سی اس لوئیس و نارنیا بهشدت در همتنیدهان. خیلی واضح و بدون تلاش اضافهای میشه رد اتفاقات زندگی لوئیس رو توی این مجموعه دید. برای همین بیاید از خود لوئیس شروع کنیم.
اون با هیولای جنگ در خط مقدم جبههی فرانسه روبهرو شد. یادگارش از این جنگ ترکشهایی بود که نیمهی چپ بدنش رو فرا گرفت و ریهاش رو حتی سوراخ کرد. اما گلولهی توپی که کنارش به زمین نشست و چندتا از همراهانش رو هم کشت، گلوله ی توپ دشمن نبود! هنوزم که هنوزه سر این ماجرا بحث هست اما خیلیها اعتقاد دارن که خطای توپخانهی خودی، سیاس لوئیس رو زخمی کرد و نزدیکترین تجربهاش به مرگ رو رقم زد. چیزی که شاید بعدها قوس اعتقادی اون رو البته با کمک پرفسور تالکین، نویسندهی ارباب حلقهها، کامل کرد و اون رو از بیخدایی، دوباره به مسیحیت کشوند.
اما سیاس لوئیس فقط زخمی جنگ جهانی اول نبود. در جنگ جهانی دوم، پشت جبههها باز با وضعیت جنگی دست و پنجه نرم میکرد. اون موقع چهل رو گذرونده بود و جای رفتن به خط مقدم به یه گروه غیرتخصصی ملحق شد. گروهی که معمولا از همون جانبازهای جنگ جهانی اول تشکیل شده بود و اتفاقا توسط جوونترها هم مسخره میشد. به گروه اونا لقب ارتش باباها رو داده بودن اما یادشون نبود که اگر آلمان پیش میاومد، تنها سد دفاعی مقابلشون که میتونست امنیتشون رو تامین کنه همین گروهی بود که مسخرهاش میکردن.
همهی اینها به نمود جنگ توی کتابش ختم شد. جایی که بعضیها بهش انتقاد دارن و لوئیس رو جنگطلب میدونن. اما لوئیس به جنگ درست اعتقاد داشت. جنگی عادلانه که در اون باید به مصاف شر رفت و از رویارویی طفره نرفت.
اما یه اتفاق دیگه هم افتاد. میگن وقتی که شبهای لندن با حملههای هوایی آلمان ناامن شده بود، اون و خانم مور، مادر دوستش که توی جنگ جهانی کشته شده بود و حالا لوئیس ازش مراقبت میکرد، قبول کردن که چهار دانشآموز دختر رو پناه بدن تا از شر این حملات هوایی در امان باشن. اگه کتاب رو خونده باشید این ماجرا خیلی براتون آشناست.
از همین تجربهها و زندگی پرفرازونشیب سیاس لوئیس، تواریخ نارنیا زاده شد. هفت کتاب که حول دنیای نارنیا میچرخن و از اومدن چهار بچه به عمارت بزرگ و خارج از شهر پرفسور کرگ شروع میشه. شبیه به همون چیزی که لوئیس احتمالا از سر گذرونده.
اما آیا همون طور که همه میگن،داستان نارنیا از یه کمد شروع میشه؟
