رستگاری با ساندویچ‌های دهه ۶۰


«صورت‌بندی و بیان روشن گذشته به شکل تاریخی، به معنای تصدیق آن «همان‌گونه که واقعاً بوده» نیست. معنای آن به چنگ آوردن خاطره‌ای است که هم‌اینک در لحظه خطر درخشان می‌شود. ماتریالیسم تاریخی بناست آن تصویری از گذشته را حفظ کند که خود را در لحظه خطر، به شکلی غیرمنتظره، بر سوژه تاریخی نمایان می‌سازد. این خطر هم سنت و هم وارثان آن، هر دو، را تهدید می‌کند:

خطر تبدیل‌شدن به ابزار طبقات حاکم. بیرون کشیدن سنت از باتلاق سازشگری که هر آینه ممکن است آن را فرو بلعد، تلاشی است که در هر عصری باید از نو صورت پذیرد. مسیحا فقط در مقام مسیحا ظاهر نمی‌شود، او در نقش آن‌کسی که دجال را مقهور می‌کند پا به میدان می‌نهد. عطیه دمیدن بر بارقه امید از آن همان مورخی خواهد بود که کاملاً اطمینان دارد، در صورت پیروزی دشمن، حتی مردگان نیز ایمن نخواهند بود؛ و این دشمن تا امروز هماره فاتح بوده است.»

والتر بنیامین، تز ششم درباره مفهوم تاریخ

ما در زندگی روزمره با خاطراتی مواجه هستیم که سال‌ها به تعبیر فروید در قعر غبار فراموشی فرو‌رفته‌اند و ناگهان در سطح حافظه ظاهر می‌شوند. مسئله فراموشی و فراموش‌کاری مسئله‌ای بسیار پیچیده‌تر از خود حافظه است.

وقتی کسی از اطرافیان ما دچار یک ضربه روحی و عاطفی می‌شود اطرافیان مدام تکرار می‌کنند:«باگذشت زمان همه‌چیز حل خواهد شد و این روزهای سخت را به فراموشی خواهی سپرد! ». اما حقیقتاً مجموعه‌ای از اتفاقات و عوامل لازم است تا چنین چیزی اتفاق بیافتد. همین‌که به‌سوی فراموشی چیزی پیش می‌رویم ممکن است دوباره جان تازه‌ای بگیرد و خاطرات با سرسختی فراموش شوند.

بگذارید پای ساندويچ و صنعت خوراک را به بحثمان بازکنیم! تا همین چند سال پیش گسترش مدام و پیوسته فست‌فودها و رستوران‌های زنجیره‌ای جای چندانی برای اغذیه‌فروشی و ساندويچ‌های دهه شستی باقی نگذاشته بود. ساندويچ‌هایی که جزئی از زیست ما را در یک برهه زمانی خاص تشکیل می‌دادند. در همان لحظه‌ای که ما فکر می‌کردیم که چنین چیز‌هایی از بین رفته‌اند دوباره به شکلی معجزه‌آسا و نو در صنعت غذایی سر برمی‌آورند. نمونه‌های بسیاری از آن را هم می‌توانید در تبلیغات فود بلاگر‌ها ببینید. ما زیادی از دهه ۶۰ فاصله گرفته بودیم. این فاصله گرفتن، ما را دچار اضطراب می‌کرد زیرا نمی‌توانستیم یکپارچگی خودمان را حفظ کنیم و در جایگاه امروزین خودمان به گذشته بنگریم. حتی انتقال تجربه‌های مشترک بین نسل‌ها ممکن نبود زیرا یک پدر نمی‌توانست به فرزندش توضیح دهد که ساندويچ درگذشته برایش شکل و محتوای دیگری داشته است. پس نیاز به حضور عناصری سوبژکتیو برای غلبه بر این اضطراب وجود داشت تا یادمان بیاید که ما همان جامعه هستیم و هنوز همان ساندویچ‌ها را می‌خوریم. صنعت تغذیه نیز چنین چیزی در اختیارمان قرار می‌دهد. در تمامی تبلیغات ادعا می‌شود که ساندویچ‌ها با فرمول مخصوص دهه ۶۰ درست می‌شوند اما کسانی که تجربه خوردن ساندويچ در همان دهه را داشته‌اند بازیابی آن تجربه اصیل را ناممکن می‌دانند. انگار کسی فرمول خاص دهه ۶۰ را در دست ندارد.

