بسم الله الرحمن الرحیم
آخرهای بهمن 98 بود و من برای یک دوره آموزشی تهران بودم. همان موقع تازه رفقا برای اردو جهادی بلند شده بودند و رفته بودند سیستان تا در آن پستوهای کوه ها برای اهالی آنجا چهاردیواری بسازند. تصمیم گرفتم خودم تنهایی نصف ایران را طی کنم و به نیک شهر سیستان و بلوچستان برسم؛ جایی که بچه ها بودند.
از اینکه 24 ساعتی در راه بودم و حتی جایی که باید پیاده میشدم خوابم برد و توفیق زیارت اجباری سواحل زیبای دریای عمان نصیبم شد بگذریم، با شکاندن شاخ گاو به روستایی پشت آن کوه ها که آنتن های موبایل هم با ناز و کرشمه تا آن جا میرسید، رسیدم!
پس از خوش و بش با رفقا سید محمد را دیدم. مدتی بود ازش بی خبر بودم. عصر خلوتی شد و فرصتی شد با بچه ها چهار کلامی اختلاط کنیم. میگفتند سید دو هفته دیگر عروسیشه. سرمایه و پول پس اندازش را جمع کرده آورده اردو جهادی و حسابی مرام گذاشته! تا شب و فردای آن روز سید بارها موبایلش زنگ خورد و با پدر و همسرش صحبت کرد. همصحبتش که شدم گفت قسط دارم و کسی نیست برود بانک و برایم بپردازد! خودم هم که اینجام و فعلا تا یه هفته آینده نمیرسم به کارهای بانک.
گفتم سید خوب توکل کردیا! دو هفته دیگه عروسیته به جای اینکه بخوای خونه آماده کنی و تالار و ... اومدی اینجا.
گفت توکل به خدا! هر وقت اومدیم اردو جهادی خودش همه چیز رو درست کرده! اینم روش!
من هم حرفش را تایید کردم اما خب ته دل آدم که به این راحتی ها قبول نمیکند!!!! گذشت و گذشت... شد یکم اسفندماه و کرونا آمد و همه چیز و همه چیز را تغییر داد و تالار و عروسی و...
و من هنوز در کف توکل سید ام...