نویسنده: محمدمهدی رهجو
«آموزش لیبرالی درست نقطه مقابل فرهنگ تودههاست...نردبانی است که میخواهیم به کمک آن از دموکراسی توده به دموکراسی به معنای اصیل و اولیهاش برسیم، یعنی حکومت اشرافی که باز و گسترده میشود و به صورت حکومت اشراف جهانی درمیآید...انتظار تحقق چنین جامعهای نمیرود و نباید امید توهم آلود به آن داشت. اما برداشتن گامهای کوچک به سوی این جامعه آرمانی ناممکن نیست بلکه چنین گامهایی از بالاترین وظایف دموکراسی است.1»
این سخنان لئو اشتراوس، نظریهپرداز و بنیانگذار مکتب نئومحافظهکاری را میتوان مقدمهای نظری بر شکلگیری عصر نوامپریالیسم دانست. کاندولیزا رایس، شاگرد معنوی اشتراوس، در سپتامبر ۲۰۰۲ گفته بود: «جهان مکان کثیف و بههمریختهای است... کسی باید تمیز و جمعوجورش کن» در حقیقت منظور رایس آن بود که جهان غیر آمریکایی، کثیف و بینظم است و این وظیفه تمدن آمریکایی است که نظامهای سرکش را آدم کند یا به قول اشتراوس گامهای کوچک به سوی دموکراسی اشرافی بردارد! امپریالیسم نو که از دهه هشتاد قرن بیستم جانشین امپریالیسم موجود شد، حاصل سلطه پولگرایان و طرفداران بازار آزاد افراطی بود که جانشین کینزگرایان شدند2.
با رشد بیسابقه و حبابی اقتصاد مالی جهانی بهجای اقتصاد تولیدی، بحرانهای اجتماعی-اقتصادی عمیقتر و گستردهتری ظاهر شدند که سبب شد تا آمریکا به بازارهای بیشتر، منابع و انرژی ارزانتر نیاز پیدا کند و از طرفی به دنبال تشدید رکود تورمی و عوارض آن مانند بیکاری گسترده و فقر و نابرابری، نارضایتی تودههای مردم در کشورهای صنعتی توسعهیافته افزایش یافت.
البته لازم به ذکر است که مالیگرایی عارضهای بر سرمایهداری تولیدی نیست، بلکه نتیجه طبیعی آن است. چرا که رشد رابطه سرمایه در گروی ارتقاء بهرهوری به منظور استثمار بیشتر ارزش اضافه است و ارتقاء بهرهوری جز با افزایش سرمایه ثابت ممکن نیست، افزایش سرمایه ثابت به کاهش نرخ سود منجر میشود و همین مسئله سرمایهداران را تشویق میکند که برای حفظ و افزایش سود از فعالیتهای تولیدی به سمت فعالیتهای مالی بروند3.
درنهایت عوامل مذکور دستبهدست هم داد که راست جدید که این بار در قالب دو جناح نئولیبرال و نئومحافظهکار سازمانیافته بودند به این نتیجه برسند که استیلای اقتصادی، نظامی و سیاسی آمریکا را با مشارکت متحدان اروپایی و منطقهای بر کشورهای جنوب جهانی تشدید کنند.
این استیلا با فرم عملکردی جدیدی ظاهر شد؛ آمیختن حرکتهای مداخلهجویانه در سرنوشت خلقهای خاورمیانه، آسیای میانه و آمریکای لاتین با ایدئولوژی دموکراسی بورژوایی و حقوق بشر و کمکهای بشردوستانه یا استفاده از تعصبهای دینی، قومی و قبیلهای محلی و راه انداختن جنگهای نیابتی.
این شکل از امپریالیسم جز با همراهی متحدان اروپایی و استفاده از پایگاهها و نیروهای منطقهای و صدور تروریسم توسط آنها امکانپذیر نبود.
همچنین فروپاشی شوروی و از بین رفتن جهان دوقطبی، عرصه را برای یکهتازی نوامپریالیسم و امپراتوری ایالاتمتحده بازتر کرد و این تکقطبی شدن جهان و همزمانی آن با پیامی که نئولیبرالیسم به گوش همگان رساند که «هیچ آلترناتیوی وجود ندارد»، دوران متفاوتی از مبارزات سیاسی و اجتماعی را بهویژه در جنوب جهانی به ظهور رساند.