دوست دارم در این مطلب نیز به کارتون موردعلاقه‌ام پاندای کنگ‌فوکار برگردم و دوباره تکرار کنم که هیچ رازی وجود ندارد. نقطه عطف داستان پاندا اینجاست که پس از سال‌ها کار در مغازه آش پی‌ می‌برد که شله مخصوص هیچ راز خاصی ندارد. پس این عنصر فراموش‌شده که ما را از اتصال به تجربه دهه ۶۰ بازمی‌دارد چیست؟

یک فروشنده زیرک ساندويچ دهه ۶۰ به خوبی می‌داند که تنها داشتن ساندويچ خوب کافی نیست بلکه مغازه، عناصر دیوار، نوشابه‌ها و دکور نیز باید یادآور همان دوران باشد. جزئیاتی که هیچ‌گاه کامل نمی‌شود. جزئیاتی که ما به‌طور کامل آن‌ها را بازیابی نخواهیم کرد. حتی اگر یک رادیوی قدیمی در دکور مغازه باشد، نه آن آدم‌ها و نه آن لباس‌ها و محتوای اخبار در جریان نیست. دوست دارم که مانند والتر بنیامین بگویم که تنها انسان رستگار شده است که می‌تواند تمامی گذشته خود را بازیابی کند. اما همه ما می‌دانیم که با تکرار تجربه خوردن ساندويچ دهه ۶۰ نه امکان بازیابی تمامی گذشته را به دست خواهیم آورد و نه رستگاری درک همان یک تجربه ناب خوردن ساندویچ را به دست می‌آوریم؛ زیرا در تمامی این تکرارها یک اصل تولید می‌شود و آن تولید تمایز است. تمایزی که سررشته رقابت و بازار است و این‌گونه ساندويچ دهه ۶۰ نیز در خدمت ایجاد تمایز و رقابت در بازار درمی‌آید. تجربه تفاوت‌ها و تمایزها که حصرت بازیابی گذشته، ما را به‌طرف آن می‌کشاند و درنهایت این تمایز خاطره اولیه را تبدیل به چیزی اضافه می‌کند که زدوده می‌شود و به شکل چیزی به‌دردنخور و یا زائد دفع می‌شود. چراکه این تمایز خریداری نیز می‌شود. امروز کسب هویت از مصرف غذا در رستوران‌های مدرن دشوارتر از کسب آن از مصرف یک ساندويچ متمایز است. ایده‌ای که با فراگیر شدنش به فراموشی نیز سپرده می‌شود.

آیا این همان اتفاقی نیست که در صنعت حقوق بشر با اندیشه قربانیان اعدام دهه ۶۰ و کشته‌شدگان آبان انجام می‌دهند؟

وقتی از ابژه بودن قربانیان در شکل جسد صحبت می‌کنم یعنی همین اخباری که مدام ۱۵۰۰، ۱۷۶ و ۳۰۰۰ نفر را به شکل عدد اعلام می‌کنند اما از محتوای فکری آن‌ها و چیزی که آن‌ها به آن اعتقاد داشتند خبری نیست. گویا همه توافق کرده‌اند که باید اعتقاد حقیقی به شکل مازاد چرخه تاریخ حذف شود.

در بسیاری از خانواده‌ها زمانی که پای رسم و رسوم گذشته به میان می‌آید همه اعضا بر این باورند که «ما واقعاً به چنین چیزی اعتقاد نداریم ولی باید این فرایض را به‌جای آورد!» اما از سوی دیگر می‌توانيم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب کسانی که به این مسائل عمیقاً باور دارند را وحشی، عقب‌مانده و یا بنیادگرا بنامیم.

فکر نمی‌کنم امروزه کسی به اینکه بابانوئل در شب کریسمس برای کودکان اسباب‌بازی می‌آورد معتقد باشد اما می‌توانیم در همین ایران خودمان افرادی غیر مسیحی را بیابیم که بدون اعتقاد داشتن به این مسائل لباس بابانوئل می‌پوشند و یا کریسمس را با کاج‌های تزئینی عکس می‌گیرند. فرض کنید فردای آن روز کودکی به پدرش مراجعه کند و اسباب‌بازی ناشناسی را به اون نشان داده و بگوید این هدیه بابانوئل است. به نظر شما واکنش آن فرد چه خواهد بود؟

در آخرین انتخابات برگزارشده با یکی از آشنایان اصلاح‌طلب صحبت می‌کردم که می‌گفت: می‌دانم صندوق رأی نمی‌تواند چیزی را تغییر بدهد، من هم اعتقادی به این چیزها ندارم اما در انتخابات شرکت می‌کنم! از طرف دیگر با ناامیدی دوستان دیگر خود که باور به چنین چیزی داشتند را عقب‌مانده می‌دانست!

