توی مدت سه ماه تابستون خب با همه بچه ها بهم پیام میدادیم ولی اون به طبع بیشتر اونوقع ها اوایل بود حس خاصی بهش نداشتم فقط یه دوست بود ترم سوم شروع شد، رابطمون نزدیک تر شده بود اون اکیپ قبلی زیاد دووم نیاورد یه اکیپ دیه تشکیل شد ولی من و اون باز توی همون اکیپ بودیم، آخرای ترم سه بود ترم سختی بود با خودم گفت اون واقعا دختر خوبیه میترسم اگر من کاری نکنم شاید برای همیشه از دستش بدم به خودم جرئت دادم و بهش گفتم که دوستش دارم...
اون وقتی این حرف رو میشنید چشماش از تعجب زده بود بیرون و نمیدونست واقعا چه جوابی باید بهم بده توی عمق چشماش دیدم هیجان زدگیشو مثل اینکه خیلی مدت بود که منتظر این درخواست بود...
وقت خواست برای فکر کردن من هم گفتم باشه، آخه میدونید بنظر من هر انسان آزاد خلق شده آزاد برای هر تصمیمی که میگیره چون تفاوت انسان با حیوان در عقل و اختیارش است پس همه ی انسان میتوانند انتخاب کنند، هر چند من خودم رو آماده کرده بودم که با جوا منفی روبرو بشم ولی جوابش این بود:"میشه یکم بهم وقت بدی فکر کنم؟".
گفتم:"باشه، چرا که نه؟"
اون رفت و من هیجان زده از صحبتی که مدتی میخاستم بکنم اما جرئتش را نداشتم، خوب بود، احساس بر داشته شدن یک تکلیف از شونه ام، گاهی اوقات سنگینی انجام کاری بر شونه هر کس باعث میشود بدون فکر کردم به عواقبش و جواباش اون کار رو انجام بده و خودش و سبک کنه.
من هم اون روز سبک شده بودم و آروم...
به یک ساعت نرسیده بود که پیام داد و گفت:"سلام،خوبی؟"
همین که صدای پیام گوشیم اومد شیرجه زدم به سمت گوشی آخه اون اینقدر مهم بود برام که صدای هشدار پیامک گوشیمو تغییر داده بودم که هر موقع اون پیام میده سریع تر برم سمت گوشی و جوابش رو بدم.
جوابش رو دادم وگفتم:"سلام، ممنون تو چطوری؟"
گفت:"به حرفت فکر کردم، من هم خیلی وقته منتظر این درخواستت بودم دیوونه"
خندم گرفته بود، آخه کی اینجوری جواب مثبت میده.
منم با کلی ذوق گفتم:"ایولاااا دمت گرم...خخخخ"
دیگه پیام دادنمون شروع شد، هر هفته میرفتیم بیرون، تمام مدت دانشگاه که باهم بودیم و باهم وقت میگذروندیم، تمام کافی شاپ ها و رستورانای شهر رو باهم رفته بودیم تا اینکه...