در این شرایط تاریخی که به بخشی از آن پرداخته شد، خلقهای خاورمیانه در یک تنگنای تراژیک قرار گرفتند. ازیکطرف نظامهای اقتدارگرا و سرکوبگر خشن حاکم بر کشورهای خاورمیانه، طی چندین سال تمام نیروهای مترقی، چپ و دموکرات کشور خود را سرکوب کردند و به قلعوقمع احزاب، تشکلهای سیاسی و سازمانها پرداختند و جامعه را از نهاد تهی کردند. در این میان دولتهای غربی که هنگام مداخله در سرنوشت مردم منطقه برای حقوق بشر، فریاد وامصیبتا سر میدهند نهتنها سکوت کردند، بلکه در مواردی برای حذف نیروها و تشکلهای مترقی در منطقه با نظامهای اقتدارگرای حاکم بر کشورهای خاورمیانه همراهی کردند.
از طرفی دیگر شواهد نشان داده است که این نظامهای اقتدارگرا علیرغم برخی تضادها با آمریکا، به منظور دریافت وام و کمک از صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی تن به اجرای سیاستهای نئولیبرالی (سرمایهداری متأخر) در کشورهای خود دادند و اجرای این سیاستها سبب توسعه نامتوازن و تشدید فقر و تبعیض شد و درنهایت تودهای از مردم سرخورده، خسته و ناراضی در این کشورها شکل گرفت که در غیاب نهادها و چهرههای مترقی مؤثر بهمثابه عناصری آگاهیبخش در سطح جامعه، بخشهای مهمی از آنها به سبب اعمال تحقیر و تبعیض طولانیمدت رو به مسائل هویتی آوردند و جذب گروهکهای قومی و مذهبی شدند که غالباً در دوره جنگ سرد برای سنگاندازی مقابل تشکلهای مترقی نزدیک به اتحاد جماهیر شوروی در منطقه، از سمت امپریالیستها ایجاد و یا تقویت و پس از فروپاشی شوروی و در فقدان نیروهای مترقی که سرکوب و حذفشده بودند تبدیل به بازیگران اصلی صحنه سیاست در منطقه شدند.
نتیجه این روند را میتوان در اعتراضاتی که از سال ۲۰۱۰ در کشورهای عربی خاورمیانه و شمال آفریقا شروع شد، دید. خلقهای این کشورها به منظور بهبود معیشت و دفاع از کرامت انسانی خود دست به اعتراضاتی زدند که با خودسوزی محمد بوعزیزی، دستفروش تونسی، شروع شد و به مصر، لیبی، اردن، مراکش، بحرین، سوریه، یمن و ... سرایت کرد. این سلسله اعتراضات بعدها به «بهار عربی» موسوم شد.۴
اینجا بود که قدرت امپریالیستی که از مدتها قبل بر روی گروهکهای قومی و مذهبی در منطقه سرمایهگذاری کرده بود به شکل جدی به صحنه آمد و از نبود نهاد و تشکلهای مترقی کشورهای منطقه و تضادهای درونی این جوامع نهایت استفاده را کرد و برای تثبیت و تشدید استیلای خود در منطقه، اعتراضات را مصادره کرد و به این منظور مرتجعترین و بنیادگراترین نیروها را بهعنوان رهبران تودههای مردمی جا زد و با صدور تروریسم از طریق متحدان منطقهای خود برخی از کشورهای عربی را وارد یک جنگ بیپایان کرد. وضع فعلی دو کشور لیبی و سوریه، شاهدی بر این مدعاست.
بهعنوان مثال عبدالحکیم الحدیثی و عبدالکریم بالحاج، دو تن از فرماندهان شورشیان لیبی، در جنگ افغانستان (که این جنگ نیز حاصل مداخلات آمریکا و بریتانیا در آسیای میانه در دوره جنگ سرد بود.) به القاعده پیوستند و آموزش دیدند و به دنبال حمله آمریکا به افغانستان به بهانه مبارزه با تروریسم، دستگیر و به دولت لیبی تحویل داده شدند و بعد از چند سال همزمان با شروع رفرم در لیبی و سازش قذافی با غرب، تحتفشار نهادهای حقوق بشری مانند امنستی (سازمان عفو بینالملل)، از زندان آزاد و در جریان اعتراضات علیه قذافی بهعنوان رهبران مردمی لیبی معرفی شدند.۵
کار تا آنجا پیش رفت که عبدالکریم بالحاج از جان مککین، سناتور جمهوریخواه آمریکایی، لوح تقدیر دریافت کرد.