مثال‌های بی‌شماری از مشارکت روزمره بسیاری از ما در «امری که واقعاً به آن اعتقاد نداریم» وجود دارد، نوعی انکار به‌قصد فراموشی! ما می‌خواهیم فراموش کنیم که خودمان یا افرادی وجود داشته‌ایم که واقعاً به چیزی معتقد بوده‌اند!

مسئله دادگاه اعدام‌شدگان دهه ۶۰ برایم موضوع جالبی است. انسان‌هایی که در آن سال‌ها اعدام شدند مخصوصاً آن‌هایی که به خاطر ماندن بر موضع خود کشته شدند درنهایت به چیزی اعتقاد داشتند. عقیده‌ای که می‌تواند نقد و یا مورد بررسی‌های مختلف اخلاقی، ایدئولوژیک، قضایی و ... قرار گیرد اما همه آن افراد واقعاً به چیزی اعتقاد داشتند! حالا بعد چند دهه می‌توانیم مسئله را دنبال کنیم، دیگر صحبتی از آن‌که آن‌ها به چه چیزی اعتقاد داشتند نمی‌شود. تنها در برابر ما ابژه‌ای قربانی و تهی قرار دارد که رفقای قدیمش بدون آن‌که واقعاً اعتقادی به گذشته خود داشته باشند خواهان مشارکت در فرایند دادخواهی‌اش می‌باشند. حتی در کلمات هم به‌جای واژگانی چون شهید که ناظر بر شکلی از مرگ ایدئولوژیک است از جایگزین‌های چون قربانی استفاده می‌شود. به‌طور مثال می‌توان با جمعی از مارکسیست‌های سابق روبرو بود که دیگر به آن گذشته اعتقادی وابسته نیستند اما همراه با رفقای خود که آن‌ها نیز وضعیت مشابه دارند برای پاسداشت چیزی که دیگر به آن عقیده ندارند گرد هم می‌آیند.

بگذارید کمی جلوتر بیاییم؛ پس از فاجعه آبان تحت هژمونی گفتمان لیبرال-برانداز مدام از کشته‌شدگان‌ فاجعه صحبت می‌شود. جنازه‌هایی که گویا هم‌اکنون نیز در برابر همه قرار دارند و مسئله‌ای را در بردارند که قابل‌فهم‌ در نظم نمادین فعلی نیست اما می‌خواهم‌ رویکرد جریانی که تحت عنوان «دادخواهی» دارای عناصر مشخص هویتی است را به جایگاه کارآگاه آن‌گونه‌ که ژیژک در خصوص داستان‌های جنایی بیان می‌کند تشبیه کنم. از دید آن‌ها کارکرد شهدای آبان همان کارکرد جسد در داستان جنایی است، یعنی پیوند زدن جمعی از انسان‌ها به یکدیگر تا دسته‌ای به‌عنوان متهمان را بنا نهد. اتهام قتل که همچون گناهی فراگیر همه را در برمی‌گیرد و درنهایت گفتمان‌های حقوق بشری، براندازان و جمعی از کارآگاهان می‌خواهند ما را از اتهام رها کنند و با برساختن قاتل، ما را از مشارکت در فاجعه تبرئه کنند. این روشی بسیار اقتصادی برای کسانی است که می‌خواهند مسئولیت‌های اجتماعی را در سایه برساختن قاتل به فراموشی بسپارند. قاتل به ما اجازه می‌دهد که پای خود را از تمام بازی‌ها بیرون بکشیم زیرا چیزی به نام مسئولیت علناً بی‌معنا می‌شود، قاتل ماهیتی مسیحایی می‌یابد که بار همه گناهان را بر دوش گرفته و درنهایت به ما اجازه می‌دهد که آزادانه میل بورزیم بی آن‌که هزینه این میل ورزیدن را پرداخت کنیم.

