی از آب درنیاید ولی هر کسی به قدر توانش می‌کوشد، زور هوش بنده‌ی حقیر نیز همین است. می‌خواهم در این متن عینک نازنینم را بر روی چشم شما هم بگذارم، امیدوارم خوشتان بیاید و مشتری شوید.
در ابتدای اعتراضات بود و اخبار هولناک چون طوفانی تک تک نهال‌های امید را بر می‌کند که دلم را ابر تیره‌ی غم پوشاند. با خود گفتم که این گونه نمی‌توان زندگی کرد، بهتر است که حالی از دوست فرنگ‌رفته‌ام بپرسم، کمی گپ بزنیم شاید اندکی سر کیف بیایم. البته این تازه آغاز دردسر بود. فیلترشکنم کار نمی‌کرد و باید هر بار قفل‌شکن جدیدی از بازار گوگل برمی‌گرفتم تا شاید یکی از آن‌ها کارگر شود. پس از کوشش بسیار ناگهان خدا گوشه‌ی چشمی به من انداخت و چند ثانیه‌ای دسته کلیدی کنار ساعت گوشی‌ام سبز شد. لینک گوگل میت را برایش فرستادم و دقیقه‌ای طول کشید تا یک تیک بخورد و به او برسد. من که نفس‌نفس‌زنان از این موفقیت تاریخی سرخوش بودم، نیش تا بناگوش گشودم تا رخسار رفیقم نمایان شود. دیدم در یک دست جام می و در دست دیگرش سیگاری دارد. مرا که دید، غرید. صدایش را در سرش انداخت که :«چرا می‌خندی؟»
راستش در آن لحظه نمی‌دانستم به او چه بگویم. به او بگویم:«می‌دانی من چه زجری کشیدم تا بتوانم تو را با وجود این همه خط و خش تصویرت و صدای جلو و عقبت ببینم و بشنوم؟ اکنون تو این گونه جوابم را می‌دهی؟!» گفتم بگویم:«دیدم تو سالمی و کبکت خروس می‌خواند، گل از گلم شکفت.» دیدم هر کدام از این پاسخ‌ها طعنه و زخم زبان کم ندارد و انسان بی دوست نمی‌تواند باشد. گفتم:«غلط کردم. بار آخرم است.» یار غارم چون ندامتم را شنید، از خر شیطان پایین آمد، سگرمه‌هایش را باز کرد و سیگارش را خاموش. گفت:«الان که نباید خندید!»
پس از آن هم‌نشینی اینترنتی جمله‌اش در سرم زنگ می‌زد تا این که تجربه مشابه دیگری از سر گذراندم. متنی نوشتم و برای یکی از دوستانم فرستادم و بنابر عادت همیشگی‌ام دردسرش دادم و گفتم:«بخوان و نظرت را بگو.» ناگهان برافروخت. بسیاری چیزها گفت که تکرارش هر چند که رهگشاست اما روان مرا می‌آزارد و از گفتنش سر باز می‌زنم. اما مخلص کلامش این بود که تنها یک بی‌وجدان می‌تواند در این روزها به چیز دیگری فکر کند. زنگ جمله قبلی با آواز جمله دوم هماهنگ شد و در سرم ارکستری درگرفت. گویی گروهی بر طبل می‌کوبیدند و گروه همسرایان یکصدا مرا بی‌جدان می‌خواندند. همین موضوع باعث شد که از خود بپرسم، آیا باید با دیدن این حوادث سوگ بر سوگ بیفزاییم یا سر خود را بالا بریم و به خودمان افتخار کنیم. این شد که گفتم شاید بد نباشد، کمی از خانواده خودم برایتان روایت کنم.
مادربزرگ و پدربزرگ‌هایم بی‌سواد بودند. هر دو مادربزرگم چنان که خود می‌گویند، همواره دوست داشتند، درس بخوانند اما پدرشان آنان را منع می‌کرده است. آنان هر چند در جایی غیر از تهران به دنیا آمده بودند اما به تهران مهاجرت می‌کنند و خانواده تشکیل می‌دهند و فرزندانشان را یک یک به مدرسه می‌فرستند ولی دخترانشان را از تحصیلات عالی منع می‌کنند. روزی دلیلش را از پدرم پرسیدم. گفت که در کوچه مرد متدین و دست به خیری بوده که دخترانش را برای آموختن پرستاری به دانشگاه فرستاده. دختران هم پس از فارغ‌التحصیلی چادر از سر گرفتند و مینی‌ژوپ به پا کردند و به پیش پدر برگشتند. از آن جایی که یکی از معتمدین و ریش‌سفیدان کوچه پدربزرگ من بوده، مرد همسایه دست دخترانش را می‌گیرد و کنار پدربزرگم می‌نشاند تا پدربزرگ در یک رویارویی علمی مچ آن‌ها را بخواباند و آنان را به پوشش اسلامی برانگیزد. دختران مرد همسایه از تکامل میمون و پیدایش انسان می‌گویند، پدربزرگم هم نه می‌گذارد و نه بر می‌دارد، به آنان پاسخ می‌دهد:«اگر انسان از نسل میمون بود، پس دمش کو؟» متاسفانه این جلسه علمی پس از این پاسخ خانه‌برانداز پدربزرگم برای طرفین به نتیجه‌ای نمی‌انجامد و دختران مرد همسایه همچنان در کوچه مینی‌ژوپ‌پوشان می‌گشتند. اما پدربزرگم که آثار دانشگاه‌رفتن را در دختران می‌بیند، عمه‌هایم را از ادامه تحصیل منع می‌کند و برایشان ماشین بافتنی می‌خرد تا در پشت بام لیف ببافند.
