1/ وقتی خیابان گوی سبقت را از هر نوشتهای ربوده است، وقتی غم دوستان دربند مثل خوره مغز ادم را میخورد، وقتی دنبال وظیفه خود میگردی تا ذرهای از دِین خود به دوستان دربند و مردمان کشته شده در خیابان را ادا کنی، وقتی نوشتن سخت میشود و ننوشتن سختتر، چه میتوان کرد؟ در میان خشم و اشکآور و باتوم جای چه سخنی مانده؟ برای ما که بعد از ۸۸ تازه وارد دانشگاه شدیم، شکست جنبش سبز معمایی بود به تمام معنا. چرا جنبش شکست خورد؟ اصلا جنبش سبز چه بود؟ یک جنبش شکست خورده را چه به کار امروز میآید؟ درد گذشته بر فرق آینده فرود آمده بود و جواب آسانی برای معماها باقی نگذاشته بود. تاریخ تنها راهنمای حل معما بود، فیلمها، متنها، نقدها، روایتهای به جا مانده راهی را از میان دالانها پیش میکشیدند. امروز هم نوشتن شاید تنها به همین درد بخورد، به درد حل معمای امروز در فردا.
2/ در فیلمهای جنگ ۸ساله معمولا صحنهای به تصویر کشیده میشود از گردانی که در محاصره دشمن است و از توپخانه و هواپیماها تمنای کمک و پشتیبانی دارد. بیسیمچی بارها و بارها تمنای کمک میکند اما پشتیبانی جوابی نمیدهد. در انتهای فیلم یا همه کشته میشوند و یا هواپیماها مثل فرشته در لحظات انتهایی فیلم از راه میرسد و نجات میبخشند. تجمعات این روزهای دانشگاه نیز خصلت چنین دارند. گویی شعارها از دل محاصره در میاید و تمنای کمک دارد، کمکی از رسانهها از سلبریتیها از اساتید و از فرادستان. به راستی تجمع برای چیست؟ برای دیده شدن توسط رسانهها یا برای ساختن یک قدرت جمعی؟ تجمع برای خلق چیزی در درون است یا تمنایی از بیرون؟ برای شنیده شدن حرف ماست یا برای زدن حرفی که رسانهها از ما انتظار دارند؟ تجمع برای نشان دادن قدرت مایی است که سالیان سال نادیدهمان گرفتهاند یا برای کمک خواستن از انهایی که چشمشان را بر روی ما بسته بودند؟ نظر من را بخواهید به نظرم وقت آن رسیده که به جای کاسه گدایی گرفتن از این و آن رسانه در دنیا تواناییهای درونی جنبش جاری را ببینیم. همبستگی مهم است اما همبستگی از جایگاه برابر معنا مییابد. ترحم فرادست برای بدبختی فرودست را نمیتوان همبستگی نامید. همبستگی از جایگاه برابر میآید از درد مشترک، همبستگی را از که طلب میکنیم؟ از مردمانی که خود میراثدار درد در کشورهای دیگرند و اندیشه تغییر میپرورانند یا از حاکمانی که با پلیس ضد شورش به جان مردم خود میافتند؟ همبستگی یعنی به اشتراک گذاشتن دردها برای یافتن راه حلی مشترک، نه تمنای کمک از بلندگوهای قدرتمندان.
3/ نمیتوان اعتراضات را دید، پیرمردی که به تنهایی مقابل ماشین آبپاش ایستاده را دید، زن میانسالی که مقابل باتومهای عربدهکشها ایستاده تا از زنی دیگر حفاظت کند را دید و اعتراف نکرد که سویههایی از قدرت و شجاعت جمعی خلق شده است. این قدرت را مردم خلق کردهاند، نه مسیح علینژاد نه شازده نه فشار دولتها و رسانههای خارجی. این قدرت از خلال تجربهها و دردها خلق شده است. از دورن وضعیتی به تمام فردگرا و لمپن پسند. این سویههای جدید قدرت جمعی مرزهای خود را با سلبریتیهای منفعتطلب میشناسد اما هنوز در جستجوی سلبریتی غیرحکومتی میگردند. قدرتی که اگر تقویت شود، محدودیتها را میشکافد و ریشهها را مییابد و چیزی نو خلق میکند. در چند دانشگاه شعار داده شد:«آزادی حق ماست/ قدرت ما جمع ماست.» این قدرت نیاز به مراقبت دارد، نیاز به آموزش، نیاز به کار نهادی، نیاز به تجربه سیاسی فراتر از شعار در تجمع. نیاز به توانایی پذیرفتن دیگری، پیدا کردن شعارهای خود و ندادن شعاری که با آن موافق نیست حتی اگر دوستانش آن شعار را سر دهند. همانطور که سرکوبگران