یا در سوریه، رشید ابو خوله که تا قبل از جنگ سوریه به جرم راهزنی در زندان بود، بعد از جنگ به ارتش آزاد سوریه و سپس داعش پیوست و اکنون عضو ارشد شورای نظامی نیروهای دموکراتیک سوریه و بخشی از سیستم حکومتی منطقه روژوا است و منابع نفتی این منطقه را در اختیار اسرائیل قرار میدهد.
لازم به ذکر است که بیان این مثالها به معنای نفی تضادهای قومی و مذهبی موجود در جوامع خاورمیانه نیست، بلکه به نقش امپریالیست در تشدید و تحریک این تضادها، به خصوص در آستانه رخدادها اشاره دارد.
بماند که بخشهای مهمی از این تضادها در خاورمیانه زاده عصر استعمار و تاختوتاز قدرتهای اروپایی در منطقه است؛ از تلاش برای فروپاشی امپراتوری عثمانی تا ملتسازیهای قومی و جعلی در این منطقه.
بخش تراژیکتر ماجرا زمانی آغاز شد که برخی از اندیشمندان چپ و پستمدرن که از مدتها قبل با تأکید بر نظریاتی مانند اینترسکشنالیتی، از همارز شدن و افقی بودن سوژه تغییرات اجتماعی صحبت میکردند، فقدان حزب و رهبری مشخص را به عنوان ویژگی مهم جنبشها در عصر جدید برشماردند و بهار عربی را به عنوان نمونه موفق این جنبشها، موسوم به جنبشهای نوین اجتماعی، مطرح کردند.۶
پیش از بهار عربی نیز از جنبش والاستریت به عنوان نمونهای از این جنبشهای نوین اجتماعی یاد میشد.
با هژمون شدن پست مدرنیسم در میان اندیشمندان چپ و عقبنشینی رادیکالیسم که محصول فروپاشی شوروی و پایان گرفتن عصر انقلابها بود، این موضعگیریها چندان دور از انتظار نبود.
پست مدرنیسم که نبود کلیت و یکپارچگی و نبود ذهن منسجم در مدرنیته، به نوعی ناسازگار بودن اجزای جهان با یکدیگر را نشانه پیشرفت میدانست با تأکید بر جدایی نسبی میان اندیشه و واقعیت، لزوم کاربست یک دستگاه فکری برای پیشرفتهای اجتماعی را زیر سؤال برد بهعنوان مثال میشل فوکو، از چهرههای مکتب پستمدرن، اعتقاد داشت بسط و گسترش یک دستگاه فکری به منزله تبدیل آن به شکلی از اعمال قدرت بر دیگران است و به این صورت حتی در برابر نظام مستبد حاکم نباید اندیشهای داشت مبادا که آن اندیشه فراگیر شود و بر دیگران اعمال اقتدار کند. از نظر او، نباید به فکر تلاش برای وضع قانون یا تجویز و پیشنهاد بود بلکه راهحل، تعیین مسئله و برانگیختن مسائل است تا دهان صاحبان قدرت بسته شود. یا ازنظر لیوتار، خطر همیشگی در تاریخ بشر آن است که مردم به این باور میرسند که اندیشههایشان میتواند به پیشرفت اجتماعی کمک کند.۷
طبیعی است که با این دیدگاه، در جنبشهای اجتماعی وجود رهبر و سازمان انقلابی که حامل اندیشهها و آرمانهای مشخص هستند نهتنها لزومی ندارد بلکه ممکن است زائد و خطرناک نیز باشد.
اما مسئله تنها به نفی لزوم نهاد از جانب برخی از اندیشمندان پستمدرن ختم نشد بلکه در جریان بهار عربی، اندیشمندانی مانند ژان لوک نانسی و ژیلبر اشکار، تلویحا یا تصریحاً خواستار مداخله ناتو در لیبی شدند.
