دلتنگی گاهی آرام میگیرد، اما هیچوقت تمام نمیشود. این نوشته روایتی است از تقلا برای فراموشی و پیوندی که همچنان پابرجاست.
من هم گاهی دلم تنگ میشود. خودم را به دروغ در زندانی دور از تو و تمام خیالاتت حبس کردهام و باور کردهام که این تنها راه نجات برای قلب ناکوکم است.
در این چند سال، یاد گرفتهام خودم را سادهتر گول بزنم. در خیابان، اگر حتی گمان کنم تو هستی، سرم را پایین میگیرم. عطری که زمانی برایم مقدس بود را نادیده میگیرم و بیدرنگ از سایهها عبور میکنم.
این همان "صدرا"یی است که با رفتنت از من ساختهای.
اما آخر این همه تقلا برای چیست؟
شاید مادرم راست میگفت: «تو هر کاری که بخوایی، آخرش انجام میدی. هیچکس هم نمیتونه جلوتو بگیره.»
مثلِ فراموش کردنت!
بعد از این همه سال، هنوز پیوندی بین ما هست که نمیشه پارهاش کرد، نمیشه ازش رها شد، نمیشه سوزاند و مثل یک دفتر خاطرات کهنه تماشایش کرد.
دوست داشتم قوی باشم... مثل تکدرخت تنها، مثل نوای قطعهی "خوب شد" از همایون شجریان، مثل نوشتن، مثل تو... ساقه سبزی که هرگز فراموش نشد.
پایانِ یک نوشته دیگر از ۲۲ سالگی صدرا
۱۴۰۳/۰۹/۲۲