جریانی که علیه فراموشی در رسانه حرف می‌زند با برساخت قاتل، مسئولیت را از دوش خود برمی‌دارد و با برساختن مقتول در جایگاه سوژه قربانی، او را به مازاد یک چرخه تاریخی تبدیل می‌کند؛ زیرا برای تطهیر خویش نیازمند دفع آن به شکلی مازاد است. کلید حل جنایت روشن شدن مقتول و محاکمه است و ما می‌توانیم با پیش کشیدن چنین چیزی کشته‌شدگان را فراموش کنیم تا به تطهیر خویش بپردازیم.

شوک آبان ۹۸ حاکی از واقعیتی است که نمی‌توان آن را در واقعیت نمادین ادغام کرد. به عبارتی زنجیره‌یِ علّیِ به هنجار، به وقفه درآمده است. اینکه عادی‌ترین رویدادهای زندگی انسان‌ها در چنین فضایی، می‌تواند به کابوس بدل شود، واقعاً آزاردهنده است و حاکی از انحلال واقعیت نمادین دارد.

نقش فعال سیاسی، نمادینه کردن شوکِ تروما و ادغام آن در واقعیت نمادین است. این‌که توازن زندگیِ ما، پس از فاجعه تا این حد به‌هم‌ریخته است نشان از تأثیر امر واقعی در قالب بازگشت چیزی ناگهانی و شوک‌آور است. مسئله بسیاری از ما در جهان امروز زنده ماندن و بقاست. فجایع بسیاری در اطراف ما رخ می‌دهد. فجایعی که بین خود و احتمال وقوع آن‌ها فاصله‌ای را مفروض می‌داشتیم. اما ناگهان حصارها فرومی‌ریزد و ما در جهان بی‌شرم و وحشی بلعیده می‌شویم. نوعی بی‌قدرتی محض که ما را وامی‌دارد که در میان کثافت و مشاهده این‌همه خشونت با چشم‌های باز به فاجعه نگاه کنیم و عقیم بودن خود را یادآور شویم. این مشاهده خشونت با چشمان باز ما را به‌طرف فهم این بی‌قدرتی محض خواهد برد.

وقتی از نمادینه کردن شوکِ تروما صحبت می‌کنم پای نوعی ارتباط جمعی به میان می‌آید. ازآنجایی‌که هیچ ارتباطی بدون قطعاتی از واقعیت ممکن نیست، ما همواره به پاسخ امر واقع نیازمندیم تا این بی‌قدرتی خود را به همه توانی تبدیل کنیم. از همین رو برای فهم فاجعه هواپیما اوکراین دال «جنگ» برای من همین نقش را دارد. این جمله که فاجعه هواپیما در شرایط سایه افکندن جنگ رخ‌داده است می‌تواند به کوششی جمعی و سیاسی علیه تمامیت مسئله جنگ تبدیل شود.

ما جایگاه و ارج کشته‌شدگان آبان را درنخواهیم یافت مگر اینکه از دام شعر به ناممکنی به‌عنوان نثر واقع‌گرایانه برسیم. بازگشت مردگان تا زمانی که ما ارج آن‌ها را ندانیم ادامه خواهد داشت. آن‌ها در کابوس‌های ما باقی خواهند ماند مگر آن‌که جایگاه و ارج آن‌ها دانسته شود، اما این دانسته شدن مستلزم بازبینی بنیادی‌ترین انگاره‌ها در خصوص سرکوب، حکومت، طبقه و مرگ است.

در این دنیا چیزهای وحشتناکی وجود دارند اما هیچ یک به اندازه خود انسان وحشتناک نیست. ما اینکه فجایع اطرافمان توسط انسان‌ها و کنش‌های آن‌ها انجام می‌شود را می‌خواهیم فراموش کنیم و به همین دلیل قاتلان را حیوان خطاب می‌کنیم. همه ما نازیسم را محکوم می‌کنیم و آن‌ها را مشتی آدم‌کش غیر انسان می‌دانیم اما کمتر کسی جرئت این را دارد که بگوید نازی‌ها واقعاً به چیزی اعتقاد داشته‌اند. بله! نازیسم یک شیوه اندیشیدن بوده که تمامی قربانیان خود را با دقت تمام انتخاب می‌کرده است. ما می‌خواهیم با حیوان خطاب کردن نازی‌ها انسان را تطهیر کنیم. این تطهیر به معنی تجسم نوعی از انسان است که در جانب اربابان پیروز ایستاده تا نظم‌های موجود را نرمال و پاکیزه نشان بدهد و نازیسم را به‌نوعی ناهنجاری غیرانسانی تبدیل کند. اما سر برآوردن دوباره راست افراطی و فاشیست‌ها به ما نشان می‌دهد که به همین راحتی از طریق انکار نمی‌توانیم از شر نازی‌ها رها شویم. مگر اینکه جهانی که در آن هیچ بدیلی جز تداوم وضع موجود دیده نمی‌شود را تطهیر نکرده و بین خود و درک واقعیت فاشیست حصاری نکشیم، زیرا که بدیل وضع موجود نه در طرف نازی‌هاست و نه نظم مستقر جهانی.‌اما بدون بررسی اندیشه نازی‌ها، دست یافتن به یک بدیل نیز برایمان غیرممکن است. از همین رو منطق حقوق بشری که همواره سطحی از استانداردسازی و تطهیر دولت‌ها را در نظم فعلی در دستور عمل خود دارد را در خدمت بازگشت نازی‌ها می‌دانم؛ زیرا واقعیت دولت را می‌توان در فضای سرکوب توده‌ها مشاهده کرد. بله حکومت‌ها آدم می‌کشند! هدف استیلا حذف سوژه است و ما می‌خواهیم فراموش کنیم که حکومت‌ها چنین قدرتی دارند و لذا همواره برای قتل انسان‌ها نیز نوعی بهنجاری آماری تعریف می‌کنیم؛ ولی حوادث به ما نشان می‌دهد که چنین فاصله‌ای ایجاد کردن بین خودمان و قدرت سیستم‌ها ناگهان فرومی‌ریزد و ما در آن لحظه باور نخواهیم کرد که انسان، انسان می‌کشد! مسئله اساسی این است که علت این کشتارها را کشف کنیم!

امروز مردگان از قبر‌های خود برخاسته‌اند و مانند فیلم‌های بازگشت مردگان در زندگی‌ما در حال قدم زدن‌اند. ما از برخاستن آن‌ها دچار دلهره شده‌ایم چراکه مردگان برخاسته از قبر تنها زمانی به مرگ دوم و بازگشتن به قبرها تن خواهند داد که عواملی که آزارشان می‌دهد و آن‌ها را در امان نگه نخواهد داشت برطرف شود. مردگان سخن نمی‌گویند. کلامی بر زبان نمی‌آورند، تنها بازگشته‌اند تا کاری نیمه مانده را تمام کنند. آن‌ها دوباره زنده شده‌اند تا با آرامش به مرگ واپسین برسند. ما از مردگان می‌ترسیم چراکه نامشان را فراموش کرده‌ایم. ما آن‌ها را به یاد نمی‌آوریم و از آن‌ها می‌ترسیم چراکه فراموش کرده‌ایم کار ناتمام آن‌ها در این جهان چیست! آن‌ها بازگشته‌اند تا به ما نشان دهند چه‌کار ناتمامی باقی‌مانده است تا با اتمام آن خود را به ما باز شناسانند تا ارج آن‌ها را بدانیم و اندیشه آن‌ها را بشناسیم!

یادآوری تمامی گذشته به‌مثابه رستگاری همواره امری جمعی است، امری همگانی که هیچ‌گاه در جایگاه فردی قابل به دستیابی به آن نیستیم.‌ زیرا تنها در سایه همه روایت‌های دیگر می‌توان بازیابی گذشته را مقدور کرد. برای من رخدادها به معنی رستاخیز سوژه جمعی معنای رستگاری را تداعی می‌کند. جایی که تمامی روایت‌های فراموش‌شده به میدان یادآوری جمعی می‌آید. تاریخ رخداد همان تاریخ بازیابی و یادآوری گذشته است. از همین منظر بازیابی کلیت اعدام‌های دهه ۶۰ را تنها با درک پیوندهایش با انقلاب ۵۷ و رخدادهای پسینش مقدور می‌دانم. صحنه انقلاب و رخداد، صحنه بازیابی تمام گذشته فراموش‌شده است. لحظه‌ای که به‌صورت ناگهانی به تعبیری الهیاتی مردگان را از قبر بیرون می‌آورد و ما تمامی گذشته خود را در برابر خود بازمی‌یابیم. در چنین لحظاتی من یک ساندويچ دهه ۶۰ را به چیزهای دیگر ترجیح می‌دهم!