ژیلبر اشکار در توجیه مداخله ناتو در لیبی گفته بود: «آیا کسی میتواند ادعا کند که به اردوی چپ تعلق دارد و درعینحال درخواست حمایت یک جنبش مردمی را نادیده بگیرد؟ حتی اگر این حمایت بهوسیله پلیس-راهزنهای امپریالیست صورت بگیرد، آن هم در زمانی که نوع حمایت تقاضا شده از نوعی نیست که موجب اعمال کنترل سراسری بر کشور آنها شود؟»
اشکار بعدها ادعا کرده بود که ایالاتمتحده، فرانسه و بریتانیا تحتفشار افکار عمومی برای ممانعت از قتلعام در بنغازی مداخله نظامی کردهاند. (یعنی حمله نظامی ناتو به لیبی به خاطر اهداف امپریالیستی نبوده است.)۸
همچنین در دهمین سالگرد جنگ داخلی سوریه نامهای تحت عنوان «از بین بردن مردم از طریق اطلاعات غلط: سوریه و آنتی امپریالیسم احمقها» در سایت الجمهوریه منتشر شد که سعی داشت نشان دهد در جنگ داخلی سوریه آمریکا چندان مقصر نیست. در بخشی از این نامه آمدهاست: «اما علیرغم ادعاهای اینان [یعنی ضد امپریالیستها] آمریکا در آن چیزی که در سوریه اتفاق افتادهاست نقش کلیدی ندارد. علیرغم تمام دلایل خلاف چنین نقشی این ایده که به نوعی همینطور است حاصل یک فرهنگ سیاسی عقب مانده منطقهای است که هم بر مرکزیت قدرت جهانی آمریکا و هم بر حق امپریالیستی آن در تعریف «آدمهای خوب» و «آدمهای شرور» در هر کانتکست معینی تأکید دارد...»
امضای چهرههای شاخصی همچون نوام چامسکی، ژیلبر اشکار، ژانت آفاری و فریدا آفاری پای این بیانیه بود.
رویکرد اندیشمندان مذکور در نفی لزوم نهاد و عادیسازی مسئله مداخله ناتو در منطقه به همراه جریانسازی رسانههای جریان اصلی سبب شد تا فقدان نهاد و تشکل به عنوان نقطه قوت اعتراضات مردمی معرفی شود و به مرور این ایده رایج شد که برای شکلگیری اعتراضات مردمی، سازمانیابی نه تنها ضروری نیست بلکه در شرایطی زائد نیز هست، چرا که انعطافپذیری و امکان اصلاح و عمل همزمان را از جنبشهای مردمی میگیرد، گویی صرف حضور در خیابان با خود رستگاری به همراه میآورد و اگر رستگاری حاصل نشد میتوان ناتو را از طریق افکار عمومی تحتفشار قرارداد تا با خود برای مردم منطقه رستگاری به همراه آورند!
وضعیت کشور ما نیز تافتهای جدا بافته از سایر کشورهای منطقه نیست.
کمی پیش از شروع اعتراضات بهار عربی، در اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال ۸۸، جنبش اعتراضی گستردهای تحت عنوان جنبش سبز شکل گرفت که با ادامه این جنبش دامنه اعتراضات از مسئله انتخابات فراتر رفت و مجموعه سیاستهایی را نشانه رفت که مردم را از عرصه تصمیمگیری حذف میکرد و معیشت آنها را هدف میگرفت.
جنبش سبز را چهرههای شاخص و مترقی مانند میرحسین موسوی همراهی میکردند اما این جنبش نیز همانند اعتراضات بهار عربی، فاقد تشکل جدی بود که حامل آرمانهای جنبش باشد.
اگرچه پیرامون تأسیس نهادی که حامل آرمانهای جنبش سبز باشد، ایدههایی مطرح شد اما گام مؤثر و جدی برای سازمانیابی در این زمینه برداشته نشد.
سرنوشت جنبش سبز به تلخی سرنوشت اعتراضات سوریه و لیبی نشد اما همین فقدان تشکل سبب گشت تا در جریان جنبش، شعارهایی کاملاً ارتجاعی نظیر «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» یا «اوباما، اوباما، یا با اونایی یا با ما» و... سر داده شود.
همچنین، پس از محصور شدن چهرههای شاخصی مانند موسوی و رهنورد، به دلیل نبود تشکل و نهاد هم اعتراضات مردمی خاتمه پیدا کرد و هم اصلاحطلبان به راحتی اعتبار جنبش سبز را برای اهداف انتخاباتی خود خرج کردند.
