کتاب «مرگ در ونیز» اثر توماس مان نویسندهی آلمانیست که موفق به دریافت جایزه نوبل هم شده. داستان کتاب، ماجرای «گوستاو آشنباخ»، نویسندهایه که پس از مدتهای زیاد کار و تلاش بی وقفه، در نهایت برای استراحت تصمیم به سفری توریستی به ونیز میگیره. در اونجا شیفته و دلبسته یک پسربچه میشه و بخش عظیمی از داستان صرف وصف احساس نویسنده به پسربچه میشه. حتی وقتی سفرش تموم میشه، موقع برگشت دچار غصه عظیمی میشه طوری که وقتی به دلیل یک سری مسائل مجبور میشه سفر بازگشت رو لغو کنه و همچنان در ونیز بمونه. با وجود اینکه فرد بسیار منظم و مبادی مقرراتی هست و توقع نداریم به هم ریختن برنامه برای چنین فردی به هیچ وجه خوشحال کننده باشه. در نهایت همونطور که از موضوع چالش توقع داریم، نویسنده در شهر متوجه علائم گسترش یه بیماری میشه و شاهد کتمانش توسط مسئولین برای حفظ آرامش و جذب توریستهاست و باقی ماجرا که باید خودتون بخونید.
گوستاو آشنباخ، یا آنگونه که او را از جشن تولد پنجاه سالگیاش رسما مینامیدند فون آشنباخ، در بعد از ظهر روزی از سال هزار و نهصد و اندی، که برای چندمین ماه به قارهی ما چهرهای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ، برای گردشی نسبتا طولانی به راه افتاد. با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر، کاری سخت و خطیر که هماینک بیشترین احتیاط، مراقبت و پشتکار را با ارادهای خستگی ناپذیر ایجاب میکرد، نتوانسته بود پس از صرف ناهار نیز جلوی ادامهی گردش چرخش آفرینندگی درون را ــ آن متوس آنیمی کنتینووس که به گفته سیسرو اساس سخنوری بدان بستگی دارد ــ بگیرد و با خواب بعد از ظهر که با تحلیل روز افزون نیروش روزی یک بار در میان کار روزانه ضرورت حتمی مییافت، خستگی کار را از تنش به در کند.
حقیقت امر اینه که با اینکه خیلی از این کتاب تعریف شنیده بودم، چندان من رو جذب نکرد. به خصوص ماجرای شیفته و شیدا شدن یک پسربچه توسط یک مرد میانسال که قسمت عظیمی از داستان کتاب صرف توصیف احساسات عمیق نویسنده برای پسربچه شد. به علاوه، شروع کتاب بسیار سخت من رو جذب خودش کرد. اول فکر کردم دارم زندگینامهای مستند میخونم. فکر کردم کتاب رو اشتباه انتخاب کردم و برگشتم و بیشتر دربارهش تحقیق کردم که متوجه شدم فقط یک کتاب داستانه نه زندگینامهی مستند. برای همین هم با اینکه کتاب کوتاهی بود، هم خوندنش برای من طولانی شد، هم فرایند نوشتن خلاصهی کتاب.
همچنین مجبور شدم برای درک بهتر، بعد از اتمام داستان به چند لینک و منبع خارجی مراجعه کنم و نقدهایی هم ازش بخونم. در این راستا متوجه شدم که کتاب، بسیار ارزشمند شناخته شده و مفاهیم عمیقی از متن برداشت میشه. برای مثال دلبستگی نویسنده به یک پسر نوجوان میتونه نشونهی این باشه که این مرد، با سختگیری در آداب و اصول اجتماعی و فشار کاری که در طول عمر به خودش وارد آورده بود، سالها نیازها و احساساتی طبیعی رو به گونهای در خودش سرکوب کرده بود که اینچنین در یک شهر غریب و نسبت به فردی غریبه در نامأنوسترین شکل خودش رو بروز میده. هرچند من شاید کتابخون خیلی قهاری نبودم و حتی با خوندن نقدها، هنوز هم جذب این داستان نشدم.
در مجموع اما کتاب توصیفات قدرتمندی داشت و بخش مورد علاقهم در این داستان، بخشی بود که بیماری گسترش پیدا میکرد و تمام شهر گسترش بیماری رو تکذیب میکردن و علت ضدعفونی شدن معابر رو حفظ نظافت میدونستن. همینطور توصیف انتشار بیماری و پیچیدن بوی دارو توی فضای شهر، برای من که تو همین روزها همین موارد رو تجربه کرده بودم، جالب بود. در نهایت مرددم که کتاب رو به کسی توصیه کنم ولی در جایگاهی نیستم که بخوام نقدی بر اثر چنین نویسندهای و چنین داستان پرآوازهای بنویسم.