داستان از جایی شروع میشه که بابای آرتور، یعنی اوتر، عاشق میشه. اما یه مشکل بزرگ این وسط هست. بانویی که اوتر عاشقش شده، ازدواج کرده. این عشق باید همینجا خاک شه اما اگه داستان به اینجا ختم شه پس آرتور چطور به دنیا میآد؟
بیاید از مرلین بپرسیم. جادوگر بزرگی که شاید تمام داستان آرتور بازی سادهای براش بوده تا زندگی کسالتبارش کمی جذابتر شه یا شاید تمام این ماجرا و میز گرد فریب زیرکانهای بوده تا دستش به جام مقدس برسه. چیزی که تمام شوالیههای میز گرد به دنبالش بودن.
خب خیلی حاشیه نریم. بابای آرتور عاشق کسی شده بود که نمیتونست بهش برسه. درست همینجا سر و کلهی مرلین ظاهر میشه. و داستان عاشقانهمون رو به یه داستان فانتزی بدل میکنه. اون اوتر رو به شکل همسر بانویی که عاشقشه درمیآره و اونها برای مدتی با هم خواهند بود. اما یه شرط هم برای اوتر میذاره. کودکی که از این ارتباط به دنیا بیاد، باید به مرلین داده بشه.
مرلین، این بچه، آرتور، رو برای چی میخواد؟
پانزده تا بیست سال بعد مشخص میشه. این مدت آرتور رو به یکی از شوالیههای شریف و درستکار میسپاره تا به اون راه رسم مبارزه و شوالیهگری رو یاد بده. همون کاری که کیکاووس با سیاوش کرد و اون رو به رستم داد تا رسوم پهلوانی و جوانمردی رو بیاموزه.
مرلین درست وقتی که اطرافیان اوتر، اون رو مسوم میکنن و میکشن، دوباره سر و کلهاش پیدا میشه. این بار نقشه ی دیگهای داره. آرتور حالا بزرگ شده اما از گذشته ی خودش خبر نداره. کشور به هم ریخته و شوالیهها و دوکها برای جانشینی اوتر با هم درگیر شدن. دشمنای خارجی هم این وسط دندون تیز کردن.
باید فورا کسی به تخت بشینه. قبل از اینکه کشور به جنگ داخلی دچار بشه...