نقطه ضعف اصلی اعتراضات دیماه ۹۶، آبانماه ۹۸ و سایر اعتراضات سالهای اخیر نیز فقدان نهاد بود. شعارهای ارتجاعی مانند «رضا شاه، روحت شاد» یا شعارهای متناقضی که در جریان این اعتراضات سر داده شد، آسیبپذیری مردم در برابر نیروهای سرکوب، مصادره به مطلوب کردن اعتراضات توسط نیروهای ارتجاعی مانند فرشگرد و مجاهدین، همگی گواهی بر این مدعاست.
اما متأسفانه همانطور که اشاره شد، از دید برخی نیروها نبود تشکل و نهاد به منظور ساماندهی اعتراضات نه تنها به عنوان یک نقطه ضعف دیده نمیشود بلکه به عنوان یک واقعیت عصر امروز و یا یک نقطه قوت تلقی میگردد یا اینکه آنقدر که به حضور در خیابان اهمیت داده و پیرامون آن بحث و صحبت میشود، توجهی بهضرورت نهاد و انباشت ایده به منظور تشکیل و حفظ نهاد نمیگردد. بهعنوانمثال اخیراً برخی از نیروهای چپ با برساختن دوگانه کاذب لنین_لوکزامبورگ، به نفی سازمان میپردازند و شبکه را بهجای سازمان قرار میدهند. آنها لوکزامبورگ را خودانگیخته گرا میدانند که اهمیتی برای سازمان در رهبری اعتراضات کارگری قائل نبود و به دنبال اعتراضات خود به خودی فرودستان، راه میافتاد و درنهایت اینکه لوکزامبورگ را به نمادی از چپ ضد تشکیلات بدل ساختند و این مسئله را نقطه قوت لوکزامبورگ نسبت به لنین میدانند. درحالیکه جنس انتقادات لوکزامبورگ به لنین از جنس انتقادات چپهای ضد تشکیلاتی عصر ما نیست. لوکزامبورگ علاوه بر اختلافنظرهایی که بر سر مسئله انباشت سرمایه و امپریالیسم با لنین داشت بر سر نحوه سازمانیابی (نه اصل سازمانیابی) طبقه کارگر نیز با لنین اختلاف داشت. «مسائل سازمانی سوسیالدموکراتهای روسیه»، «مرامنامه» و «انقلاب روسیه»، سه متن مشخص از رزا لوکزامبورگ است که طی آن بارها میکوشد موضع خود را از این جهت روشن نماید که چگونه تحلیل انتقادی تجربه انقلاب اکتبر و عملکرد بلشویکها حامل درسهای عظیمی برای جنبش انقلابی پرولتاریا در دیگر کشورها و بهویژه در آلمان است.
حتی لوکزامبورگ در زندگی پرفرازونشیبش فعالیتهای سیاسی خود را از طریق حزب سوسیالیستهای آلمان پیگیری میکرد و به دنبال رأی این حزب به افزایش اعتبارات نظامی آلمان از آن جدا شد، بااینحال به مسئله نهاد بیتوجه نماند و حزب انقلابی کمونیست آلمان را تأسیس کرد. ۹
از طرفی نبود تشکل، سازمانیابی و نهادهای صنفی، دست حاکمیت را برای ادامه دادن به سیاستهای کاسبکارانهای که معیشت مردم را هدف گرفته باز میگذارد و هر بار اعتراض مردم نسبت به این سیاستها درنهایت به سرکوب ختم میشود و این روند به شکل یک چرخه معیوب ادامه خواهد یافت و نهایتاً چون نتیجه مطلوب از حضور در خیابان حاصل نمیشود برخی از نیروها دست به دامن قدرت خارجی شده تا از طریق تحریم و دیگر ابزارها به نتیجه موردنظر برسند.
اما کافی است تا به وضعیت لیبی، روژوا، افغانستان نگاهی بیندازیم تا اثرات مداخله ناتو را مشاهده کنیم.
حال به نظر میرسد باگذشت بیش از یک دهه از جنبش سبز، بهار عربی و پشت سر گذاشتن اعتراضات سالهای اخیر و مشاهده نتایج آنها، وقت آن رسیده که با نگاهی انتقادی، اقدام به شناسایی علل ناکامی این رویدادها کنیم.
