(هعی...:/ پیداش کردم...)(هیچ ربطیم نداره این وسط)
دهانت را باز میکنی. آنقدر بازش میکنی که فکّت به سر و صدا میافتد. به ششهایت فرمان میدهی هوا را فرو بدهد. حالا به هوا احتیاج داری، حالا احتیاج داری. امّا راههای هواییات یاری نمیکنند. از کار افتادهاند، سفت شدهاند، چلانده شدهاند، و یکهو داری با نی نوشابه نفس میکشی. دهانت بسته میشود و تنها کاری که ازت برمیآید، خسخس خفهای است. دستهایت میجنبند و میلرزد.یک جایی سدی شکاف برمیدارد و سیل پشنگههای خنک و آب، تنت را خیس میکند. میخواهی جیغ بزنی. اگر میتوانستی جیغ میزدی. امّا مجبوری نفس بکشی تا اینکه جیغ بزنی.