برنامه دارند این قدرت جمعی نیاز دارد برنامه داشته باشد، بتواند دیگران را اقناع کند نه اینکه مغلوب جمعیت باشد. برنامهای که برمبنای واقعیات موجود پیوندهای خود را برقرار سازد نه براساس خواستهای رسانهای. برای حفظ این قدرت جمعی باید ریشهها را بازشناخت و برآن مبنا مقاومت کرد. ریشههایی که پایههای وضع موجود را ساختهاند. برخلاف تصور اصلاحطلبساخته، حاکمیت در ایران نه برمبنای شورای نگهبان(شرع) بلکه برمبنای تشخیص مصلحت نظام(مصلحت) است. مصلحت است با هر انتخابات پیچ فشار بر زنان را شل و سفت میکند، مصلحت است که میتواند آزادی شخصی آقازادهها را تضمین کند و همزمان برای حفظ سلطه خود، زنان فرودست را به شدیدترین شکل با گشت ارشاد سرکوب نماید. حجاب نیز بیش از اینکه ناشی از تحجر باشد، مصلحتی است برای ترساندن و کنترل زنان. برای فرارفتن از تقلیل مسائل به تحجر حاکمان، نیاز به مطرح شدن مسائل عینی دیگری نیز هست. از آزادی زندانیان تا مزد برابر برای زنان، از حق مسکن برای همگان تا پایان دادن به سدسازی و انتقال آب. رادیکالیسم یعنی دست گذاشتن بر ریشهها و ریشهها همان منطق سرمایهاست که مصلحت و درنتیجه خوانش حاکمیت از مذهب در هر لحظه را تعیین میکند.
4/مهمترین و الهام بخشترین وجه اعتراضات اخیر برای من این بود که چگونه از عمق فاجعه از فردگراییها و بی مسئولیتیهای فراگیر، سویههایی از شجاعت و مسئولیت جمعی میروید. چگونه انسانها در مقابل باتوم و اشک اور به فکر حمایت از دیگری میافتند. از این کورسوهای امید، بدون تضعیف خودبزرگبینیها و خودرادیکالپنداریها و سلبریتیزدگیها نمیتوان مراقبت کرد. تاریخ پیوسته تغییر میکند ولی تغییر میکند. سلطنتطلبی امروز از جامعه ایران رخت برنبسته، چون امروز مسئله سلطنت نه خود دال سلطنت بلکه جامعهای نهادزدایی شده است، که به جای پذیرفتن مسئولیت خود برای کسب آزادی و عدالت، دنبال منجی میگردد که بدون هزینه آزادی را محقق کند. این تاکید بر فوریت سیاست و لحظهای دیدن آن، اتفاقا گریز از همین مسئولیت است. گریز از مسئولیتی که تداوم میطلبد. ممارست میخواهد. و در آنی نمیتواند چیزی نو خلق کند. نمیتوان چشمها را بر روی محدودیتها بست و باری را بر دوش دیگری انداخت که نمیتواند بلندش کند. این تاکید بر دهه هشتادیها نیز از جنس همین یافتن بی مسئولانه قهرمان است. گویا نسل جدیدی از آسمان نازل شده تا همه چیز را تغییر دهد و بار ما را بکشد. تاریخ پیوسته تغییر کردهاست و نسلها نیز از این قافیه مستثنی نیستند. این کورسوهای امید نیاز به پیوستگی دارند. دنبال چیزی آنی گشتن که فراتر از محدودیتها و توانمندیهاست، فقط سرخوردگی به بار میآورد. سلبریتیگرایی، منجیگرایی و خوداستثناپنداری همچنان با غلیان زیادی در خون جامعه در جریان است و مراقبت از شجاعت جمعی یعنی تصفیه این خون.
5/ سوسیالیسم از آسمان نازل نمیشود. عینیات مادی نیاز است تا طرحی نو شکل بگیرد. بدون تجربیات عینی مردم، آگاهی در کار نخواهد بود و بدون آگاهی طبقاتی، ایدئولوژی خصلت قدسی خواهد گرفت. در دنیایی که فاشیسم قدم به قدم پیش میآید، سوسیالیسم ناب، به درد کافهها میخورد. نباید محدودیتهای اعتراضات اخیر را نادیده گرفت همچنان که نباید از ابعاد مترقی آن و قدمهای رو به جلوی آن چشم پوشید. اعتراضات اخیر سد محکمی بود در برابر پروژه چند ساله امپریالیستی یعنی آلترناتیوسازی از سلطنت. گام بلندی بود برای جنبش زنان. بازگشت شجاعتهای جمعی و دفاع از دیگری بود. بازگشت شکوهمند دانشجویان به میدان بود بعد از دوسال دانشگاه مجازی. حرکتی با توانمندیها و محدودیتهایش که نیاز مراقبت و تقویت دارد.