با توجه به شرایط جهانی و سیطره فرم جدیدی از امپریالیسم بر منطقه و نتایج ویرانگر آنکه در ابتدای یادداشت به آن اشاره شد و از طرفی ادامه سیاستهایی از جانب حاکمیت که روزانه اقشار بیشتری از جامعه را به سمت زیرخط فقر میکشاند و قدرت خرید آنها را کاهش میدهد، ضرورت تأسیس نهادهای جدید و سازمانیابی به منظور دفاع از حقوق اساسی طبقات فرودست نظیر حق بر سلامت (بهداشت و درمان همگانی و رایگان)، حق بر آموزش (آموزش همگانی و رایگان) و حق بر مسکن (مسکن و سرپناه مناسب و ارزانقیمت) و جلوگیری از مصادره به مطلوب اعتراضات این اقشار توسط نیروهای ارتجاعی و آلت دست سرمایهداری جهانی، بیشازپیش احساس میشود.
سالها پیش لوکاچ در اثر درخشانش یعنی تاریخ و آگاهی طبقاتی بهضرورت احزاب پرولتری پرداختهبود، طبق گفته لوکاچ، پرولتریا به صرف جایگاه طبقاتیاش قادر به ادراک کلیت تضاد آمیز و ناعقلانی جامعه سرمایهداری نیست. جایگاه طبقاتی صرفاً برای طبقه کارگر یک امکان بالقوه برای ادراک کلیت فراهم میآورد و این امکان بالقوه زمانی بالفعل میشود که پرولتر دست به پراکسیس بزند و پراکسیس نیز جز با دادوستد تئوری و عمل ممکن نیست و این حزب است که با بازی کردن نقش میانجی بین تئوری و عمل، امکان پراکسیس را برای پرولتریا فراهم میکند. ۱۰
با توجه به شرایطی که ذکر آن رفت، نیاز به سازمانیابی پرولتری در قالب تشکل، حزب و... به منظور ایفای نقش میانجی بین نظریه و عمل نه تنها از بین نرفته بلکه فقدان آن در جریان اعتراضات صنفی و مردمی بهشدت احساس میشود.
در پایان، این نکته را نیز باید اضافه کرد که نهادسازی و سازمانیابی مؤثر جز با نگاهی انتقادی به سابقه نهادها و سازمانهای فعلی و سابق به منظور یافتن نقاط ضعف و قوت آنها، ایدهپردازی درباره فرم و محتوای نهاد و اجماع نیروهای مترقی پیرامون مسائل اساسی نظیر دفاع از حق بر سلامت، حق بر آموزش، حق بر مسکن و ... میسر نیست.
همچنین بایستی در نظر داشت که سازمانیابی بدون استراتژی و افق فعالیت، کفایت نمیکند چرا که این احتمال وجود دارد جریانات ارتجاعی نیز بتوانند در مقاطعی دست به سازماندهی بزنند اما این امر به این معنی نیست که این جریانات را به صرف متشکل بودن یا توانمند بودن در سازماندهی، مترقی و قابلاتکا بدانیم.
منابع:
۱_ اشتراوس، لئو و کراسبی، جوزف، ویراستاران، نقد نظریه دولت جدید، تهران، انتشارات کویر
۲_رئیس دانا، فریبرز، رهایی بشر، تهران، انتشارات نگاه
۳_خیرالهی، علیرضا، سایه روشنهای سرمایهداری، سایت پروبلماتیکا
۴_ هنیه، آدام، تبارخیزش، ترجمه لادن احمدیان هروی، تهران، انتشارات وزارت ارتباطات
۵_ Swami, Praveen. Squires, Nick. Libyan rebel commanders admits his fighters have al_qaede links, UK, the telegraph
۶_ گاسفیلد، ژوزف و لارنا، انریک، جنبشهای نوین اجتماعی، ترجمه علی صبحدل و سید محمد کمال سروریان، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردی
۷_ جیمسون، فردریک، پسامدرنیسم و جامعه مصرفی، ترجمه وحید ولیزاده، تهران، نشر پژواک
۸_کالینیکوس، الکس، آیا چپ باید از مداخله نظامی در لیبی پشتیبانی کند؟ سایت آلترناتیو
۹_نصرآبادی، پریسا، اهمیت سیاسی رزا لوکزامبورگ چه نیست؟ سایت اندیشه و پیکار
۱۰_گئورک، لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه محمد جعفر پوینده، تهران، انتشارات بوتیمار