داستان ورود تکنولوژی هم به همین اندازه دراماتیک است. پدرم تعریف می‌کند که در آن روزها بر اساس باور عمومی صدای تلویزیون از حلقوم شیطان بیرون می‌آمد. برای همین او و دیگر عموهایم مجبور می‌شدند که مراد برقی را در خانه همسایه ببیند. پدربزرگم که می‌بیند، پسرانش وقت و بی‌وقت در خانه همسایه هستند، تلویزیون کوچکی می‌خرد و در پستو پنهان می‌کند تا خدایی‌نکرده آبرویش در محل نرود.

مادرم می‌گوید که دایی‌ام او را از تلویزیون دیدن منع می‌کرده و مادربزرگم برای این که لای نخ‌های لباس اجنه تخم‌ریزی نکنند، لباس‌ها را با آب یخ حوض می‌شسته است. اما با انقلاب ورق برگشت.
عمه‌هایم تحصیلات خود را (هر چند دیر) ادامه دادند و نوه‌ها دست کسانی را گرفتند و بر سفره‌ی مهمانی خانوادگی‌مان نشاندند که با تئوری داروین همدل‌تر بودند تا باورهای پدربزرگم. پدربزرگم هم که عمرش را به شما داده تا پایان زندگی خود چشم از تلویزیون بر نمی‌داشت. از دهه 50، 60 تا به امروز که اول قرن پانزدهم شمسی هستیم، همه چیز از جمله نوع پوشش، روابط انسان‌ها، زندگی و استفاده از تکنولوژی تغییر کرده است. اگر آن روز بر سر آمدن تلویزیون در خانه‌ها جنگ و دعوا بود، اینک بر سر نیامدن آخرین مدل گوشی اپل در جامعه جار و جنجال است. ولی همه این تغییرات چگونه رخ داده؟
ما بدون «من و تو» و «ایران اینترنشنال»، به دست و اراده‌ی خود بدون کمک هیچ کارشناس خارجی این تحول را رقم زده‌ایم. دوستم تعریف می‌کند که پدرش به خواهرش مدام می‌گفته که چه لباسی بپوشد و چگونه از خانه بیرون برود اما اینک هیچ نمی‌گوید. دوست دیگرم می‌گوید که در این مدت پس از سال‌ها نماز نمایشی بالاخره توانسته یکی دو کلمه‌ای با خانواده‌اش درباره اعتقاداتش حرف بزند. ما شیوه‌ی دیگری از زندگی به مذاقمان شیرین‌تر آمد و پدر و مادرمان و بخش مذهبی جامعه نیز کوتاه آمدند. اگر جز این بود، باید امروز دختران به جای گیسوی افشان و شالی برشانه در کوچه و خیابان مقنعه به سر می‌کردند و پسران شلوار‌های پرپیل می‌پوشیدند و پیرهن‌های آستین بلند و گشاد به تن می‌کردند. اگر جز این بود اکنون باید پسران با دیدن عکس سه‌درچهاری، دختری را می‌پسندیدند و دختران به پسری که ندیده‌اند، بله می‌گفتند. شاید اکنون که این جملات را می‌خوانید، لبخند بزنید که باید هم بزنید. ما به دستان خود شیوه‌ دیگری از زندگی را برگزیدیم و باید به خود ببالیم که بی چک‌وچانه و حرافی‌های فلسفی انتخاب خود را به کرسی نشاندیم و باید به یاد داشته باشیم، این گوهر را که سالیان سال برای آن مبارزه می‌کرده‌ایم، به رایگان به هر ننه قمری که اشک تمساح می‌ریزد، نفروشیم. به این دلیل که این گنج تنها برای ماست. برای خود خود ما. برای همین است که به نظرم باید به جای گریستن، بخندیم و دست افشان و پای‌کوبان آواز بخوانیم.

جامعهسیاستدانشجوادامه تحصیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید