در چهارمحال و بختیاری تا همین ۳۰ سال قبل کمتر باغداری بود که چیزهایی مانند هلو، گیلاس و زردآلو بکارد. در واقع کسی برای خودش چیزی نمیکاشت. باغهای گردوی فراوانی وجود داشت که نسل به نسل، بین پدران و فرزندان منتقل میشد. کمتر کسی زمین میفروخت. خانه پدری نه یک سرمایه، بلکه جایگاهی بود که باید بعد از مرگ پدر هم تا سالها در آن زندگی تداوم مییافت. روزی که یکی از فامیلهایم باغ پدریاش را به خاطر احتیاج مالی فروخت به یاد دارم؛ چقدر گریه میکرد و این برایش سخت بود. آنقدر سخت که چند باری که از کنار آن باغ میگذشت نگاه پر از تمنا و حسرتش را شاهد بودم و اندوهی فراوان که گویا از چیزی فرار میکرد. حالا وضع مالیش خوب هم بود. نه تنها آن باغ بلکه چند برابر آن را میتوانست به راحتی خریداری کند اما این کار را نمیکرد یعنی نمیتوانست بکند! با پولهای کارمندی و هزار تلاش دیگر قطعه زمینی در اصفهان خریده بود تا خانهای بسازد. خانه پدریاش را هم رها کرده بود و هر بار در بازگشت به سرزمینش با حسرت فراوان به خانهای نگاه میکرد که در آن بزرگ شده بود. خیلی ها به او پیشنهاد میکردند که خانه را بازسازی کند و یا مانع تخریب بیشترش شود اما او هیچ کاری انجام نمیداد و هر بار که باز میگشت و فقط تخریب بیشتر خانه را شاهد بود. حتی باز میگشت تا این مضمحل شدن را ببیند. هر بار میآمد تا ببیند و بغض کند و نفرین ...
یکی از آشنایان متمول را میشناختم که زمینهای پدری در چهارمحال را رها کرده و برای خود در اطراف اصفهان باغچهای دست و پا کرده بود. او معتقد بود که در چهارمحال دیگر آب وجود ندارد و امکان زندگی نیست اما به درخت هایش در باغچه حاشیه کویر آب میداد. با آنکه پدر مرده بود عکس پدرش را با لباس بختیاری بالای سرش گذاشته بود و مانند او در اصفهان پوشش و آداب بختیاری را به جا میآورد. نام پدر همیشه بر زبانش بود. پدر مردهای که قویتر از پدر زنده حتی عمل میکرد. نامی که نباید به فراموشی سپرده شود. اما جای مادر خالی بود. هیچ نقش و اثری از مادر نبود. کمتر کسی امروز از مرگ مادر در میان بختیاریها حرف میزند در حالی که این یک سنت تاریخی نیست. زنان بسیاری در ایل نقشهای اجتماعی بسیاری داشتهاند و مادر نقشی محوری در یک خانواده بختیاری دارد. اما نقشی و نامی از مادر مرده در میان نیست.
آری مادر مرده است. مادری مرده که دیگر نمیزایاند. مادری که فرزندانش حتی به سوگ مردنش ننشستهاند. فرزندانی که در کویت، تهران، اصفهان، عسلویه و... یا مشغول کارگری بودهاند و یا در سودای پیشرفت به دانشگاه رفتهبودند. آخر هفتهها و تعطیلات، گاه و بی گاه برای لذت از رودخانهها و چشمهها باز میگشتند و ناگهان فاجعه خود را نشان داد.
هیچ کس باورش نمیشود که چشمه کوهرنگ میتواند خشک شود. هیچ کس مرگ مادر طبیعت را در این صحنه باور نمیکند؛ حتی اکنون که چشمه کوهرنگ پر آب شده باز هم نگاه کردن به مراسم سوگواری برای چشمه برای من تحمل ناپذیر است. مادر مرده است. مادر چیزی نمیزایاند. ایل مرده است. ایل مرده است چون فرزندی ندارد. فرپاشی این طبیعت مادرانه تمامی باورها و امکان زیستن ما را نابود میکند. ما عمیقا میدانیم که مادر مرده است اما انکارش میکنیم. ما از ابتدا هم میدانستیم که مادر رو به مردن است. آنجا که به جای درختان ۴۰ ساله محصولات ۵ ساله کاشتیم میدانستیم چیزی رو به اتمام است. آنجا که از آباد نگه داشتن باغهایمان دست کشیدیم و گفتیم آب را بردهاند نمیدانستیم که جان مادر نیز از دست میرود. ما حتی این مرگ را انکار نکردیم اما توان مواجهه با جنازه مادر را از دست دادهایم.
منی که این متن را مینویسم هم یکی از فرزندان ناخلف این مادر هستم. سال ها نسبت به آن و آنچه بر آن گذشته بیتفاوت بودهام. میخواستم درس بخوانم تا برای مردم ایلم موجب سرفرازی باشم. اما دیگر ایلی نیست، مادری نیست و اصلا چگونه میتوان این شرم را تحمل کرد.
روستاهای چهارمحال پر است از پیرزنها و پیرمردهایی که امید بازگشت فرزندانشان را به آن خاک ندارند. پیرزنهای سیاهپوش و داغ دیدهای که با صلابت به کوهها چشم میدوزند و بر سر مزارها آوازهای ایل را میخوانند و قرار است این آوازها هم فراموش شود.
مادران ایل، داغداران سیاهپوشی بودند که مبارزات مشروطه را تا امروز با سرود هایشان به زندگانی ما متصل میکردند و فرزندان ناخلفی بودیم که وجودمان لحظه به لحظه این ناباروری و مرگ مادر را پیش برد. آخر ایل یا باید نباشد و از ننگ بمیرد و یا اگر میخواهد باشد فرزندانی چون علیمردان میخواهد. شاید هیچ کس این مایه ننگ بودن من و هم نسلانمان را در فهم شهرنشینی خود متوجه نباشد. ما شهرنشینان فعلی و ایلیاتیهای سابق، مرگ مادر را انکار کردیم تا بتوانیم شهرنشین بشویم.
میخواستیم بچه شهری باشیم. میخواستیم شلوارهای لی بپوشیم نه تمبان لری
میخواستیم برای خودمان خانی باشیم اما ...
میدانید میخواهم چه بگویم؟
میدانم خیلی چیز ها برای کسانی که در آن استان نیستند قابل فهم نیست، میخواهم به زبان شهریهای متمدن بگویم که سیاست فقط پدر نمیخواهد ، سیاست فقط قدرت نیست. باید مادر طبیعت و آبژه مادرانه آن در کار باشد تا فهم ما از هم نپاشد و بتوانید روی پای خودتان ادامه دهید...
بله شهرنشینان متمدن
اما بر خلاف تمام سوگنامهای که برای مادر سرودم چیزی مهم باقی میماند. جسد مادر طبیعت به پیکری لخت لخت میماند که ما را به سنت ایل دور هم جمع کرده است. وقتی از سنت ایل میگویم مرادم ایده ایل بودن است چیزی که همواره در آرزویش بودهایم. همبودگی و زیستی جمعی که از قضا یکی از نمودهایش مراسم سوگواری در ایل است؛ مراسم سوگواری هر چند برای ایل درد آور است اما امکان جمع شدن دوباره را برای مدتی طولانی فراهم میآورد. بختیاریها مراسمات سوگواری بزرگی دارند و برای روزهای طولانی دور هم جمع میشوند و همین فضای همدلی و با هم بودن نه تنها داغ از دست رفتن عزیزان را قابل تحمل میکند بلکه به تجسد از دست رفته ایل معنایی دوباره میدهد. آری از پیوند و در کنار هم بودن ماست که مادر ایل میتواند تجسدی دوباره پیدا کند. مادری که فرزندانش از پس سوگشان در پیوند با وضعیت جدید و پیوند با طبیعت متغیر و ناثابت تجربه دیروز را به امروز وصل میکنند و فرزندانی خلق میشود که میدانند که آب با جان نسبتی دارد.
فرزندانی که خود، موقعیت و وضعیت جدید پیش رو را در پیوند با گذشته رقم میزنند. نمیدانم که به چه شکل خواهند بود اما دوستشان دارم.