کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم!! وای مگه میشه یه کتاب همچین عنوانی داشته باشه مگه میشه یه نفر بشینه و واسه همچین عنوانی روزها و هفته ها وقت بذاره بنویسه و بعدش نمیره از غم؟ جدای از اینکه متن و محتوای کتاب چیه، فقط اسمش، اسمش باعث میشه من بغض کنم.
اینکه یک نفر بشینه کنار رودخانه پیدرا یا اصلا هر رودخانه ای و فقط گریه کنه، چه تصویر عجیبی، چه تنهایی غم انگیزی، چه بن بستی... برای منی که کنار رودخونه ها دنبال شنیدن صدای آب بودم و معلق کردن پاهام توی خنکای رودخونه.. برای منی که با صدای آب و تصویر سنگریزه ها مست میشم و حواسم هست که آب به ریشه کدوم درخت ها ممکنه برسه ، آه مگه میشه تصور کنم کنار رودخونه میشه فقط نشست و گریست ...
خدایا...چرا اسم این کتاب آنقدر بغض های منو غلغلک میده ؟