اولین باری که تصمیم گرفتم نیلوفر مرداب باشم و در سختی های بی شمار! زندگی به یک جای درست و حسابی برسم فقط 10 سالم بود! رقابت بر سر عضویت در انجمن دانش آموزی مدرسه بالا گرفته بود و من تمام تلاشم را کردم تا بتوانم به عنوان مدیریت دست پیدا کنم، شب ها قبل از خواب خودم را در سمت مدیریت می دیدم که با سری برافراشته و نخوت به حرف های زیردستانم! گوش می دهم. اما چه اتفاقی افتاد؟ من چهارمین نفر شدم و حتی نتوانستم نایب رییس یا مشاوره رییس( از این اصطلاحات دلخوش کن آن دوره) باشم! و خب احتمالن می توانید حالِ غمگینم را درک کنید. من از همان سن یادگرفتم بدون لذت بردن از مسیر به هدف فکر کنم، لیست شادکامی و ناکامی های زندگی من در این مجال نمی گنجد، ولی همینقدر بدانید که من هیچوقت نتوانستم نیلوفر مرداب باشم! شاید هم بودم ولی هرگز از آن جایگاه لذتی نبردم.
من فقط یادگرفته بودم مثل زندانی ها چوب خط بکشم روی دیوار برای تمام شدن... تمام شدن کنکور، تمام شدن دانشگاه، تمام شدن هفته، تمام شدن روز... و در این راه تا توانستم (بقول محمدرضا شعبانعلی) کیسه عزت نفسم را خالی کردم. برای کنکور برنامه های آنچنانی مینوشتم و عمل نمی کردم! برای لاغری برنامه میریختم و بعد از خوردن اولین شیرینی یادم می رفت! برای درس هام برنامه ریزی می کردم و شب امتحانی ترین حالت ممکن بودم! فکر کنم دیگر متوجه شده باشید چه گندی بودم برای خودم! اینکه فعل بودن که مربوط به گذشته است را استفاده کردم شاید برایتان این شبهه را ایجاد کند من بالاخره توانستم نیلوفر مرداب باشم ولی با کمال تاسف سخت در اشتباهید.
الان محتوانویس یک شرکت هستم، کلی اهداف قشنگ در سرم دارم، ولی باز هم هیچ کاری نمیکنم منتهی این بار دیگر 10 سالم نیست حتی 17 ساله هم نیستم که فرصت آزمون و خطا داشته باشم، من الان یک سحر 25 ساله هستم که می دانم اگر در همین سال های جوانی کاری برای زندگی و این کیسه سوراخ شده عزت نفسم انجام دادم، در آینده ای نه چندان دور حداقل از خودم راضی هستم ولی وای به اینکه بخواهم همینطور به برنامه ریزی های پوچ ادامه دهم...
یکی از کارهایی که کمی سوراخ گشاد کیسه ام را ترمیم می کند، نوشتن است! و ویرگول یکی از مسیرهای رسیدن...من اینجا هستم تا کاری برای خودم کنم شما هم اگر یک عمر به فکر انجام دادن بودی و نتوانستی با من همسفر شو...